این سرباز دارای مدارک عالیه بود. او به ما پیشنهاد می داد که بیشتر قرآن بخوانید. زبان های خارجی یاد بگیرید و از این موفقیت استفاده کنید. گفتم با چی، مداد و کاغذ نداریم. گفت: من برای شما مداد تهیه می کنم، اما به کسی نگویید. اگر فرمانده ی اردوگاه متوجه شود، مرا به جبهه می فرستد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حیدر فتاحی است:
بعثی ها از شجاعت و دلاوری رزمندگان متحیر مانده بودند. شنیدم فرمانده، افراد خودش را جمع کرده و گفته بود: ای کاش ملت عراق، این چنین به سیدی رئیس وفادار باشند که نیستند. این را یکی از سربازان عراقی که در میان جمع آنها بوده، برایمان تعریف کرد. آن سرباز شیعه بود و همیشه به ما می گفت: من به عنوان یک فرد شیعه مذهب، به شما افتخارمی کنم و به خود می بالم که شیعه هستم و با تمام وجود امام خمینی را دوست دارم. آرزو دارم ایشان را از نزدیک زیارت کنم. اما افسوس نمی توانم به ایران بروم و امام خمینی را زیارت کنم. شما را به خداوند قسم می دهم، اگر به ایران برگشتید، امام را عوض من زیارت کنید و بفرمایید در عراق، یک طرفدار سرسخت به نام جاسم اهل کاظمین دارید.
این سرباز دارای مدارک عالیه بود. او به ما پیشنهاد می داد که بیشتر قرآن بخوانید. زبان های خارجی یاد بگیرید و از این موفقیت استفاده کنید. گفتم با چی، مداد و کاغذ نداریم. گفت: من برای شما مداد تهیه می کنم، اما به کسی نگویید. اگر فرمانده ی اردوگاه متوجه شود، مرا به جبهه می فرستد.
گفتم: خیالت راحت باشد. او هم لطف کرد و چند عدد مداد آورد و به من تحویل داد که بسیار استفاده کردم. بعد از آن شروع به خواندن قرآن و زبان های خارجی کردم. حتی چند بار قرآن را به زبان انگلیسی ختم کرد. خوشبختانه قرآن به زبان انگلیسی در اختیار ما بود. هیئت صلیب سرخ آن را برایمان آورده بود. بیشتر اسرا همانند من، مشغول مطالعه و خواندن قرآن و حفظ لغات و زبان های خارجی بودند. یک روز در حال حفظ لغت بودم که متوجه یک نائب ضابط عراقی شدم که به پیرمردی خیره شده بود. پیرمرد در محوطه ی اردوگاه، در حال اقامه ی نماز بود. نایب ضابط مثل سگ وحشی به پیرمرد حمله کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. پیرمرد به علت اصابت مشت و لگد بیهوش شد. با دیدن این صحنه ی دردناک، خشمگین به طرف نایب ضابط رفتم و به او گفتم: شما مگر پدر و مادر ندارید که این پیرمرد را در حال نماز خواندن زدی؟
گفت: او تظاهر می کند که همه پشت سرش به نماز بایستند. ضابط بعد از گفتن این جمله، به طرف من حمله ور شد و با چوب زیر بغلش که فرماندهان عراق همیشه با خود داشتند، خواست مرا بزند. دست او را گرفتم و نگذاشتم مرا بزند. در آن لحظه جناب سروان ایوب رسید. او خلبان اف۱۴ بود و جزو اسرای ایرانی که ایشان را به عنوان مسئول اردوگاه اسران انتخاب کرده بودند.
از من پرسید: چه خبر شده؟ موضوع را توضیح دادم. گفت: چند نفر این پیرمرد را به بهداری ببرند و خمشگین به طرف نایب ضابط حرکت کرد. از خشم، با فریاد نایب ضابط را زیر مشت و لگد گرفت و به سرباز عراقی دستور داد سریع به فرمانده اردوگاه سرهنگ بگو به محوطه بیاید و حرکت زشت نایب ضابط را ببیند. نایب ضابط به طرف سروان حمله کرد و گردن او را گرفت. ما ابتدا گمان کردیم می خواهد با او درگیر شود. اما ناگهان دیدیم که او صورت آقای ایوب را بوسید و التماس کرد. که سرباز را صدا بزند و به فرمانده ی اردوگاه نگوید چه اتفاقی افتاده. اگر فرمانده بفهمد، او را خیلی زود به جبهه می فرستد. جایی که هیچ کدام از دوستانش، سالم از آن برنگشته اند و کشته شده اند. و بعد اضافه کرد: خواهش می کنم به فرمانده نگو، اشتباه کردم، مرا ببخش. جناب سروان ایوب گفت: در صورتی شما را می بخشم که سریع بروی بهداری و از خالو محمد عذرخواهی کنی. اگر او تو را بخشید، من حرفی ندارم (خالو محمد اهل گیلان غرب بود و هفتاد سال سن داشت).
نایب ضابط سریع به طرف بهداری رفت. سرباز ابتدا از دکتر خواست از پیرمرد خوب مراقبت کند. بعد هم از خالو محمد خواهش کرده بود که او را ببخشد. خالو محمد گفته بود: من از روی ناچاری شما را می بخشم. اما کسی دیگر شما را نخواهد بخشید. نایب ضابط گفته بود: او چه کسی است که من بروم پیش او و خواهش کنم که مرا ببخشد. خالو محمد گفته بود: کسی که ناظر بر اعمال زشت تو بوده و آن کسی نیست غیر از خداوند که تمام اعمال انسان های روی زمین را زیر نظر دارد. در صورتی خداوند شما را می بخشد که اولاً توبه کنید که دیگر این چنین حرکتی از خود نشان ندهید و دوم اینکه نماز بخوانید و عبادت کنید. طلب بخشش از خداوند و یادآوری اینکه هیچگاه در مقابل انسان های ضعیف و ناتوان، مغرور نباشید. اما من تو را بخشیدم. نائب ضابط با خوشحالی به طرف جناب سروان ایوب آمد و گفت: پیرمرد مرا بخشید. آقای ایوب گفت: برو و آخرین بارت باشد.
این خاطره هیچوقت فراموش نمی شود و همیشه برای او آرزوی سلامتی و توفیقات روز افزون از درگاه خداوند خواستارم و دستش را می بوسم.
بعثی ها از شجاعت و دلاوری رزمندگان متحیر مانده بودند. شنیدم فرمانده، افراد خودش را جمع کرده و گفته بود: ای کاش ملت عراق، این چنین به سیدی رئیس وفادار باشند که نیستند. این را یکی از سربازان عراقی که در میان جمع آنها بوده، برایمان تعریف کرد. آن سرباز شیعه بود و همیشه به ما می گفت: من به عنوان یک فرد شیعه مذهب، به شما افتخارمی کنم و به خود می بالم که شیعه هستم و با تمام وجود امام خمینی را دوست دارم. آرزو دارم ایشان را از نزدیک زیارت کنم. اما افسوس نمی توانم به ایران بروم و امام خمینی را زیارت کنم. شما را به خداوند قسم می دهم، اگر به ایران برگشتید، امام را عوض من زیارت کنید و بفرمایید در عراق، یک طرفدار سرسخت به نام جاسم اهل کاظمین دارید.
این سرباز دارای مدارک عالیه بود. او به ما پیشنهاد می داد که بیشتر قرآن بخوانید. زبان های خارجی یاد بگیرید و از این موفقیت استفاده کنید. گفتم با چی، مداد و کاغذ نداریم. گفت: من برای شما مداد تهیه می کنم، اما به کسی نگویید. اگر فرمانده ی اردوگاه متوجه شود، مرا به جبهه می فرستد.
گفتم: خیالت راحت باشد. او هم لطف کرد و چند عدد مداد آورد و به من تحویل داد که بسیار استفاده کردم. بعد از آن شروع به خواندن قرآن و زبان های خارجی کردم. حتی چند بار قرآن را به زبان انگلیسی ختم کرد. خوشبختانه قرآن به زبان انگلیسی در اختیار ما بود. هیئت صلیب سرخ آن را برایمان آورده بود. بیشتر اسرا همانند من، مشغول مطالعه و خواندن قرآن و حفظ لغات و زبان های خارجی بودند. یک روز در حال حفظ لغت بودم که متوجه یک نائب ضابط عراقی شدم که به پیرمردی خیره شده بود. پیرمرد در محوطه ی اردوگاه، در حال اقامه ی نماز بود. نایب ضابط مثل سگ وحشی به پیرمرد حمله کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. پیرمرد به علت اصابت مشت و لگد بیهوش شد. با دیدن این صحنه ی دردناک، خشمگین به طرف نایب ضابط رفتم و به او گفتم: شما مگر پدر و مادر ندارید که این پیرمرد را در حال نماز خواندن زدی؟
گفت: او تظاهر می کند که همه پشت سرش به نماز بایستند. ضابط بعد از گفتن این جمله، به طرف من حمله ور شد و با چوب زیر بغلش که فرماندهان عراق همیشه با خود داشتند، خواست مرا بزند. دست او را گرفتم و نگذاشتم مرا بزند. در آن لحظه جناب سروان ایوب رسید. او خلبان اف۱۴ بود و جزو اسرای ایرانی که ایشان را به عنوان مسئول اردوگاه اسران انتخاب کرده بودند.
از من پرسید: چه خبر شده؟ موضوع را توضیح دادم. گفت: چند نفر این پیرمرد را به بهداری ببرند و خمشگین به طرف نایب ضابط حرکت کرد. از خشم، با فریاد نایب ضابط را زیر مشت و لگد گرفت و به سرباز عراقی دستور داد سریع به فرمانده اردوگاه سرهنگ بگو به محوطه بیاید و حرکت زشت نایب ضابط را ببیند. نایب ضابط به طرف سروان حمله کرد و گردن او را گرفت. ما ابتدا گمان کردیم می خواهد با او درگیر شود. اما ناگهان دیدیم که او صورت آقای ایوب را بوسید و التماس کرد. که سرباز را صدا بزند و به فرمانده ی اردوگاه نگوید چه اتفاقی افتاده. اگر فرمانده بفهمد، او را خیلی زود به جبهه می فرستد. جایی که هیچ کدام از دوستانش، سالم از آن برنگشته اند و کشته شده اند. و بعد اضافه کرد: خواهش می کنم به فرمانده نگو، اشتباه کردم، مرا ببخش. جناب سروان ایوب گفت: در صورتی شما را می بخشم که سریع بروی بهداری و از خالو محمد عذرخواهی کنی. اگر او تو را بخشید، من حرفی ندارم (خالو محمد اهل گیلان غرب بود و هفتاد سال سن داشت).
نایب ضابط سریع به طرف بهداری رفت. سرباز ابتدا از دکتر خواست از پیرمرد خوب مراقبت کند. بعد هم از خالو محمد خواهش کرده بود که او را ببخشد. خالو محمد گفته بود: من از روی ناچاری شما را می بخشم. اما کسی دیگر شما را نخواهد بخشید. نایب ضابط گفته بود: او چه کسی است که من بروم پیش او و خواهش کنم که مرا ببخشد. خالو محمد گفته بود: کسی که ناظر بر اعمال زشت تو بوده و آن کسی نیست غیر از خداوند که تمام اعمال انسان های روی زمین را زیر نظر دارد. در صورتی خداوند شما را می بخشد که اولاً توبه کنید که دیگر این چنین حرکتی از خود نشان ندهید و دوم اینکه نماز بخوانید و عبادت کنید. طلب بخشش از خداوند و یادآوری اینکه هیچگاه در مقابل انسان های ضعیف و ناتوان، مغرور نباشید. اما من تو را بخشیدم. نائب ضابط با خوشحالی به طرف جناب سروان ایوب آمد و گفت: پیرمرد مرا بخشید. آقای ایوب گفت: برو و آخرین بارت باشد.
این خاطره هیچوقت فراموش نمی شود و همیشه برای او آرزوی سلامتی و توفیقات روز افزون از درگاه خداوند خواستارم و دستش را می بوسم.