ما را مثل گونی های تدارکات خالی کردند و ما با دست های بسته یک جا در هم فشرده، مثل بره های معصوم ایستاده بودیم و منظره ی مقابل را تماشا می کردیم.
به گزارش شهداي ايران به نقل از تسنیم، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حسین تریاکچی است:
همه ی ما احتیاج به استراحت داشتیم هم ما و هم عراقی ها. حالا این ساعت شب با کوله باری از نفرت به بغداد و تمام زرق و برقش انتظار ساعت های بهتری را می کشیدیم و باید هم روزگار بهتری می داشتیم!
دیگر چه خواستند که با ما نکردند بعد از کابل های گره کرده ی بصره، پاره آجرهای بغداد و آن تف ها و تحقیرها ... در این ساعت شب می شد امیدوار بود که حداقل تا صبح راحت مان بگذارند. تا زخم ها را مداوا کنیم. ایفا با چراغ های روشن در میان انبوه حدس و گمان های ما، پشت در آهنی ایستاد. پشت سرمان جیپ اسکورت هم با سرنشینانش توقف کرد و حتماً آن سوی در آهنی زمان استراحت نگهبانان بود و خبر خاصی نبود.
بر این باور بودیم که عراقی ها شام را خورده اند و روی تخت یا درون اتاق ها استراحت می کنند مگر چند نگهبان، تک و توک این طرف و آن طرف ... و حتماً در این ساعت شب و خنکی نسبی هوا، آبی چیزی پیدا می شد تا عطش کهنه مان را کمی التیام بخشیم. اگر کمی فقط آب گیرمان می آمد، با همه ی این زخم ها و درد، برای خوابیدن مشکلی نداشتیم می توانستیم هر جایی بخوابیم، حتی پشت همین ایفا. حتی در یک اتاق کوچک سر به زانو و نشسته، فقط دو لنگه ی در از هم گشوده شد. ایفا آرام زوزه کشید و حرکت کرد، ولی ایستاد گویا او هم از منظره ای که می دید تمام جسارت خود را از دست داده بود... برخلاف تصورات ما هیچ نگهبانی در حال استراحت نبود، هیچ جا هم خاموش نبود. نور افکن های خیابان درون اردوگاه را مثل روز روشن کرده بود. ایفا چند قدم دیگر حرکت کرد و از چهار چوبه ی در گذشت و بعد ایستاد ... خدای من ... این بیش از طاقت ما بود! ما هنوز کوچک بودیم! ...
چند سرباز به طرف ایفا دویدند چفت های پشت در را کشیدند. در با تمام سنگینی پایین افتاد. ما را مثل گونی های تدارکات خالی کردند و ما با دست های بسته یک جا در هم فشرده، مثل بره های معصوم ایستاده بودیم و منظره ی مقابل را تماشا می کردیم. در هم جمع شدیم زیرا تنها خودمان را داشتیم به لمس وجود هم به گرمای بدن هم احتیاج داشتیم...
دو ردیف سرباز عراقی، دو طرف خیابان، با فاصله های منظم، گتر کرده و با کابل، آماده ی پذیرایی کردن بودند. انتهایشان در انتهای خیابان گم می شود. و به نظر یک دالان بی انتها می آمد. باید از میان شان عبور می کردیم. این با خودمان بود که چطور، باید خود را به انتهای این دالان می رساندیم. و بعد چی...؟! حالا زمان فکر کردن به بعد نبود. حالا باید تمام اعصاب مان را از حرکت می انداختیم. مغزمان را سر می کردیم خیال می کردیم که اینجا نیستیم. به این جسم تعلق نداریم... چشم ها... فقط چشم ها... باید با بازوها، با دست ها چشم هایمان را می پوشاندیم. اسارت را می شد تحمل کرد ولی سال های کوری را نه. نه، خیلی مشکل بود. مسابقه شروع شد. مسابقه ی مرگ میان فرود آمدن کابل ها و دویدن پاهای خمیده و خسته و برهنه. کدام پیروز بودند؟!
آن شب، با پذیرایی گرم عراقی ها از دیوار مرگ هم گذشتیم. در حالی که زرنگ ترین مان حداقل 120 ضربه کابل در کیسه اندوخته بود. دیگر خون روی خون خشک می شد و ما منتظر بودیم که باز چه نقشه ای برایمان کشیده اند؟ ... منتظر هم نماندیم و رفتیم.
همه ی ما احتیاج به استراحت داشتیم هم ما و هم عراقی ها. حالا این ساعت شب با کوله باری از نفرت به بغداد و تمام زرق و برقش انتظار ساعت های بهتری را می کشیدیم و باید هم روزگار بهتری می داشتیم!
دیگر چه خواستند که با ما نکردند بعد از کابل های گره کرده ی بصره، پاره آجرهای بغداد و آن تف ها و تحقیرها ... در این ساعت شب می شد امیدوار بود که حداقل تا صبح راحت مان بگذارند. تا زخم ها را مداوا کنیم. ایفا با چراغ های روشن در میان انبوه حدس و گمان های ما، پشت در آهنی ایستاد. پشت سرمان جیپ اسکورت هم با سرنشینانش توقف کرد و حتماً آن سوی در آهنی زمان استراحت نگهبانان بود و خبر خاصی نبود.
بر این باور بودیم که عراقی ها شام را خورده اند و روی تخت یا درون اتاق ها استراحت می کنند مگر چند نگهبان، تک و توک این طرف و آن طرف ... و حتماً در این ساعت شب و خنکی نسبی هوا، آبی چیزی پیدا می شد تا عطش کهنه مان را کمی التیام بخشیم. اگر کمی فقط آب گیرمان می آمد، با همه ی این زخم ها و درد، برای خوابیدن مشکلی نداشتیم می توانستیم هر جایی بخوابیم، حتی پشت همین ایفا. حتی در یک اتاق کوچک سر به زانو و نشسته، فقط دو لنگه ی در از هم گشوده شد. ایفا آرام زوزه کشید و حرکت کرد، ولی ایستاد گویا او هم از منظره ای که می دید تمام جسارت خود را از دست داده بود... برخلاف تصورات ما هیچ نگهبانی در حال استراحت نبود، هیچ جا هم خاموش نبود. نور افکن های خیابان درون اردوگاه را مثل روز روشن کرده بود. ایفا چند قدم دیگر حرکت کرد و از چهار چوبه ی در گذشت و بعد ایستاد ... خدای من ... این بیش از طاقت ما بود! ما هنوز کوچک بودیم! ...
چند سرباز به طرف ایفا دویدند چفت های پشت در را کشیدند. در با تمام سنگینی پایین افتاد. ما را مثل گونی های تدارکات خالی کردند و ما با دست های بسته یک جا در هم فشرده، مثل بره های معصوم ایستاده بودیم و منظره ی مقابل را تماشا می کردیم. در هم جمع شدیم زیرا تنها خودمان را داشتیم به لمس وجود هم به گرمای بدن هم احتیاج داشتیم...
دو ردیف سرباز عراقی، دو طرف خیابان، با فاصله های منظم، گتر کرده و با کابل، آماده ی پذیرایی کردن بودند. انتهایشان در انتهای خیابان گم می شود. و به نظر یک دالان بی انتها می آمد. باید از میان شان عبور می کردیم. این با خودمان بود که چطور، باید خود را به انتهای این دالان می رساندیم. و بعد چی...؟! حالا زمان فکر کردن به بعد نبود. حالا باید تمام اعصاب مان را از حرکت می انداختیم. مغزمان را سر می کردیم خیال می کردیم که اینجا نیستیم. به این جسم تعلق نداریم... چشم ها... فقط چشم ها... باید با بازوها، با دست ها چشم هایمان را می پوشاندیم. اسارت را می شد تحمل کرد ولی سال های کوری را نه. نه، خیلی مشکل بود. مسابقه شروع شد. مسابقه ی مرگ میان فرود آمدن کابل ها و دویدن پاهای خمیده و خسته و برهنه. کدام پیروز بودند؟!
آن شب، با پذیرایی گرم عراقی ها از دیوار مرگ هم گذشتیم. در حالی که زرنگ ترین مان حداقل 120 ضربه کابل در کیسه اندوخته بود. دیگر خون روی خون خشک می شد و ما منتظر بودیم که باز چه نقشه ای برایمان کشیده اند؟ ... منتظر هم نماندیم و رفتیم.