خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده کیانوش گلزار راغب است:
به گزارش شهداي ايران، با شوق و ذوق لباس های کهنه دوره ی آموزشی را با لباس های پلنگی بسیج عوض کردم. اسلحه ی جدید کلاشینکف را که تازه از جعبه های چوبی درآورده بودند و بوی گریس می داد تحویل گرفتم. بنی صدر تازه از فرماندهی کل قوا عزل شده بود و جبهه های جنگ داشت سر و سامان می گرفت.
دوره دو هفته ای آموزش نظامی در پادگان ابوذر همدان تمام شده بود و لحظه ی بی قراری موعود رسیده بود. از جمع۱۵۰ نفری اعزامی نیروهای استان همدان، گروهی ۳۰ نفره سهم شهر ما اسدآباد بود. «بیژن شفیعی» که دانش آموز سوم دبیرستان بود این گروه را که شامل سه معلم، یک کاسب، یک شاگرد جوشکار، یک کمک آشپز و تعدادی دانش آموز بود، فرماندهی می کرد.
از طرف فرماندهی سپاه همدان اعلام شد با توجه به وضعیت کردستان، این گروه باید به مریوان اعزام شود.
سال ۱۳۵۹ بود و من دانش آموز اول دبیرستان. از مدتی قبل دوره ی روزانه را رها کرده و در دبیرستان شبانه بزرگسالان، امتحانات پایان سال را می گذراندم. امیدی به قبولی نداشتم چون بیشتر وقتم به شرکت تمرینات آموزش کنگ فو و مسابقات فوتبال و فعالیت های فرهنگی و نظامی سپاه می گذشت.
از مهر۱۳۵۹ با معرفی «داداش نبات» ـ که از سپاه کرمانشاه به اسدآباد منتقل شده بود ـ عضو ذخیره ی سپاه شده بودم. شش ماه بدون حقوق و مزایا به امید اینکه یک روز به استخدام رسمی سپاه درآیم، فعالیت می کردم؛ اما هربار به دلیل کم سن و سالی، آرزویم بر باد رفته بود.
بالاخره اواخر اسفند که به شانزده سالگی رسیدم با عضویت رسمی ام در سپاه اسدآباد موافقت شد و اولین حقوق ماهانه ام که دو هزار تومان بود گرفتم. هنوز سنم کم بود و دوره ی آموزش های نظامی و عقیدتی عضویت رسمی را نگذرانده بودم.
به همین دلیل، با تقاضاهای مکررم برای حضور در جبهه مخالفت می شد و حسرت جبهه به دلم مانده بود.
هر بار که به داداش نبات التماس می کردم راهی برای پیوستنم به جبهه پیدا کند، می گفت: سپاه جای تبعیض و پارتی بازی نیست، همین که قبول کردم معرف تو برای عضویت در سپاه باشم خدا را شکر کن! من تو را نه از رفتن به جبهه منع می کنم و نه به رفتن توصیه می کنم. هیچ وقت هم برای رفتن موانع سر راهت کاری نمی کنم، هرکس طالب پیوستن به سپاه و جبهه باشد، باید به درجه ای برسد که مشکلاتش را خودش رفع کند و با اشتیاق راهش را باز کند.
«علیرضا خزایی» فرمانده ی سپاه اسدآباد، همیشه می گفت شما هنوز نوجوانید و حالا حالا ها فرصت دارید! فعلاً باید در آینده ی سپاه حفظ شوید.
«ناصر قاسمی» ـ معاون عملیات سپاه اسدآباد ـ نه تنها با رفتنم به جبهه مخالف بود، بلکه شرط ماندن در سپاه را هم منوط به ادامه تحصیلم کرده بود.
پیوسته، کافیست! تو باید درس بخوانی. پدر بود و حق داشت. با هزار امید و آرزو او را به دانشگاه فرستاده بود ولی داداش نبات می گفت فعلاً سپاه از دانشگاه مهم تر است.
دوره دو هفته ای آموزش نظامی در پادگان ابوذر همدان تمام شده بود و لحظه ی بی قراری موعود رسیده بود. از جمع۱۵۰ نفری اعزامی نیروهای استان همدان، گروهی ۳۰ نفره سهم شهر ما اسدآباد بود. «بیژن شفیعی» که دانش آموز سوم دبیرستان بود این گروه را که شامل سه معلم، یک کاسب، یک شاگرد جوشکار، یک کمک آشپز و تعدادی دانش آموز بود، فرماندهی می کرد.
از طرف فرماندهی سپاه همدان اعلام شد با توجه به وضعیت کردستان، این گروه باید به مریوان اعزام شود.
سال ۱۳۵۹ بود و من دانش آموز اول دبیرستان. از مدتی قبل دوره ی روزانه را رها کرده و در دبیرستان شبانه بزرگسالان، امتحانات پایان سال را می گذراندم. امیدی به قبولی نداشتم چون بیشتر وقتم به شرکت تمرینات آموزش کنگ فو و مسابقات فوتبال و فعالیت های فرهنگی و نظامی سپاه می گذشت.
از مهر۱۳۵۹ با معرفی «داداش نبات» ـ که از سپاه کرمانشاه به اسدآباد منتقل شده بود ـ عضو ذخیره ی سپاه شده بودم. شش ماه بدون حقوق و مزایا به امید اینکه یک روز به استخدام رسمی سپاه درآیم، فعالیت می کردم؛ اما هربار به دلیل کم سن و سالی، آرزویم بر باد رفته بود.
بالاخره اواخر اسفند که به شانزده سالگی رسیدم با عضویت رسمی ام در سپاه اسدآباد موافقت شد و اولین حقوق ماهانه ام که دو هزار تومان بود گرفتم. هنوز سنم کم بود و دوره ی آموزش های نظامی و عقیدتی عضویت رسمی را نگذرانده بودم.
به همین دلیل، با تقاضاهای مکررم برای حضور در جبهه مخالفت می شد و حسرت جبهه به دلم مانده بود.
هر بار که به داداش نبات التماس می کردم راهی برای پیوستنم به جبهه پیدا کند، می گفت: سپاه جای تبعیض و پارتی بازی نیست، همین که قبول کردم معرف تو برای عضویت در سپاه باشم خدا را شکر کن! من تو را نه از رفتن به جبهه منع می کنم و نه به رفتن توصیه می کنم. هیچ وقت هم برای رفتن موانع سر راهت کاری نمی کنم، هرکس طالب پیوستن به سپاه و جبهه باشد، باید به درجه ای برسد که مشکلاتش را خودش رفع کند و با اشتیاق راهش را باز کند.
«علیرضا خزایی» فرمانده ی سپاه اسدآباد، همیشه می گفت شما هنوز نوجوانید و حالا حالا ها فرصت دارید! فعلاً باید در آینده ی سپاه حفظ شوید.
«ناصر قاسمی» ـ معاون عملیات سپاه اسدآباد ـ نه تنها با رفتنم به جبهه مخالف بود، بلکه شرط ماندن در سپاه را هم منوط به ادامه تحصیلم کرده بود.
پیوسته، کافیست! تو باید درس بخوانی. پدر بود و حق داشت. با هزار امید و آرزو او را به دانشگاه فرستاده بود ولی داداش نبات می گفت فعلاً سپاه از دانشگاه مهم تر است.