برادر شهید بیضائی میگوید: در صحبتهای محمودرضا درباره منطقه، موعودگرایی محوریت داشت و در تحلیلهایش خیلی پررنگ بود. میگفت آخرین جبهه ما همین سوریه است. روی مسأله مقاومت تأکید زیادی میکرد و میگفت این همان «فتنه شام» است.
به گزارش شهداي ايران به نقل از تسنیم: این ماجرا بارها شنیدنی بوده که در دروان 8 سال دفاع مقدس رزمندگان زیادی خانواده و عزیزان را رها کرده و برای دفاع از دین، اعتقادات، انقلاب و خاک کشور در جبههها حضور پیدا میکردند و از نظام جمهوری اسلامی دفاع میکردند. اگر ملاک فقط دفاع از تمامیت ارضی ایران باشد، ماجرا با پایان جنگ تحمیلی تمام شود اما وقتی جنس حضور، «آرمانی» شود آن هم آرمانی از جنس مقاومت اسلامی و ارض مسلمین، این مقاومت مرز نخواهد داشت. این مقاومت محدود به مرزهای جغرافیایی ایران نخواهد شد. تفکر خمینی کبیر(ره) تمام مرزهای عالم را پشت سر گذاشت و مانند تیری که هنوز بر زمین ننشسته در تمام جغرافیای عالم در حال پیشروی است.
این روزها کمتر کسی حاضر است بعد از تشکیل خانواده و تولد اولین فرزند در روزگاری که دیگر جنس مقاومت محدود به مرزهای ایران نیست برای دفاع از مقاومت اسلامی در جبههای دیگر حضور پیدا کند و از بنیان این جبهه دفاع کند. انگیزه برای حضور در این میدان در اوج خود قرار دارد و با بسیاری از ملاکهای ظاهری قابل تحلیل و ارزیابی نیست. فهم و تحلیل چنین حضوری میسر نمیشود مگر جز با تنفس دائمی در پارادایم یک گفتمان: "گفتمان مقاومت". شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در تبریز یکی از شهدایی است که چندی پیش در جریان حضور تیمی از مستندسازان ایرانی که در جبهه مقاومت اسلامی در سوریه مشغول فعالیت هستند براثر انفجار یک تله انفجاری به شهادت میرسد.
شهید بیضایی، نمونه ویژهای از نسل امروز جوانان ایرانی است که با درک فضای مقاومت و تشخیص دقیق خط مقاومت برای حضور در این میدان داوطلبانه اعلام آمادگی کرده و همراه با گروهی مستندساز چندینبار در جبهه امروز سوریه حضور پیدا کرده بود. او از مربیان بچههای بسیج در پایگاههای درون شهری هم بوده است و بسیاری از بچههای پایگاه که دورههای آموزشی بسیج دانشآموزی و دانشجویی را پیش او گذراندهاند خاطرات جالبی از او دارند. محمودرضا ثابت کرد که میشود از مقاومت دفاع کرد حتی با زبانی غیر از اسلحه. اسلحه او و دوستانش رسانه بود. او بهترین سوژه مقاومت بود که در قاب دوربین مستندسازان ایرانی ایستاد. برای بیشتر دانستن از شهید محمودرضا بیضایی و روحیه عجیب و متعالی او با برادرش که یک استاد دانشگاه است، به گفتوگو نشستیم. احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفهای رشته دامپزشکی تحصیل کرده و در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با او در ادامه میآید:
روی مسأله موعود گرایی و مقاومت تأکید زیادی میکرد/میگفت آخرین جبهه ما همین سوریه است/میگفت این همان «فتنه شام» است
* تسنیم: بنظرم گفتوگو را اینگونه آغاز کنیم. برای برخی شاید باورکردنی نباشد که چطور یک فرد اینجا خانواده خود را رها میکند و چه احساس تکلیفی باعث میشود که در این روزها به سوریه برود و در دفاع از حرم اهل بیت(ع) به جنگ با تکفیریها برود؟ تکفیریهایی که تا حد بسیار بالایی خباثت دارند و از هیچ جنایتی فروگذار نیستند.
این طور شروع کنم ما در مورد مسائل سیاسی و منطقهای خیلی حرف میزدیم و تحلیل میکردیم. در صحبتهایی که در مورد مسائل منطقه داشت موعودگرایی محوریت داشت و در تحلیلهایش خیلی پررنگ بود. میگفت آخرین جبهه ما همین سوریه است. حرفش نزدیک به یکی از جملات سید شهیدان اهل قلم است. آنجایی که میگوید: «خلاف آنچه که بسیاری میپندارند آخرین مقاتله ما به مثابه سپاه عدالت، نه با دموکراسی غربی که با اسلام آمریکایی است و اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است». او این را باور داشت. نیازی نیست که بگویم تشخیص داده بود جبهه کجاست و خط مقدم کجاست. در صحبتهایی که راجع به تحولات منطقه و تکلیفی که در این میدان بر دوشش بود روی مسأله موعود گرایی و مقاومت تأکید زیادی میکرد و میگفت این همان «فتنه شام» است و به روایات اشاره میکرد. این باور در او بسیار پررنگ بود.
خیلی پرکار بود و یک مجاهده دائمی داشت. افرادی هستند مانند شهید محمودرضا که دغدغه دین و انقلاب و جبهه مقاومت در آنان بسیار پررنگ است و درک آنان از فضا و تحلیلهایشان مسیر زندگی آنان را به گونهای دیگر رقم میزند. من به یقین میتوانم بگویم پرکاریاش در این مسیرهای گفتمانی و عجین شدنش با این روحیه مقاومت و نگاه جهانی و فرامرزیاش، شهیدش کرد. تا آنجایی که میدانم آن شبی که فردایش شهید شد، را هم تا صبح نخوابیده بود. البته تهران هم که بود غالباً همینطور بود و در جمع بچههای بسیج و هیئت و ... بسیار پرکار و پرتلاش بود. همیشه چشمهایش سرخ و بدنش خسته بود. میگفت بارها شده پشت فرمان مسیری را در تهران میروم و چند دقیقه بعد میبینم که دوباره همان مسیر را دارم میروم و بعد میفهمم پشت فرمان خوابم برده بود. بدون اغراق میگویم؛ بسیار پرکار بود. آنجا هم تا جایی که شنیدم وضعیتش همینطور بود.
محمودرضا میگفت: دشمنان قصد دارند الگوی مقاومت شیعی را به الگوی تکفیری-سلفی در برابر اسرائیل تبدیل کنند
* تسنیم: گویا ایشان با یک گروه مستندساز ایرانی همکاری میکردند و همراهشان بودند. همکاری ایشان با این گروه مستندساز ایرانی چگونه بود؟
نمیدانم چطور رفاقت نزدیکی با آقای محمد تاجیک و آقای سهیل کریمی برقرار کرده بود. از جزئیات آن اطلاعی ندارم اما ارتباط نزدیکی با این دو هنرمند داشت. محمودرضا سوژه عکس آقای محمد تاجیک و سوژه فیلمسازی آقای سهیل کریمی بود. حتی در تدفینش، آقای تاجیک آمد و از من خواست که اگر اجازه بدهید من وارد قبر شوم و جنازه را من داخل قبر بگذارم. علتش این بود که ایشان از زمان حضور محمودرضا در سوریه کار کرده بود و میخواست کار را در تدفین تمام کند. میگفت: این بخش آخر کار است. دوربین کوچکی را روی پیشانی نصب کرده بود که وقتی جنازه را داخل قبر گذاشت و وقتی روی چهره را کنار زد تا صورت را روی خاک بگذارد داشت تصویربرداری میکرد. من قبل از آقای تاجیک وارد قبر شدم و خواهش کردم بقیه کنار بروند و توضیح مختصری درمورد کار آقای تاجیک دادم تا بگذارند که کار را انجام بدهد. به دوستان گفتم که این یک کار فرهنگی است که به خاطر فرهنگ مقاومت و ایثار انجام میگیرد اجازه بدهید کارشان را تکمیل کنند و همه هم احترام گذاشتند. آقای تاجیک کارش را آنجا تمام کرد.
کار فرهنگی او در مورد شهدا ریشهدار بود
خود محمودرضا یک وجهه فرهنگی پررنگی داشت. یادم هست در کلاس دوم دبیرستان؛ یک روز دفترچهای را که برای ثبت خاطرات شهدا بود و از بنیاد شهید گرفته بود، به خانه آورد. دو شهید را انتخاب کرده بود برای کار جمع آوری خاطرات؛ یکی شهید «عبدالمجید شریف زاده» که دانش آموز و هم محلهای بود و دیگری شهید «احد مقیمی» بیسیمچی شهید باکری که در کربلای پنج شهید شد. خیلی جدی برای اینکار وقت گذاشت. این دو دفترچه را پر کرد. با مادر شهید شریف زاده یک نوار کاست کامل مصاحبه کرد و با برادر شهید مقیمی و همینطور با حاج بهزاد پروینقدس که عکاس جنگ و مستند ساز هستند کار کرده بود در این مورد. با حاج بهزاد رابطهای نزدیک برقرار کرده بود و این بخاطر تعلقاتی بود که بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه داشت. کار فرهنگی و کار او در مورد شهدا ریشهدار بود، همکاریش با مستند آقای سهیل کریمی هم ادامه همین مسیر بود. آقای سهیل کریمی بخاطر شهادت او خیلی بیتاب و ناراحت است. خیلی با هم رفیق شده بودند. چندین بار محمودرضا در لپتاپش فیلمهای سهیل کریمی را به من نشان داده بود و من بعضی از آنها را دیده بودم؛ بعضی چیزها را در فیلمها نشانم میداد و توضیحاتی را در مورد بعضی چیزها روی فیلم میداد.
ماجرای رعب سلفیون و تکفیریها از شیعیان ایرانی
محمودرضا از رعب سلفیون و تکفیریها از شیعیان ایرانی چندین بار برای من روایت کرده بود. میگفت در یکی از محلهها دیدیم پیرمردی در کوچهای داد و بیداد میکند. رفتیم نزدیک و علت را پرسیدیم؛ گفت پسرم مجروح است و من هیچ دارو و درمان یا کمکی اینجا پیدا نمیکنم. با بچهها به داخل خانه رفتیم و دیدیم پسرش از تکفیریها است و ریش بلند و تیپ سلفیها را داشت. پایش مجروح بود و خون زیادی از او رفته بود. تا ما را دید شروع کرد به فحش و ناسزا و با صدای بلند حرفهای ناشایست میگفت. به یکی دوتا از رزمندههای ارتش سوریه بی احترامیهای بدی کرد. یکی از بچههای ما که عربی بلد بود، به عربی به او گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. تا این را گفت، او رنگش پرید و سکوت کرد و دیگر از داد و فریاد و ناسزایش خبری نشد. آنها با اینکه می دانند حضور ایرانیها آنجا داوطلبانه است اما درباره شیعیان ایرانی جور دیگری فکر میکنند.
میگفت تکفیریها از نام «خمینی» وحشت دارند
یک بار محمودرضا عکسی به من نشان داد که دیوارنوشتهای را در پاسخ به دیوار نوشتههای تکفیریها نشان میداد. میگفت تکفیریها برای ایجاد رعب و وحشت میان مردم بر روی دیوارها شعار مینویسند. در عکسی که به من نشان داد شخصی در حال نوشتن چیزی در زیر شعاری بود که تکفیریها نوشته بودند. پرسیدم: این دارد چه مینویسد؟ گفت: از دوستان ماست و در زیر نوشته آن ها نوشته «جیشالخمینی فی سوریا». میگفت تکفیریها از نام «خمینی» و از شیعیان ایرانی وحشت دارند.
* تسنیم: از مواجهه نیروهای مقاومت با تکفیریها روایت خاصی برایتان تعریف کرده بود؟
میگفت: منطقهای بود که مدتها ارتش سوریه برای آزادسازیاش کار کرده بود یعنی منطقه القصیر. رزمندگانی که داوطلبانه، نیروهای نظامی سوریه را همراهی میکردند خیلی سریع کاری را که ارتش در مدتی طولانی موفق به انجام آن نشده بود، در عرض مدت کمی انجام دادند و آن منطقه آزاد شد. این رزمندهها توسط بشار اسد از برخی مناطق دعوت شده بودند. حدود 50 نفر از آنها به ملاقات اسد رفته بودند. محمودرضا میگفت: دشمنان قصدشان این است که الگوی مقاومت شیعی را به الگوی تکفیری در برابر اسرائیل تبدیل کنند. هدفشان از اینکه این همه سلاح، تروریست، امکانات و پول به آنجا ریختهاند، این است که مقاومت شیعی را با مقاومت تکفیری-سلفی جایگزین کنند.
میگفت شهید مرادی قبل از شهادت تا نفس داشت میگفت: "لبیک یا زینب (س)! لبیک یا حسین (ع)!"
از روحیه شیعیانی که آنجا بودند حرفهای عجیبی میزد. میگفت نمیشود به گرد پای شیعیان عراق رسید. نام حسین (ع) و زینب (س) را نمیشود پیش رویشان آورد، طاقتشان را از دست میدهند. میگفت: شهید محمدحسین مرادی جلوی چشم ما شهید شد، وقتی برای منتقل کردنش بالای سرش رفتیم، تا نفس داشت و چشمهایش باز بود میگفت: "لبیک یا زینب (س)! لبیک یا حسین (ع)!". آن چیزی که بر زبان انسان در لحظات آخر میآید مهم است. این لبیکها آرمان این بچهها را تعریف میکند.
ماجرای آزادی منطقه زینبیه در روز تاسوعا
محمودرضا شب عاشورای امسال به من زنگ زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود. اول پیامک زد، نوشته بود: «در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی». یکساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟ گفت: "از امشب چراغهای منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم؛ قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است. محمودرضا میگفت اینکه روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است. این خیلی برایش مهم بود. بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت (ع) بود. آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
* تسنیم: آقای بیضائی برای ادامه گفتگو اگر موافق باشید درباره برادرتان و رابطهای که با هم داشتید، بگویید؟
رابطه من با برادرم به دو نوع تقسیم میشد، یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی بین ما وجود داشت و رابطهای هم به عنوان اینکه او یک بسیجی بود با او داشتم. شاید توضیحش کمی سخت باشد اما لازم است این را بگویم ارتباطی که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری خونی بین من و او برقرار بود. این ارتباط دوم خاص بود.
به کرات خم میشد و دست پدر و مادر را میبوسید/مؤدب و با تقوا بود
محمودرضا با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت که من زیاد نمیتوانستم از این حریم عبور کنم و به او نزدیک شوم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود؛ با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار بسیار شوخی میکرد ولی هیچوقت با من شوخی نکرد و یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، ادب خاصی داشت... البته این ادب فقط نسبت به من نبود. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا پدر و مادرمان همینطور بود. پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود، خم میشد و دستشان را میبوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند. مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی میتوانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا میکردم. از نظر معنوی سلوک دائمی داشت که البته کاملاً مکتوم بود و آن را کتمان میکرد اما این سلوک در حرکات، سکنات و گفتارش ظهور کرده بود، حریمی که دورش ایجاد شده بود به خاطر همین سلوک معنوی بود که داشت. چیزی که موجب ظهور شخصیت معنوی او بشود، در گفتار و رفتارش به هیچ وجه نمود نمیکرد. تا حدی که وقتی از مسائل معنوی صحبتی میشد، به شوخی میگرفت و یا سکوت میکرد.
از شهادت قریبالوقوعش مطمئن بودم
این رفتوآمدها به سوریه و به نوعی فکر کردنش درباره مقاومت اسلامی روحیات او را جور دیگری کرده بود. این اواخر من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این مسیر شهید میشود و این شهادت قریبالوقوع است، مطمئن شده بودم. چیزهایی در حرکات و سکناتش در این اواخر ظاهر شده بود که مشخص بود حالش متفاوت است. من حتی دو مرتبه در میان زیارت از او طلب شفاعت کردم اما پاسخم را به سکوت گذراند. نه جواب منفی و نه جواب مثبت، هیچکدام را نداد؛ میتوانست از سر شکسته نفسی یا تواضع بگوید مثلا «ای بابا ما که لیاقت نداریم» یا «ما کجا، این حرفها کجا؟!» اما حتی این را هم نگفت. فوقالعاده مکتوم بود. اما این اواخر برای من و اطرافیان معلوم بود که او بالأخره روزی در این مسیر شهید میشود. این اواخر یک روز به تبریز آمده بود و در منزل پدر مهمان بودیم همه. همسرم آنجا به من گفت که مطمئن است محمودرضا شهید میشود و این در چهرهاش پیداست. من این را به یقین میگویم که استعداد شهادت پیدا کرده بود. او از همان اول که در مسیر جهاد فیسبیلالله فکر و حرکت کرد هدفش جهاد در راه خدا تا نائل شدن به شهادت بوده و غیر از آن، هدف دیگری نداشته است. تمام کارها و برنامهریزیهایی که در این مدت کرده بود، فقط در این مسیر بوده است. صرفاً برای جهاد و شهادت در راه خدا کار میکرد و البته این را تا لحظه شهادت کتمان کرد.
این اواخر، اگر کسی حواسش جمع بود میتوانست بفهمد که این مورد دیگر پوشیده نیست. مثلا چند ماه قبل از شهادتش، ما عمه بزرگوارمان را از دست دادیم، محمودرضا سریع آمد و در مراسم ختم حضور پیدا کرد. از آنجاییکه سرش بسیار شلوغ بود کسی از او توقع نداشت که برای ختم، از تهران به شهرستان بیاید، اما ما بعدا فهمیدیم که او آمده بود تا ظرفیت پدر را در تحمل مصیبت بسنجد و در ضمن با همه خداحافظی کند. در منطقهای که برای کارشان حضور پیدا کرده بود، خطر زیاد بود. خبر شهادت برخی از بچههای مدافع حرم و دیگر مستندسازان هم در این مدت زیاد شنیده میشد. فکر کنم به خاطر همین مسائل بود که به من وصیت کرده بود بعد از شهادتش مراقب پدر باشم اما در مورد مادر چنین وصیتی نداشت. من بعد از شهادتش وقتی مقاومت مادر را دیدم علت آنرا فهمیدم. مادرم بعد از شهادت محمودرضا در اوایل بیتاب بود اما الان مقاوم است. چند روز پیش وقتی داشتیم برای شرکت در مراسم ختمی که در اسلامشهر برگزار شد به اسلامشهر میرفتیم، از تبریز تا تهران در ماشین همهاش صحبت محمودرضا بود، من مرتب در آینه مادرم را نگاه میکردم تا ببینم حالش چطور است؛ ایشان با وقار تمام تا رسیدن به مقصد نشست و من هیچ اثری از بیتابی در او ندیدم. من یقین دارم که محمودرضا میدانست شهادتش قریبالوقوع است و لذا آمده بود و از نزدیک آستانه تحمل پدر و مادر را سنجیده بود.
ماجرای آخرین دیدار با برادر/در مورد محل تدفینش با من صحبت کرده بود
یکی از مسائل خیلی عجیبی که هنوز هم برایم جالب است، این بود که آنقدر در فضای مقاومت و شهادت بچه های این جبهه چرخیده بود که برای خودش هم عینی بود. حتی در مورد محل تدفینش با من صحبت کرده بود. ماجرا اینطور بود که یکبار من برای کاری به تهران آمده بودم... بعضی اوقات که تهران بودم، قرار میگذاشتیم همدیگر را میدیدیم. عصر بود و من میخواستم به تبریز برگردم. به پایانه بیهقی در میدان آرژانتین رفته بودم تا بلیط اتوبوس بگیرم. آنجا بودم که با من تماس گرفت و گفت مسألهای هست اگر فرصتی داری باید با تو صحبت کنم. گفتم الان بگو. گفت صحبت در این مورد به وقت کافی احتیاج دارد. اصرار کردم که الان بگو، اما گفت باشد برای بعد. کمی که گذشت به او زنگ زدم و گفتم ذهنم درگیر شد، حداقل اشارهای بکن تا من آمادگی ذهنی داشته باشم برای وقتی که میخواهیم صحبت کنیم. اصرار کردم که پشت تلفن حرفش را بزند. او هم اصرار میکرد که اینطور نمیشود، و باید حرفهایم را به دقت بشنوی. من اصلا نمیتوانستم حدس بزنم قضیه چیست. به محمودرضا گفتم میخواهی بنشینیم حرف بزنیم؟ گفت نه برو بعداً حرف میزنیم و من هم اصرار نکردم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم و گفتم دارم میآیم خانهتان. گفت برای همین مسأله داری میآیی؟ گفتم بله نگرانت شدم و تا وقتی به منزلتان برسم نگرانتر هم میشوم و خواهش کردم که موضوع را پشت تلفن بگوید. گفت میخواستم بگویم میخواهم با رفقا به سوریه بروم. اینبار وضعیت کمی متفاوت است. داشت مرا میپیچاند. گفت من اگر شهید شدم تو مواظب پدر باش که تحملش را از دست ندهد. جا خوردم گفتم: چرا داری این توصیه را میکنی؟ و به او گفتم که تو پیش از این هم چند بار رفته بودی و من انتظار خبر شهادتت را داشتم. گفت: این بار متفاوت است. تلفن را قطع کردیم و به خانهشان رفتم. بچههایی که علاقه به جبهه و جنگ و روزهای دفاع مقدس دارند عموماً این حرفها زیاد میانشان رد و بدل میشود.
خیلی مرگ آگاهانه صحبت میکرد
شب بود. دو سه ساعتی فقط منتظر بودم تا حرفش را شروع کند. طول کشید، حرفهای عادی میزدیم؛ بحث و تحلیل سیاسی میکردیم، تلویزیون نگاه میکردیم که من آخرش خسته شدم و گفتم نمیخواهی بگویی قضیه چیست؟ که اینجا گفت: "بنظرت اگر من شهید شدم باید تهران دفن بشوم یا تبریز؟" چیزی که برای من جالب بود این است که وقتی اینها را میگفت حالش خیلی عادی بود. هیچ تغییری در لحن و سیمایش ایجاد نمیشد؛ جوری که انگار مثلاً دارد در مورد یک کتاب حرف میزند. من خیلی از حرفهایش در مورد محل دفنش جا خوردم. دیدم حالش کاملاً متفاوت است. به شوخی گرفتم و چیزهایی گفتم و گفتم که اگر بنا بود شهدای زمان جنگ هم فکر این چیزها را بکنند، دشمن آمده بود به تهران رسیده بود. گفتم: تو شهید بشو من این مورد را حل میکنم. گفت: قول میدهی؟ گفتم: نگران نباش. نگران این بود که اگر در بهشت زهرا (س) در تهران دفن شود، پدر و مادر باید رنج مسیر طولانی را برای سر مزار آمدن تحمل کنند. به این سختی راضی نبود. و از طرفی اگر در تبریز دفن میشد نگران به زحمت افتادن همسر و فرزندش بود. نگران بود و نمیتوانست هیچکدام را به آن یکی ترجیح بدهد. گفت: من گیر کردهام. برای من چیزی که جالب و مهم بود، این بود که او داشت در این مورد خیلی «مرگ آگاهانه» صحبت میکرد. از یک طرف انگیزه در اوج قرار دارد و عزم رفتن به سوریه برای دفاع از خط مقاومت دارد و از طرفی دیگر تا این حد این مسئله را برای خود حل کرده و با آگاهی و شجاعت از آن سخن میگوید. او براساس یک هیجان اقدام به سفر نکرده بود. بعد از این صحبتها بود که یقین کردم دارد میرود. شهدا با همه کسانی که با مرگ مواجه میشوند متفاوت هستند. امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «انس علی ابن ابیطالب به مرگ بیشتر از انس طفل به سینه مادرش است». سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی، نوشتهای درمورد مرگ آگاهی دارد که به این بیان حضرت امیر (ع) اشاره میکند و میگوید این سخن آن حضرت فراتر از مرگ آگاهی است و این «طلب» مرگ است. حال شهدا در مواجهه با مرگ چیزی فراتر از مرگ آگاهی است.
* تسنیم: خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟
محمودرضا ساعت 3 و نیم بعداز ظهر در روز میلاد حضرت رسول (ص) به شهادت رسید. من پیشبینیهایی از قبل داشتم و سفارشهایی به شهید کرده بودم. به او گفته بودم که این بار وقتی خواستی سوریه بروی شماره تلفن من را به یکی از دوستانت در تهران بده که اگر خبر شهادتت خواست برسد قبل از خانواده به من برسد. روز شهادتش روز عید بود. من دانشگاه بودم و به تبریز نرفته بودم. ساعت 8:30 بعد از ظهر بود که یکی از دوستانش به من زنگ زد و گفت که شما یک کلاسی میرفتی در تهران، میخواهم درمورد آن با شما صحبت کنم. منظورش کلاس مکالمه عربی بود که با اخوی قبلا درمورد آن صحبت کرده بودم. تماس او با من غیرمترقبه بود. چیزی در دلم گذشت چون به محمودرضا گفته بودم که شماره من را به یکی از بچهها بده، ذهنیتی از قبل هم داشتم.
وقتی تلفن را قطع کردم کمی به فکر رفتم اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد، ساعت 10 شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم و گفت که محمودرضا مجروح شده و او را به ایران آوردهاند. تا گفت مجروح شده، من قضیه را فهمیدم. گفتم مجروحیتش چقدر است؟ تا چه حد مجروح شده؟ گفت تو پدر و مادر را فردا به تهران بیاور، اینجا میبینی. این را که گفت مطمئن شدم شهید شده. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند. موقع خداحافظی گفتم صبر کن و پرسیدم که خبر شهادت است؟ گفت حالا شما پدر و مادر را بیاورید. گفتم برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید و گفتم اگر خبر شهادت است بگو و من از قبل منتظر این خبر بودهام که تأیید کرد و گفت بله شهادت است.
این روزها کمتر کسی حاضر است بعد از تشکیل خانواده و تولد اولین فرزند در روزگاری که دیگر جنس مقاومت محدود به مرزهای ایران نیست برای دفاع از مقاومت اسلامی در جبههای دیگر حضور پیدا کند و از بنیان این جبهه دفاع کند. انگیزه برای حضور در این میدان در اوج خود قرار دارد و با بسیاری از ملاکهای ظاهری قابل تحلیل و ارزیابی نیست. فهم و تحلیل چنین حضوری میسر نمیشود مگر جز با تنفس دائمی در پارادایم یک گفتمان: "گفتمان مقاومت". شهید محمودرضا بیضائی، متولد 18 آذر 1360 در تبریز یکی از شهدایی است که چندی پیش در جریان حضور تیمی از مستندسازان ایرانی که در جبهه مقاومت اسلامی در سوریه مشغول فعالیت هستند براثر انفجار یک تله انفجاری به شهادت میرسد.
شهید بیضایی، نمونه ویژهای از نسل امروز جوانان ایرانی است که با درک فضای مقاومت و تشخیص دقیق خط مقاومت برای حضور در این میدان داوطلبانه اعلام آمادگی کرده و همراه با گروهی مستندساز چندینبار در جبهه امروز سوریه حضور پیدا کرده بود. او از مربیان بچههای بسیج در پایگاههای درون شهری هم بوده است و بسیاری از بچههای پایگاه که دورههای آموزشی بسیج دانشآموزی و دانشجویی را پیش او گذراندهاند خاطرات جالبی از او دارند. محمودرضا ثابت کرد که میشود از مقاومت دفاع کرد حتی با زبانی غیر از اسلحه. اسلحه او و دوستانش رسانه بود. او بهترین سوژه مقاومت بود که در قاب دوربین مستندسازان ایرانی ایستاد. برای بیشتر دانستن از شهید محمودرضا بیضایی و روحیه عجیب و متعالی او با برادرش که یک استاد دانشگاه است، به گفتوگو نشستیم. احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفهای رشته دامپزشکی تحصیل کرده و در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با او در ادامه میآید:
روی مسأله موعود گرایی و مقاومت تأکید زیادی میکرد/میگفت آخرین جبهه ما همین سوریه است/میگفت این همان «فتنه شام» است
* تسنیم: بنظرم گفتوگو را اینگونه آغاز کنیم. برای برخی شاید باورکردنی نباشد که چطور یک فرد اینجا خانواده خود را رها میکند و چه احساس تکلیفی باعث میشود که در این روزها به سوریه برود و در دفاع از حرم اهل بیت(ع) به جنگ با تکفیریها برود؟ تکفیریهایی که تا حد بسیار بالایی خباثت دارند و از هیچ جنایتی فروگذار نیستند.
این طور شروع کنم ما در مورد مسائل سیاسی و منطقهای خیلی حرف میزدیم و تحلیل میکردیم. در صحبتهایی که در مورد مسائل منطقه داشت موعودگرایی محوریت داشت و در تحلیلهایش خیلی پررنگ بود. میگفت آخرین جبهه ما همین سوریه است. حرفش نزدیک به یکی از جملات سید شهیدان اهل قلم است. آنجایی که میگوید: «خلاف آنچه که بسیاری میپندارند آخرین مقاتله ما به مثابه سپاه عدالت، نه با دموکراسی غربی که با اسلام آمریکایی است و اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است». او این را باور داشت. نیازی نیست که بگویم تشخیص داده بود جبهه کجاست و خط مقدم کجاست. در صحبتهایی که راجع به تحولات منطقه و تکلیفی که در این میدان بر دوشش بود روی مسأله موعود گرایی و مقاومت تأکید زیادی میکرد و میگفت این همان «فتنه شام» است و به روایات اشاره میکرد. این باور در او بسیار پررنگ بود.
همیشه چشمهایش سرخ و بدنش خسته بود
خیلی پرکار بود و یک مجاهده دائمی داشت. افرادی هستند مانند شهید محمودرضا که دغدغه دین و انقلاب و جبهه مقاومت در آنان بسیار پررنگ است و درک آنان از فضا و تحلیلهایشان مسیر زندگی آنان را به گونهای دیگر رقم میزند. من به یقین میتوانم بگویم پرکاریاش در این مسیرهای گفتمانی و عجین شدنش با این روحیه مقاومت و نگاه جهانی و فرامرزیاش، شهیدش کرد. تا آنجایی که میدانم آن شبی که فردایش شهید شد، را هم تا صبح نخوابیده بود. البته تهران هم که بود غالباً همینطور بود و در جمع بچههای بسیج و هیئت و ... بسیار پرکار و پرتلاش بود. همیشه چشمهایش سرخ و بدنش خسته بود. میگفت بارها شده پشت فرمان مسیری را در تهران میروم و چند دقیقه بعد میبینم که دوباره همان مسیر را دارم میروم و بعد میفهمم پشت فرمان خوابم برده بود. بدون اغراق میگویم؛ بسیار پرکار بود. آنجا هم تا جایی که شنیدم وضعیتش همینطور بود.
محمودرضا میگفت: دشمنان قصد دارند الگوی مقاومت شیعی را به الگوی تکفیری-سلفی در برابر اسرائیل تبدیل کنند
* تسنیم: گویا ایشان با یک گروه مستندساز ایرانی همکاری میکردند و همراهشان بودند. همکاری ایشان با این گروه مستندساز ایرانی چگونه بود؟
نمیدانم چطور رفاقت نزدیکی با آقای محمد تاجیک و آقای سهیل کریمی برقرار کرده بود. از جزئیات آن اطلاعی ندارم اما ارتباط نزدیکی با این دو هنرمند داشت. محمودرضا سوژه عکس آقای محمد تاجیک و سوژه فیلمسازی آقای سهیل کریمی بود. حتی در تدفینش، آقای تاجیک آمد و از من خواست که اگر اجازه بدهید من وارد قبر شوم و جنازه را من داخل قبر بگذارم. علتش این بود که ایشان از زمان حضور محمودرضا در سوریه کار کرده بود و میخواست کار را در تدفین تمام کند. میگفت: این بخش آخر کار است. دوربین کوچکی را روی پیشانی نصب کرده بود که وقتی جنازه را داخل قبر گذاشت و وقتی روی چهره را کنار زد تا صورت را روی خاک بگذارد داشت تصویربرداری میکرد. من قبل از آقای تاجیک وارد قبر شدم و خواهش کردم بقیه کنار بروند و توضیح مختصری درمورد کار آقای تاجیک دادم تا بگذارند که کار را انجام بدهد. به دوستان گفتم که این یک کار فرهنگی است که به خاطر فرهنگ مقاومت و ایثار انجام میگیرد اجازه بدهید کارشان را تکمیل کنند و همه هم احترام گذاشتند. آقای تاجیک کارش را آنجا تمام کرد.
شهید محمودرضا بیضایی در همراهی یک تیم مستندساز ایرانی به شهادت رسید
کار فرهنگی او در مورد شهدا ریشهدار بود
خود محمودرضا یک وجهه فرهنگی پررنگی داشت. یادم هست در کلاس دوم دبیرستان؛ یک روز دفترچهای را که برای ثبت خاطرات شهدا بود و از بنیاد شهید گرفته بود، به خانه آورد. دو شهید را انتخاب کرده بود برای کار جمع آوری خاطرات؛ یکی شهید «عبدالمجید شریف زاده» که دانش آموز و هم محلهای بود و دیگری شهید «احد مقیمی» بیسیمچی شهید باکری که در کربلای پنج شهید شد. خیلی جدی برای اینکار وقت گذاشت. این دو دفترچه را پر کرد. با مادر شهید شریف زاده یک نوار کاست کامل مصاحبه کرد و با برادر شهید مقیمی و همینطور با حاج بهزاد پروینقدس که عکاس جنگ و مستند ساز هستند کار کرده بود در این مورد. با حاج بهزاد رابطهای نزدیک برقرار کرده بود و این بخاطر تعلقاتی بود که بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه داشت. کار فرهنگی و کار او در مورد شهدا ریشهدار بود، همکاریش با مستند آقای سهیل کریمی هم ادامه همین مسیر بود. آقای سهیل کریمی بخاطر شهادت او خیلی بیتاب و ناراحت است. خیلی با هم رفیق شده بودند. چندین بار محمودرضا در لپتاپش فیلمهای سهیل کریمی را به من نشان داده بود و من بعضی از آنها را دیده بودم؛ بعضی چیزها را در فیلمها نشانم میداد و توضیحاتی را در مورد بعضی چیزها روی فیلم میداد.
ماجرای رعب سلفیون و تکفیریها از شیعیان ایرانی
محمودرضا از رعب سلفیون و تکفیریها از شیعیان ایرانی چندین بار برای من روایت کرده بود. میگفت در یکی از محلهها دیدیم پیرمردی در کوچهای داد و بیداد میکند. رفتیم نزدیک و علت را پرسیدیم؛ گفت پسرم مجروح است و من هیچ دارو و درمان یا کمکی اینجا پیدا نمیکنم. با بچهها به داخل خانه رفتیم و دیدیم پسرش از تکفیریها است و ریش بلند و تیپ سلفیها را داشت. پایش مجروح بود و خون زیادی از او رفته بود. تا ما را دید شروع کرد به فحش و ناسزا و با صدای بلند حرفهای ناشایست میگفت. به یکی دوتا از رزمندههای ارتش سوریه بی احترامیهای بدی کرد. یکی از بچههای ما که عربی بلد بود، به عربی به او گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. تا این را گفت، او رنگش پرید و سکوت کرد و دیگر از داد و فریاد و ناسزایش خبری نشد. آنها با اینکه می دانند حضور ایرانیها آنجا داوطلبانه است اما درباره شیعیان ایرانی جور دیگری فکر میکنند.
میگفت تکفیریها از نام «خمینی» وحشت دارند
یک بار محمودرضا عکسی به من نشان داد که دیوارنوشتهای را در پاسخ به دیوار نوشتههای تکفیریها نشان میداد. میگفت تکفیریها برای ایجاد رعب و وحشت میان مردم بر روی دیوارها شعار مینویسند. در عکسی که به من نشان داد شخصی در حال نوشتن چیزی در زیر شعاری بود که تکفیریها نوشته بودند. پرسیدم: این دارد چه مینویسد؟ گفت: از دوستان ماست و در زیر نوشته آن ها نوشته «جیشالخمینی فی سوریا». میگفت تکفیریها از نام «خمینی» و از شیعیان ایرانی وحشت دارند.
* تسنیم: از مواجهه نیروهای مقاومت با تکفیریها روایت خاصی برایتان تعریف کرده بود؟
میگفت: منطقهای بود که مدتها ارتش سوریه برای آزادسازیاش کار کرده بود یعنی منطقه القصیر. رزمندگانی که داوطلبانه، نیروهای نظامی سوریه را همراهی میکردند خیلی سریع کاری را که ارتش در مدتی طولانی موفق به انجام آن نشده بود، در عرض مدت کمی انجام دادند و آن منطقه آزاد شد. این رزمندهها توسط بشار اسد از برخی مناطق دعوت شده بودند. حدود 50 نفر از آنها به ملاقات اسد رفته بودند. محمودرضا میگفت: دشمنان قصدشان این است که الگوی مقاومت شیعی را به الگوی تکفیری در برابر اسرائیل تبدیل کنند. هدفشان از اینکه این همه سلاح، تروریست، امکانات و پول به آنجا ریختهاند، این است که مقاومت شیعی را با مقاومت تکفیری-سلفی جایگزین کنند.
میگفت شهید مرادی قبل از شهادت تا نفس داشت میگفت: "لبیک یا زینب (س)! لبیک یا حسین (ع)!"
از روحیه شیعیانی که آنجا بودند حرفهای عجیبی میزد. میگفت نمیشود به گرد پای شیعیان عراق رسید. نام حسین (ع) و زینب (س) را نمیشود پیش رویشان آورد، طاقتشان را از دست میدهند. میگفت: شهید محمدحسین مرادی جلوی چشم ما شهید شد، وقتی برای منتقل کردنش بالای سرش رفتیم، تا نفس داشت و چشمهایش باز بود میگفت: "لبیک یا زینب (س)! لبیک یا حسین (ع)!". آن چیزی که بر زبان انسان در لحظات آخر میآید مهم است. این لبیکها آرمان این بچهها را تعریف میکند.
ماجرای آزادی منطقه زینبیه در روز تاسوعا
محمودرضا شب عاشورای امسال به من زنگ زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود. اول پیامک زد، نوشته بود: «در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی». یکساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟ گفت: "از امشب چراغهای منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم؛ قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است. محمودرضا میگفت اینکه روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است. این خیلی برایش مهم بود. بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت (ع) بود. آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
شهید محمودرضا بیضایی
* تسنیم: آقای بیضائی برای ادامه گفتگو اگر موافق باشید درباره برادرتان و رابطهای که با هم داشتید، بگویید؟
رابطه من با برادرم به دو نوع تقسیم میشد، یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی بین ما وجود داشت و رابطهای هم به عنوان اینکه او یک بسیجی بود با او داشتم. شاید توضیحش کمی سخت باشد اما لازم است این را بگویم ارتباطی که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری خونی بین من و او برقرار بود. این ارتباط دوم خاص بود.
به کرات خم میشد و دست پدر و مادر را میبوسید/مؤدب و با تقوا بود
محمودرضا با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت که من زیاد نمیتوانستم از این حریم عبور کنم و به او نزدیک شوم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود؛ با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار بسیار شوخی میکرد ولی هیچوقت با من شوخی نکرد و یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، ادب خاصی داشت... البته این ادب فقط نسبت به من نبود. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا پدر و مادرمان همینطور بود. پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود، خم میشد و دستشان را میبوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند. مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی میتوانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا میکردم. از نظر معنوی سلوک دائمی داشت که البته کاملاً مکتوم بود و آن را کتمان میکرد اما این سلوک در حرکات، سکنات و گفتارش ظهور کرده بود، حریمی که دورش ایجاد شده بود به خاطر همین سلوک معنوی بود که داشت. چیزی که موجب ظهور شخصیت معنوی او بشود، در گفتار و رفتارش به هیچ وجه نمود نمیکرد. تا حدی که وقتی از مسائل معنوی صحبتی میشد، به شوخی میگرفت و یا سکوت میکرد.
از شهادت قریبالوقوعش مطمئن بودم
این رفتوآمدها به سوریه و به نوعی فکر کردنش درباره مقاومت اسلامی روحیات او را جور دیگری کرده بود. این اواخر من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این مسیر شهید میشود و این شهادت قریبالوقوع است، مطمئن شده بودم. چیزهایی در حرکات و سکناتش در این اواخر ظاهر شده بود که مشخص بود حالش متفاوت است. من حتی دو مرتبه در میان زیارت از او طلب شفاعت کردم اما پاسخم را به سکوت گذراند. نه جواب منفی و نه جواب مثبت، هیچکدام را نداد؛ میتوانست از سر شکسته نفسی یا تواضع بگوید مثلا «ای بابا ما که لیاقت نداریم» یا «ما کجا، این حرفها کجا؟!» اما حتی این را هم نگفت. فوقالعاده مکتوم بود. اما این اواخر برای من و اطرافیان معلوم بود که او بالأخره روزی در این مسیر شهید میشود. این اواخر یک روز به تبریز آمده بود و در منزل پدر مهمان بودیم همه. همسرم آنجا به من گفت که مطمئن است محمودرضا شهید میشود و این در چهرهاش پیداست. من این را به یقین میگویم که استعداد شهادت پیدا کرده بود. او از همان اول که در مسیر جهاد فیسبیلالله فکر و حرکت کرد هدفش جهاد در راه خدا تا نائل شدن به شهادت بوده و غیر از آن، هدف دیگری نداشته است. تمام کارها و برنامهریزیهایی که در این مدت کرده بود، فقط در این مسیر بوده است. صرفاً برای جهاد و شهادت در راه خدا کار میکرد و البته این را تا لحظه شهادت کتمان کرد.
این اواخر، اگر کسی حواسش جمع بود میتوانست بفهمد که این مورد دیگر پوشیده نیست. مثلا چند ماه قبل از شهادتش، ما عمه بزرگوارمان را از دست دادیم، محمودرضا سریع آمد و در مراسم ختم حضور پیدا کرد. از آنجاییکه سرش بسیار شلوغ بود کسی از او توقع نداشت که برای ختم، از تهران به شهرستان بیاید، اما ما بعدا فهمیدیم که او آمده بود تا ظرفیت پدر را در تحمل مصیبت بسنجد و در ضمن با همه خداحافظی کند. در منطقهای که برای کارشان حضور پیدا کرده بود، خطر زیاد بود. خبر شهادت برخی از بچههای مدافع حرم و دیگر مستندسازان هم در این مدت زیاد شنیده میشد. فکر کنم به خاطر همین مسائل بود که به من وصیت کرده بود بعد از شهادتش مراقب پدر باشم اما در مورد مادر چنین وصیتی نداشت. من بعد از شهادتش وقتی مقاومت مادر را دیدم علت آنرا فهمیدم. مادرم بعد از شهادت محمودرضا در اوایل بیتاب بود اما الان مقاوم است. چند روز پیش وقتی داشتیم برای شرکت در مراسم ختمی که در اسلامشهر برگزار شد به اسلامشهر میرفتیم، از تبریز تا تهران در ماشین همهاش صحبت محمودرضا بود، من مرتب در آینه مادرم را نگاه میکردم تا ببینم حالش چطور است؛ ایشان با وقار تمام تا رسیدن به مقصد نشست و من هیچ اثری از بیتابی در او ندیدم. من یقین دارم که محمودرضا میدانست شهادتش قریبالوقوع است و لذا آمده بود و از نزدیک آستانه تحمل پدر و مادر را سنجیده بود.
ماجرای آخرین دیدار با برادر/در مورد محل تدفینش با من صحبت کرده بود
یکی از مسائل خیلی عجیبی که هنوز هم برایم جالب است، این بود که آنقدر در فضای مقاومت و شهادت بچه های این جبهه چرخیده بود که برای خودش هم عینی بود. حتی در مورد محل تدفینش با من صحبت کرده بود. ماجرا اینطور بود که یکبار من برای کاری به تهران آمده بودم... بعضی اوقات که تهران بودم، قرار میگذاشتیم همدیگر را میدیدیم. عصر بود و من میخواستم به تبریز برگردم. به پایانه بیهقی در میدان آرژانتین رفته بودم تا بلیط اتوبوس بگیرم. آنجا بودم که با من تماس گرفت و گفت مسألهای هست اگر فرصتی داری باید با تو صحبت کنم. گفتم الان بگو. گفت صحبت در این مورد به وقت کافی احتیاج دارد. اصرار کردم که الان بگو، اما گفت باشد برای بعد. کمی که گذشت به او زنگ زدم و گفتم ذهنم درگیر شد، حداقل اشارهای بکن تا من آمادگی ذهنی داشته باشم برای وقتی که میخواهیم صحبت کنیم. اصرار کردم که پشت تلفن حرفش را بزند. او هم اصرار میکرد که اینطور نمیشود، و باید حرفهایم را به دقت بشنوی. من اصلا نمیتوانستم حدس بزنم قضیه چیست. به محمودرضا گفتم میخواهی بنشینیم حرف بزنیم؟ گفت نه برو بعداً حرف میزنیم و من هم اصرار نکردم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم و گفتم دارم میآیم خانهتان. گفت برای همین مسأله داری میآیی؟ گفتم بله نگرانت شدم و تا وقتی به منزلتان برسم نگرانتر هم میشوم و خواهش کردم که موضوع را پشت تلفن بگوید. گفت میخواستم بگویم میخواهم با رفقا به سوریه بروم. اینبار وضعیت کمی متفاوت است. داشت مرا میپیچاند. گفت من اگر شهید شدم تو مواظب پدر باش که تحملش را از دست ندهد. جا خوردم گفتم: چرا داری این توصیه را میکنی؟ و به او گفتم که تو پیش از این هم چند بار رفته بودی و من انتظار خبر شهادتت را داشتم. گفت: این بار متفاوت است. تلفن را قطع کردیم و به خانهشان رفتم. بچههایی که علاقه به جبهه و جنگ و روزهای دفاع مقدس دارند عموماً این حرفها زیاد میانشان رد و بدل میشود.
شهید محمودرضا بیضایی و فرزندش کوثر
خیلی مرگ آگاهانه صحبت میکرد
شب بود. دو سه ساعتی فقط منتظر بودم تا حرفش را شروع کند. طول کشید، حرفهای عادی میزدیم؛ بحث و تحلیل سیاسی میکردیم، تلویزیون نگاه میکردیم که من آخرش خسته شدم و گفتم نمیخواهی بگویی قضیه چیست؟ که اینجا گفت: "بنظرت اگر من شهید شدم باید تهران دفن بشوم یا تبریز؟" چیزی که برای من جالب بود این است که وقتی اینها را میگفت حالش خیلی عادی بود. هیچ تغییری در لحن و سیمایش ایجاد نمیشد؛ جوری که انگار مثلاً دارد در مورد یک کتاب حرف میزند. من خیلی از حرفهایش در مورد محل دفنش جا خوردم. دیدم حالش کاملاً متفاوت است. به شوخی گرفتم و چیزهایی گفتم و گفتم که اگر بنا بود شهدای زمان جنگ هم فکر این چیزها را بکنند، دشمن آمده بود به تهران رسیده بود. گفتم: تو شهید بشو من این مورد را حل میکنم. گفت: قول میدهی؟ گفتم: نگران نباش. نگران این بود که اگر در بهشت زهرا (س) در تهران دفن شود، پدر و مادر باید رنج مسیر طولانی را برای سر مزار آمدن تحمل کنند. به این سختی راضی نبود. و از طرفی اگر در تبریز دفن میشد نگران به زحمت افتادن همسر و فرزندش بود. نگران بود و نمیتوانست هیچکدام را به آن یکی ترجیح بدهد. گفت: من گیر کردهام. برای من چیزی که جالب و مهم بود، این بود که او داشت در این مورد خیلی «مرگ آگاهانه» صحبت میکرد. از یک طرف انگیزه در اوج قرار دارد و عزم رفتن به سوریه برای دفاع از خط مقاومت دارد و از طرفی دیگر تا این حد این مسئله را برای خود حل کرده و با آگاهی و شجاعت از آن سخن میگوید. او براساس یک هیجان اقدام به سفر نکرده بود. بعد از این صحبتها بود که یقین کردم دارد میرود. شهدا با همه کسانی که با مرگ مواجه میشوند متفاوت هستند. امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «انس علی ابن ابیطالب به مرگ بیشتر از انس طفل به سینه مادرش است». سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی، نوشتهای درمورد مرگ آگاهی دارد که به این بیان حضرت امیر (ع) اشاره میکند و میگوید این سخن آن حضرت فراتر از مرگ آگاهی است و این «طلب» مرگ است. حال شهدا در مواجهه با مرگ چیزی فراتر از مرگ آگاهی است.
* تسنیم: خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟
محمودرضا ساعت 3 و نیم بعداز ظهر در روز میلاد حضرت رسول (ص) به شهادت رسید. من پیشبینیهایی از قبل داشتم و سفارشهایی به شهید کرده بودم. به او گفته بودم که این بار وقتی خواستی سوریه بروی شماره تلفن من را به یکی از دوستانت در تهران بده که اگر خبر شهادتت خواست برسد قبل از خانواده به من برسد. روز شهادتش روز عید بود. من دانشگاه بودم و به تبریز نرفته بودم. ساعت 8:30 بعد از ظهر بود که یکی از دوستانش به من زنگ زد و گفت که شما یک کلاسی میرفتی در تهران، میخواهم درمورد آن با شما صحبت کنم. منظورش کلاس مکالمه عربی بود که با اخوی قبلا درمورد آن صحبت کرده بودم. تماس او با من غیرمترقبه بود. چیزی در دلم گذشت چون به محمودرضا گفته بودم که شماره من را به یکی از بچهها بده، ذهنیتی از قبل هم داشتم.
وقتی تلفن را قطع کردم کمی به فکر رفتم اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد، ساعت 10 شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم و گفت که محمودرضا مجروح شده و او را به ایران آوردهاند. تا گفت مجروح شده، من قضیه را فهمیدم. گفتم مجروحیتش چقدر است؟ تا چه حد مجروح شده؟ گفت تو پدر و مادر را فردا به تهران بیاور، اینجا میبینی. این را که گفت مطمئن شدم شهید شده. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند. موقع خداحافظی گفتم صبر کن و پرسیدم که خبر شهادت است؟ گفت حالا شما پدر و مادر را بیاورید. گفتم برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید و گفتم اگر خبر شهادت است بگو و من از قبل منتظر این خبر بودهام که تأیید کرد و گفت بله شهادت است.