شهدای ایران: جاده خیلی بدقلق است. اتوبوس بالا و پایین می رود. پیچ های تندی هم دارد. گاهی اوقات کاملا اتوبوس وارد خاکی و دست اندازهای شدید می شود. کیک و نکتاری را که چند دقیقه پیش به ما دادند و خوردیم، هرلحظه ممکن است پس بدهیم. نزدیک اذان ظهر پرچم های افراشته ای از دور هویدا می شوند. آنجا خبری است. مسیر زیادی نبود از فتح المبین تا اینجا. خاکش خیلی نرم است. نرم تر از هرخاک دیگری... برای ما که آمدیم و برویم جالب است، بعضی ها سرگرم می شوند، خوششان می آید، با آن بازی می کنند، روی خاک ها می خوابند اما برای بچه هایی که اینجا با بیست کیلو تجهیزات راه می رفتند و مواظب دشمن بودند سخت است. پا که در این خاک فرو می رود با دشواری باید قدم بعدی را برداشت. اینجا یادمان اسکندرلو است. «شهید حاج حسین اسکندرلو».
نمازمان را به جماعت می خوانیم. «لااله الا الله»، مرگ بر ضدولایت فقیه... مرگ بر آمریکا... مرگ بر... درود بر رزمندگان اسلام... سلام بر... صلوات... بچه ها خوب یاد گرفته اند تبری و تولی را. دشمن شناسانِ دوست آشنا. چه حالی دارد نماز اول وقت، به جماعت، کنار تربتی که به خون شهدا آغشته شده و در جوار جانبازی که پایش را در گذشته های دور، گذاشته است و گذشته است. سلام می کند مرد جانباز. داستان شهادتش را تعریف می کند. عده ای مرا اشتباه گرفته بودند با شهید و همان حاجت هایی که شما دارید در گوش من نجوا می کردند...خندیدیم. خندید. خنده اش بیشتر ما را خنداند و خنده ی ما هم لب هایش را بیشتر شکوفاند. بازهم جبهه می روی؟ نظر ما را خواست. همه دست هایشان را بالا بردند.«آری» خودش اما نظر دیگری داشت. با خنده گفت: مگر از جانم سیر شده ام؟ به پایش نگاه کردم. همان پایی که جا گذاشت و گذشت. همه خندیدند. مرگ را به سخره گرفتیم امروز... خیلی کوچک و حقیر به نظر می رسد دم از مرگ زدن پیش پیامبران شهامت و رشادت.
فکه پیاده می شویم. فضایی گسترده و سرسبز مثل فتح المبین. جابه جا تابلوی «خطر مین» نصب کرده اند. پا به مسیر شهادت می گذاریم. اینجا نزدیک ترین منطقه ی خوزستان به کربلاست. هوای اینجا بوی عجیبی دارد. بوی عشق می آید. صدای عشق می آید. از نقطه به نقطه ی این محیط فریاد «هل من ناصرا ینصرنی» به گوش می رسد. کجاست یاری کننده ای که مرا... آب؛ تشنگی زبان بچه ها را خشک کرده است. موشک باران ادامه دارد. گلوله ها به سمت سینه ها شلیک می شوند. سه روز به صدوچندنفر آب نرسیده است. خط پشتیبانی شکسته. آب را جیره بندی کردند. نوجوان ها کم طاقت تر هستند. دست هایشان را به خاک می سایند. خنکای زیر خاک می تواند دست های خشکشان را کمی آرامش ببخشد. ترک های لب هایشان از خاک شکننده تر شده. آب...
اینجا پای شهید آوینی را زیارت کرده است. همان که سراغ «خان گزیده ها» رفت. اذا جاء نصرا.. والفتح را روایت کرد. قدم های شهید آوینی آدم را آشفته می کند و قلمش دل ها را برمی آشوبد. به معراج سیدشهیدان اهل قلم نزدیک می شویم. ما جا ماندیم، محل به شدت مین گذاری شده است. باید مواظب بود. هرجا که قدم می گذاری یا مین است یا قبلا مین بوده و خنثی شده. اما اینجا نه مین است و نه مینی خنثی شده است. منفجر شد. خون جاری گشت. هنوز صدای دلآرام آن مرد دوربین به دوش نویسنده به گوش می رسد ،شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت.
می نشینیم روی خاک ها. «سلام علی آل یاسین» خورشید جمعه در حال غروب است. به بچه ها آب نرسیده... تشنگی طاقت ها را طاق کرده است. در هیچ قمقمه ای آب نیست. خشک تر از قمقمه ها لب های بچه هاست. به خاک چنگ می زنند. آفتاب خود را پایین می کشد تا کمتر اذیت شوند. گروهان دور خورده. محاصره شدند. صدای گریه ی دختری در کنار سیم های خاردار، توجه مرا به خودش جلب می کند. رو بر می گردانم. بچه ای زمین می خورد در همان حوالی. به خاک چنگ می زنم. به خاک چنگ می زند. روی زمین افتاده اند. آب...
همه رفته اند. فقط اتوبوس های ما در منطقه دیده می شوند. نمایشگاه کتاب نظرم را جلب می کند. راهم را کج می کنم. وسایل تزیینی بنجل و گل و منگُل می فروشند. نمایشگاه خسته کننده ای برپا کرده اند. نه بار علمی دارد، نه بار معنوی. وجودش حال خوب ما را ضایع می کند. شربت خاکشیر می فروختند هم ثوابش بیشتر بود، هم سودش...!
نمازمان را به جماعت می خوانیم. «لااله الا الله»، مرگ بر ضدولایت فقیه... مرگ بر آمریکا... مرگ بر... درود بر رزمندگان اسلام... سلام بر... صلوات... بچه ها خوب یاد گرفته اند تبری و تولی را. دشمن شناسانِ دوست آشنا. چه حالی دارد نماز اول وقت، به جماعت، کنار تربتی که به خون شهدا آغشته شده و در جوار جانبازی که پایش را در گذشته های دور، گذاشته است و گذشته است. سلام می کند مرد جانباز. داستان شهادتش را تعریف می کند. عده ای مرا اشتباه گرفته بودند با شهید و همان حاجت هایی که شما دارید در گوش من نجوا می کردند...خندیدیم. خندید. خنده اش بیشتر ما را خنداند و خنده ی ما هم لب هایش را بیشتر شکوفاند. بازهم جبهه می روی؟ نظر ما را خواست. همه دست هایشان را بالا بردند.«آری» خودش اما نظر دیگری داشت. با خنده گفت: مگر از جانم سیر شده ام؟ به پایش نگاه کردم. همان پایی که جا گذاشت و گذشت. همه خندیدند. مرگ را به سخره گرفتیم امروز... خیلی کوچک و حقیر به نظر می رسد دم از مرگ زدن پیش پیامبران شهامت و رشادت.
فکه پیاده می شویم. فضایی گسترده و سرسبز مثل فتح المبین. جابه جا تابلوی «خطر مین» نصب کرده اند. پا به مسیر شهادت می گذاریم. اینجا نزدیک ترین منطقه ی خوزستان به کربلاست. هوای اینجا بوی عجیبی دارد. بوی عشق می آید. صدای عشق می آید. از نقطه به نقطه ی این محیط فریاد «هل من ناصرا ینصرنی» به گوش می رسد. کجاست یاری کننده ای که مرا... آب؛ تشنگی زبان بچه ها را خشک کرده است. موشک باران ادامه دارد. گلوله ها به سمت سینه ها شلیک می شوند. سه روز به صدوچندنفر آب نرسیده است. خط پشتیبانی شکسته. آب را جیره بندی کردند. نوجوان ها کم طاقت تر هستند. دست هایشان را به خاک می سایند. خنکای زیر خاک می تواند دست های خشکشان را کمی آرامش ببخشد. ترک های لب هایشان از خاک شکننده تر شده. آب...
اینجا پای شهید آوینی را زیارت کرده است. همان که سراغ «خان گزیده ها» رفت. اذا جاء نصرا.. والفتح را روایت کرد. قدم های شهید آوینی آدم را آشفته می کند و قلمش دل ها را برمی آشوبد. به معراج سیدشهیدان اهل قلم نزدیک می شویم. ما جا ماندیم، محل به شدت مین گذاری شده است. باید مواظب بود. هرجا که قدم می گذاری یا مین است یا قبلا مین بوده و خنثی شده. اما اینجا نه مین است و نه مینی خنثی شده است. منفجر شد. خون جاری گشت. هنوز صدای دلآرام آن مرد دوربین به دوش نویسنده به گوش می رسد ،شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت.
می نشینیم روی خاک ها. «سلام علی آل یاسین» خورشید جمعه در حال غروب است. به بچه ها آب نرسیده... تشنگی طاقت ها را طاق کرده است. در هیچ قمقمه ای آب نیست. خشک تر از قمقمه ها لب های بچه هاست. به خاک چنگ می زنند. آفتاب خود را پایین می کشد تا کمتر اذیت شوند. گروهان دور خورده. محاصره شدند. صدای گریه ی دختری در کنار سیم های خاردار، توجه مرا به خودش جلب می کند. رو بر می گردانم. بچه ای زمین می خورد در همان حوالی. به خاک چنگ می زنم. به خاک چنگ می زند. روی زمین افتاده اند. آب...
همه رفته اند. فقط اتوبوس های ما در منطقه دیده می شوند. نمایشگاه کتاب نظرم را جلب می کند. راهم را کج می کنم. وسایل تزیینی بنجل و گل و منگُل می فروشند. نمایشگاه خسته کننده ای برپا کرده اند. نه بار علمی دارد، نه بار معنوی. وجودش حال خوب ما را ضایع می کند. شربت خاکشیر می فروختند هم ثوابش بیشتر بود، هم سودش...!