فردای آن روز بیصبرانه منتظر تعبير خوابم بودم. دخترم؛ آسيه كه تا آن زمان فقط كلمات نامفهومي را تكرار میکرد، بدون مقدمه شروع كرد به بابا گفتن!
ساعت نه صبح از تهران تماس گرفته شد و گفتند: يك شهيد بسيجي به نام احمد رحيمي به مشهد منتقلشده كه احتمال میدهیم متعلق به خانوادهی شما باشد. با خانواده براي شناسايي راهي معراج شهدا شديم. باورش خيلي سخت بود. پيكرش به طور كامل سوخته، استخوانهایش درهمشکسته و ترکشهای متعددي بر بدنش نشسته بود. وقتي چشمم به پاي چپش كه قبلاً تركش خورده بود، افتاد اطمينان پيدا كردم كه خواب ديشبم تعبير شده است.
بعد از ديدن پيكرش بار ديگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا اين قدر ناراحتي؟ من در آن جا از غصههایی كه تو با ديدن جنازهام میخوری، معذبم. بعد با حالتي خاص گفت: باور كن قبل از شهادتم تعداد زيادي تانك عراقي را منهدم كردم و لحظهی شهادت هیچچیز نفهميدم چون حضرت ابوالفضل علیهالسلام در كنارم و امام زمان عجل الله تعالی فرجه بالاي سرم نشسته بودند.
آن خواب، آرامش خاصي به من داد. گويا جان تازهای پیداکرده بودم و فهميدم كه شهدا پس از شهادت هم در زندگي، حضوري عيني دارند.