گفتم:«چی شد؟» گفت:«دو تا از بچه ها بودند... پاشون گرفته بود نمی تونستند فین بزنند...»،گفتم:«خب؟» گفت:«هیچی دیگه... خداحافظی کردن، رفتن... رفتن زیر آب»
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ خاطراتی که در پیش رو دارید روایت هایی کوتاه از دو بار عبور از اروند است که در عملیات والفجر هشت به وقوع پیوسته و از کتاب یادگاران غوصان انتشارات روایت فتح انتخاب شده است.
• توی تمرین چقدر گفتیم «خوش بحالشون، زیر پتو گرفتن خوابیدن.» بعد از دسته ما نوبت آنها بود.
...
نخوابیده بودند. برای ما آب گرم کرده بودند.
• هوای سرد برای همه بود، دست کش برای یک نفر. از اول ستون شرووع می کردیم، نوبتی می پوشیدیم. دست هامان که یک کم گرم می شد، می دادیم نفر بعدی.
• نمی شد گفت:«عملیات نزدیک است، بمانید.»
گفتیم:«هر کس می تواند چهار، پنج ماه بماند بیاید اسم بنویسد.»
خیلی ها نمی توانستند. می خواستند بروند.
..
رفت پشت میکروفن. گفت:«من فقط یه جمله بگم. هر کی اینجا می مونه، اگه توی کربلا هم بود می موند.»
گریه شان قطع نمی شد. سرشان را گداشته بودند روی خاک، بلند بلند گریه می کردند.
..
آمدند، اسم نوشتند؛ همه.
• یک نگاه به اروند کرد. صاف صاف آرام داشت می رفت. دریغ از یک موج کوپک. ماه هم وسط آسمان همه جا را روشن کرده بود.
گفت:«بچه ها بی خیال. کجا بریم با این وضعیت؟ یه موج هم رو آب نیست. نفس بکشیم صدامونو می شنون. چه برسه به شناسایی.»
..
به یک ربع نکشید؛ هوا ابری شد و اروند طوفانی!
• تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود. قشنگ نگهبان هاشان را می دیدیم. گفتم:«چقدر سر و صداها زیاد شده، برو ببین چه خبره؟...»
گفتم:«چی شد؟» گفت:«دو تا از بچه ها بودند... پاشون گرفته بود نمی تونستند فین بزنند...»
گفتم:«خب؟» گفت:«هیچی دیگه... خداحافظی کردن، رفتن... رفتن زیر آب»
• قبل از عملیات فرمانده لشکر مفصل برایمان حرف زد. توصیه، سفارش، نصیحت. یکی هم اینکه «وقتی مجروح شدید، آه و ناله نکنید.»
..
ترکش دنده هایش را شکسته بود و همان جا گیر کرده بود. دستش را گذاشته بود رویش. می گفت- به خودش- «یادته که حاجی... چی می گفت.»
دندان هایش را روی لب هایش فشار می داد. خون میزد بیرون...
• اوضاع عجیبی شده. زود راه افتاده ایم. بچه ها هنوز خط را نشکسته اند. حالا این جا گیر کرده ایم، پشت یک نهر عمیق. عراقی ها روی آب را بسته اند به رگبار، نمی گذارند رد شویم. مانده ایم چه کار کنیم.
..
از ته ستون سلانه سلانه می آید. یک جلیقه نجات تنش است، یکی دستش. با کلی وسایل روی شانه اش. می گویم:«کجا داری میری؟»
حرف نمی زند. جلیقه را می اندازد لب نهر، روی آب.
دستش را می گیرم. می گویم«مگه تو بی سیم چی من نیستی؟ باید کنار دست من باشی.» راست توی چشم های من نگاه می کند. می گوید:«اگه من برم، بچ ه ها روحیه می گیرن پشت سر من میان.»
• هیکل درشتی داشت و صدای کلفت. می گفت:«می خوام برم یه تریلی بگیرم. هجده چرخ!»
گفتیم:«این همه ماشین. حالا چرا تریلی؟»
- می خوام بچه های گردان غواصی رو سوار کنم، گازشو بگیریم بریم تا کربلا!
• سرش را انداخته بود پایین. می آمد، گریه می کرد. نگهش داشتم. گفتم:«حاجی چیه؟ چرا گریه می کنی؟»
- می بینی؟ اینا دارن همشهری بازی در میارن. هر کی مثل خودشون حرف بزنه، می فرستنش عملیات.
گفتم:«کی؟»
- همین بچه محل هات. بگو هر کدومشون ادعاشون می شه که آموزش من تکمیل نیست، بیاد واسش امتحان بدم. ببینن کی آموزش ندیده.
..
فرمان ده گردان دو زانو نشسته بود روبه رویش.
- حاجی! به خدا این طور نیست. شما، دو تا از آقازاده هاتون توی عملیات هستند. اینه که گفتیم خودتون پیش ما باشین.
• همه جا با هم بودیم. می گفت:«شهادت بی شهادت. خیالات ورت نداره. من جواب مادتو نمی تونم بدم.»
نداد هم. من هم نتوانستم جواب مادرش را بدهم.
• سینوزیت داشت. دکتر بهش گفته بود توی آب سرد نرود، توی هوای سرد هم نرود.
می گفت:«زندگی مگه چقدره؟ همه ش دو سه روز. حالا تو آب باشیم یا تو خشکی چه فرقی می کنه؟»
خیره می شد به آب«نه!! من دیگه غواصی رو انتخاب کردم.»
• می فرستادیمش پی کار، بر می گشت میدیدیم پایش شکیته. دستش را بریده.
با خودم گفتم:« این دفعه برگرده سرش رو تنش نیست.»
اسمش را رد کردم.
• یک چشمش ترکش خورده بود. توی عملیات بعدی هم دستش قطع شد.
همیشه توی مداحی هایش می خواند؛
«باید این دیده و این دست کنم قربانی
تا که تکمیل شود حج من و تقصیرم»
• سر به سرش می گذاشتیم.
- بچه آخه تو این کاره ای؟ اومدیم و توی عملیات نتونستی معبر رو باز کنی. اون وقت ما چیکار کنیم؟
- اون وقت؟ اون وقت حبیب که نمرده. خودمو می اندازم رو موانع. شما از روی من رد میشین.
...
شب عملیات، همان توی آب درگیری شروع شده بود. فرصت نبود تخریب چی ها سیم خاردارها را باز کنند.
حبیب سر حرفش بود...
• آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی آب بودند.
- معبر بازه بیاین.
جنازه ی غواص ها افتاده بود روی سیم خاردارها.
...
حسن، فرمانده دسته مان فریاد می زد« بیاین رد شین نترسین، اینا عراقین.» بچه های دسته از ریشان رد می شدند، می دویدند توی خط.
...
حسن نشسته بود بالای سر غواص ها گریه می کرد. می گفت:«اینا بچه های خودمونن.»
هوا روشن شده بود...
• توی تمرین چقدر گفتیم «خوش بحالشون، زیر پتو گرفتن خوابیدن.» بعد از دسته ما نوبت آنها بود.
...
نخوابیده بودند. برای ما آب گرم کرده بودند.
• هوای سرد برای همه بود، دست کش برای یک نفر. از اول ستون شرووع می کردیم، نوبتی می پوشیدیم. دست هامان که یک کم گرم می شد، می دادیم نفر بعدی.
• نمی شد گفت:«عملیات نزدیک است، بمانید.»
گفتیم:«هر کس می تواند چهار، پنج ماه بماند بیاید اسم بنویسد.»
خیلی ها نمی توانستند. می خواستند بروند.
..
رفت پشت میکروفن. گفت:«من فقط یه جمله بگم. هر کی اینجا می مونه، اگه توی کربلا هم بود می موند.»
گریه شان قطع نمی شد. سرشان را گداشته بودند روی خاک، بلند بلند گریه می کردند.
..
آمدند، اسم نوشتند؛ همه.
• یک نگاه به اروند کرد. صاف صاف آرام داشت می رفت. دریغ از یک موج کوپک. ماه هم وسط آسمان همه جا را روشن کرده بود.
گفت:«بچه ها بی خیال. کجا بریم با این وضعیت؟ یه موج هم رو آب نیست. نفس بکشیم صدامونو می شنون. چه برسه به شناسایی.»
..
به یک ربع نکشید؛ هوا ابری شد و اروند طوفانی!
• تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود. قشنگ نگهبان هاشان را می دیدیم. گفتم:«چقدر سر و صداها زیاد شده، برو ببین چه خبره؟...»
گفتم:«چی شد؟» گفت:«دو تا از بچه ها بودند... پاشون گرفته بود نمی تونستند فین بزنند...»
گفتم:«خب؟» گفت:«هیچی دیگه... خداحافظی کردن، رفتن... رفتن زیر آب»
• قبل از عملیات فرمانده لشکر مفصل برایمان حرف زد. توصیه، سفارش، نصیحت. یکی هم اینکه «وقتی مجروح شدید، آه و ناله نکنید.»
..
ترکش دنده هایش را شکسته بود و همان جا گیر کرده بود. دستش را گذاشته بود رویش. می گفت- به خودش- «یادته که حاجی... چی می گفت.»
دندان هایش را روی لب هایش فشار می داد. خون میزد بیرون...
• اوضاع عجیبی شده. زود راه افتاده ایم. بچه ها هنوز خط را نشکسته اند. حالا این جا گیر کرده ایم، پشت یک نهر عمیق. عراقی ها روی آب را بسته اند به رگبار، نمی گذارند رد شویم. مانده ایم چه کار کنیم.
..
از ته ستون سلانه سلانه می آید. یک جلیقه نجات تنش است، یکی دستش. با کلی وسایل روی شانه اش. می گویم:«کجا داری میری؟»
حرف نمی زند. جلیقه را می اندازد لب نهر، روی آب.
دستش را می گیرم. می گویم«مگه تو بی سیم چی من نیستی؟ باید کنار دست من باشی.» راست توی چشم های من نگاه می کند. می گوید:«اگه من برم، بچ ه ها روحیه می گیرن پشت سر من میان.»
• هیکل درشتی داشت و صدای کلفت. می گفت:«می خوام برم یه تریلی بگیرم. هجده چرخ!»
گفتیم:«این همه ماشین. حالا چرا تریلی؟»
- می خوام بچه های گردان غواصی رو سوار کنم، گازشو بگیریم بریم تا کربلا!
• سرش را انداخته بود پایین. می آمد، گریه می کرد. نگهش داشتم. گفتم:«حاجی چیه؟ چرا گریه می کنی؟»
- می بینی؟ اینا دارن همشهری بازی در میارن. هر کی مثل خودشون حرف بزنه، می فرستنش عملیات.
گفتم:«کی؟»
- همین بچه محل هات. بگو هر کدومشون ادعاشون می شه که آموزش من تکمیل نیست، بیاد واسش امتحان بدم. ببینن کی آموزش ندیده.
..
فرمان ده گردان دو زانو نشسته بود روبه رویش.
- حاجی! به خدا این طور نیست. شما، دو تا از آقازاده هاتون توی عملیات هستند. اینه که گفتیم خودتون پیش ما باشین.
• همه جا با هم بودیم. می گفت:«شهادت بی شهادت. خیالات ورت نداره. من جواب مادتو نمی تونم بدم.»
نداد هم. من هم نتوانستم جواب مادرش را بدهم.
• سینوزیت داشت. دکتر بهش گفته بود توی آب سرد نرود، توی هوای سرد هم نرود.
می گفت:«زندگی مگه چقدره؟ همه ش دو سه روز. حالا تو آب باشیم یا تو خشکی چه فرقی می کنه؟»
خیره می شد به آب«نه!! من دیگه غواصی رو انتخاب کردم.»
• می فرستادیمش پی کار، بر می گشت میدیدیم پایش شکیته. دستش را بریده.
با خودم گفتم:« این دفعه برگرده سرش رو تنش نیست.»
اسمش را رد کردم.
• یک چشمش ترکش خورده بود. توی عملیات بعدی هم دستش قطع شد.
همیشه توی مداحی هایش می خواند؛
«باید این دیده و این دست کنم قربانی
تا که تکمیل شود حج من و تقصیرم»
• سر به سرش می گذاشتیم.
- بچه آخه تو این کاره ای؟ اومدیم و توی عملیات نتونستی معبر رو باز کنی. اون وقت ما چیکار کنیم؟
- اون وقت؟ اون وقت حبیب که نمرده. خودمو می اندازم رو موانع. شما از روی من رد میشین.
...
شب عملیات، همان توی آب درگیری شروع شده بود. فرصت نبود تخریب چی ها سیم خاردارها را باز کنند.
حبیب سر حرفش بود...
• آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی آب بودند.
- معبر بازه بیاین.
جنازه ی غواص ها افتاده بود روی سیم خاردارها.
...
حسن، فرمانده دسته مان فریاد می زد« بیاین رد شین نترسین، اینا عراقین.» بچه های دسته از ریشان رد می شدند، می دویدند توی خط.
...
حسن نشسته بود بالای سر غواص ها گریه می کرد. می گفت:«اینا بچه های خودمونن.»
هوا روشن شده بود...