به گزارش شهدای ایران؛ عملیات «خیبر» نخستین عملیات آبی - خاکی دفاع مقدس است که به مدت 19 روز از سوم اسفند ماه 1362 در طلائیه و جزایر مجنون به اجرا درآمد. آزاده دفاع مقدس «عادل خانی» از جمله رزمندگان عمل کننده لشکر 31 عاشورا در «خیبر» بود که روایت وی به نقل از «1:25 شب به وقت بغداد» در ادامه میآید:
***
تقریباً سه ماه بعد از آموزش که اواخر بهمن ماه بود، برای انجام عملیاتی همراه لشکر از کاسهگران به سمت جنوب حرکت کردیم و بعد با مینیبوس از مسیر اسلام آباد و دهلران گذشته و به دشت عباس رسیدیم. برادرم عسگر هم آنجا بود. حدود یک هفته هم در دشت عباس مستقر شدیم. آب و هوای آنجا اصلاً خوب نبود. شب و روز گرد و خاک بر سر و صورتمان میبارید. طوفان شن خیلی اذیتمان میکرد.
آن حوالی پر از سوسمارهایی بود که طولشان از نیم متر هم بیشتر میشد. بعضی از بچهها از شدت بارش و طوفان خاک از ماسک استفاده میکردند. ما در چادر میماندیم. ماندن در آن مکان با آن وضعیت نامناسب، تقریباً غیر ممکن بود. از آنجا هم تغییر مکان دادیم. من همراه لشکر با اتوبوس به منطقهای به نام جفیر رفته و در این منطقه مستقر شدیم. شنیده بودم عملیاتی در پیش داریم. بعد از استقرار و جابهجایی، نیروهای واحد تخریب را بین سایر گردانها تقسیم کردند. من همراه چند تن از تخریبچیها به گردان قاسم (ع) پیوستم. فرمانده گردان، ورمزیاری بود. گردان قاسم در کنار هورالهویزه مستقر شد چند روز بعد عملیات خیبر در سوم اسفندماه 1362 با رمز یا رسولالله آغاز شد.
آن مناطق، آبگیر و باتلاقهای مصنوعی بود. بچهها با قایقهای تندرو از آنجا میگذشتند. من هم همراه چند نفر دیگر سوار قایق شده و خود را به جزایری که آن هم به طور مصنوعی درست شده بود، رساندیم. عملیات که شروع شد، گردان خطشکن جلوتر از همه، گردان حملهکننده بلافاصله بعد از آنها و گردان پشتیبانی به دنبال گردانهای دیگر حرکت کرده و از بقیه گردانها پشتیبانی و محافظت کرد.
دسته تخریب در همه گردانها پخش بود تا در صورت رویارویی با میدان مین، منطقه را پاکسازی کرده و راه را برای بقیه هموار کند. جعفری، روحانی و مبلغ لشکر از معدود افرادی است که از او چیزهایی به یاد دارم. او اهل خلخال و فردی شوخطبع و خندهرو بود. بالای پنجاه سال سن داشت و در عملیات دوشادوش رزمندگان با دشمن مبارزه میکرد. سه روز بعد از عملیات، در مقر لشکر استراحت میکردیم که هواپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و شروع به بمباران کردند. بمبی در چند متر ما به زمین خورد. خودمان را روی زمین انداختیم. یک دفعه جعفری عمامهاش را از سر برداشت. آن را انداخت روی زمین و خودش را پرت کرد روی عمامه. خوشبختانه به خیر گذشت. بلند که شدیم جعفری عمامهاش را از روی زمین برداشت و روی سرش گذاشت با تعجب پرسیدم: «حاج آقا چرا اینجوری کردی؟» با لبخند گفت: «عراقیها اگر عمامه را ببینند، تا مرا نکشند دست از سر ما برنمیدارند!» همه بچهها خندیدند.
در این عملیات چندین دستگاه تانک و نفربر، دهها قبضه ضد هوایی، کاتیوشا، لودر، بلدورز، چندین انبار مهمات کوچک و بزرگ، انواع سلاحهای سبک و سنگین به دست نیروهای ما افتاد. تعدادی زیادی از نیروهای دشمن کشته یا زخمی شده و یا به دست نیروهای ما اسیر شدند. ما هم در این عملیات شهید و زخمی داشتیم. از قبل پیشبینی میشد عراقیها از بمب شیمیایی استفاده کنند. برای همین به همه ماسک داده بودند. هوا گرم بود و استفاده از ماسک باعث خفگی و گرمای بیشتر میشد، از طرفی نمیدانستیم کی شیمیایی خواهند زد؛ برای همین خیلیها از ماسک استفاده نمیکردند.
پیشبینی درست بود ولی حجم آتش و درگیریها باعث شد متوجه شیمیایی شدن منطقه نشویم زمانی متوجه این قضیه شدیم که تقریباً دیر شده بود و خیلیها مصدوم شده بودند. من هم در این عملیات دچار تنگی نفس شده بودم. پاهایم کاملاً سست بود و نفسنفس میزدم. سرم به شدت درد میکرد و سرفه امانم را بریده بود. بعدها فهمیدم در اثر بمب عامل اعصاب من هم شیمیایی شدهام.
سه روز بعد، فقط تعداد اندکی از تخریبچیها زنده مانده و همگی خسته و بیحال بودیم. به عقب برگشته و به جای ما نیروهای تازه نفسی به جلو اعزام شدند. برادرم عسگر را دوباره آنجا دیدم.
در چادر استراحت میکردم که یک لحظه هواپیماهای عراقی بالای سر ما دیده شدند. آژیر خط به صدا درآمد. واحد پدافند با ضدهوایی شروع به تیراندازی کرد. هواپیماها امان نداده، بلافاصله بمبهای آتشزا بر سرمان ریختند. چادرهایمان آتش گرفت و هر چهار خدمه پدافند شهید شدند. صدای یا زهرا و ضجه بچهها با صدای توپ و خمپاره قاطی شده بود. رزمندهها یکی پس از دیگری شیمیایی یا زخمی میشدند؛ بچهها با هلیکوپترها، شهدا را حمل میکردند.
***
تقریباً سه ماه بعد از آموزش که اواخر بهمن ماه بود، برای انجام عملیاتی همراه لشکر از کاسهگران به سمت جنوب حرکت کردیم و بعد با مینیبوس از مسیر اسلام آباد و دهلران گذشته و به دشت عباس رسیدیم. برادرم عسگر هم آنجا بود. حدود یک هفته هم در دشت عباس مستقر شدیم. آب و هوای آنجا اصلاً خوب نبود. شب و روز گرد و خاک بر سر و صورتمان میبارید. طوفان شن خیلی اذیتمان میکرد.
آن حوالی پر از سوسمارهایی بود که طولشان از نیم متر هم بیشتر میشد. بعضی از بچهها از شدت بارش و طوفان خاک از ماسک استفاده میکردند. ما در چادر میماندیم. ماندن در آن مکان با آن وضعیت نامناسب، تقریباً غیر ممکن بود. از آنجا هم تغییر مکان دادیم. من همراه لشکر با اتوبوس به منطقهای به نام جفیر رفته و در این منطقه مستقر شدیم. شنیده بودم عملیاتی در پیش داریم. بعد از استقرار و جابهجایی، نیروهای واحد تخریب را بین سایر گردانها تقسیم کردند. من همراه چند تن از تخریبچیها به گردان قاسم (ع) پیوستم. فرمانده گردان، ورمزیاری بود. گردان قاسم در کنار هورالهویزه مستقر شد چند روز بعد عملیات خیبر در سوم اسفندماه 1362 با رمز یا رسولالله آغاز شد.
آن مناطق، آبگیر و باتلاقهای مصنوعی بود. بچهها با قایقهای تندرو از آنجا میگذشتند. من هم همراه چند نفر دیگر سوار قایق شده و خود را به جزایری که آن هم به طور مصنوعی درست شده بود، رساندیم. عملیات که شروع شد، گردان خطشکن جلوتر از همه، گردان حملهکننده بلافاصله بعد از آنها و گردان پشتیبانی به دنبال گردانهای دیگر حرکت کرده و از بقیه گردانها پشتیبانی و محافظت کرد.
دسته تخریب در همه گردانها پخش بود تا در صورت رویارویی با میدان مین، منطقه را پاکسازی کرده و راه را برای بقیه هموار کند. جعفری، روحانی و مبلغ لشکر از معدود افرادی است که از او چیزهایی به یاد دارم. او اهل خلخال و فردی شوخطبع و خندهرو بود. بالای پنجاه سال سن داشت و در عملیات دوشادوش رزمندگان با دشمن مبارزه میکرد. سه روز بعد از عملیات، در مقر لشکر استراحت میکردیم که هواپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و شروع به بمباران کردند. بمبی در چند متر ما به زمین خورد. خودمان را روی زمین انداختیم. یک دفعه جعفری عمامهاش را از سر برداشت. آن را انداخت روی زمین و خودش را پرت کرد روی عمامه. خوشبختانه به خیر گذشت. بلند که شدیم جعفری عمامهاش را از روی زمین برداشت و روی سرش گذاشت با تعجب پرسیدم: «حاج آقا چرا اینجوری کردی؟» با لبخند گفت: «عراقیها اگر عمامه را ببینند، تا مرا نکشند دست از سر ما برنمیدارند!» همه بچهها خندیدند.
در این عملیات چندین دستگاه تانک و نفربر، دهها قبضه ضد هوایی، کاتیوشا، لودر، بلدورز، چندین انبار مهمات کوچک و بزرگ، انواع سلاحهای سبک و سنگین به دست نیروهای ما افتاد. تعدادی زیادی از نیروهای دشمن کشته یا زخمی شده و یا به دست نیروهای ما اسیر شدند. ما هم در این عملیات شهید و زخمی داشتیم. از قبل پیشبینی میشد عراقیها از بمب شیمیایی استفاده کنند. برای همین به همه ماسک داده بودند. هوا گرم بود و استفاده از ماسک باعث خفگی و گرمای بیشتر میشد، از طرفی نمیدانستیم کی شیمیایی خواهند زد؛ برای همین خیلیها از ماسک استفاده نمیکردند.
پیشبینی درست بود ولی حجم آتش و درگیریها باعث شد متوجه شیمیایی شدن منطقه نشویم زمانی متوجه این قضیه شدیم که تقریباً دیر شده بود و خیلیها مصدوم شده بودند. من هم در این عملیات دچار تنگی نفس شده بودم. پاهایم کاملاً سست بود و نفسنفس میزدم. سرم به شدت درد میکرد و سرفه امانم را بریده بود. بعدها فهمیدم در اثر بمب عامل اعصاب من هم شیمیایی شدهام.
سه روز بعد، فقط تعداد اندکی از تخریبچیها زنده مانده و همگی خسته و بیحال بودیم. به عقب برگشته و به جای ما نیروهای تازه نفسی به جلو اعزام شدند. برادرم عسگر را دوباره آنجا دیدم.
در چادر استراحت میکردم که یک لحظه هواپیماهای عراقی بالای سر ما دیده شدند. آژیر خط به صدا درآمد. واحد پدافند با ضدهوایی شروع به تیراندازی کرد. هواپیماها امان نداده، بلافاصله بمبهای آتشزا بر سرمان ریختند. چادرهایمان آتش گرفت و هر چهار خدمه پدافند شهید شدند. صدای یا زهرا و ضجه بچهها با صدای توپ و خمپاره قاطی شده بود. رزمندهها یکی پس از دیگری شیمیایی یا زخمی میشدند؛ بچهها با هلیکوپترها، شهدا را حمل میکردند.