یک روز از فرمانده گردانمان شنیدم که میگفت: «این جا بعضی از برادرا هم که کفترباز شدن!» حالا بیا قسم بخور که بابا ما کفترباز نیستیم، از غذای اضافی بچهها به این پرندهها میدیم. دیگر کمتر سراغ بچه پرندهها میرفتم.
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، «نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات «سید نورالدین عافی» است؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خلجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی که مانند دیگر رزمندههای نوجوان ایران با تلاش و زحمت فراوان رضایت والدین و مسئولان را برای اعزام به مناطق عملیاتی جلب کرد و از دی ماه 1359 ـ یعنی تنها سه ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی ـ به جبهههای نبرد با متجاوزان رفت. او حضور در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا را به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیک به 80 ماه از دوران جنگ تحمیلی را با وجود جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق -در برابر چشمانش- در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز 70 درصد دفاع مقدس است.
آنچه خواهید خواند برشی است از خاطرات وی که مربوط است به عملیات خیبر.
****
در تبریز بین بچههای جبهه حرف عملیات بود و خیلی زود چهرههای آشنا از شهر رفتند. این رفتنها برای ما هم نوید عملیات بود. من هم طاقت نیاوردم و اسفند 1362 راهی اهواز شدم. آنجا بود که خبر آغاز عملیات را شنیدم. عملیات خیبر در جزایر مجنون! اتفاقات روزهای اول عملیات، نبرد شدید در جزایر، شهادت عده زیادی از نیروهای برجسته لشکر در محاصره دشمن و اسارت تعدادی از نیروها به گوش ما میرسید. خبر شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» که جانشینان فرماندهی لشکر بودند، خبر تلخی بود که ما را در ماتم فرو برد، علاوه بر آن نشان میداد که لشکر عاشورا در خیبر درگیر نبرد بزرگی بوده است. خیلی از بزرگان لشکر در خیبر شهید شدند.
بعد از چند روز فرصتی پیش آمد و به همراه عدهای دیگر از اهواز مستقیم به جزیره مجنون رفتیم. حضور ما در جزیره همزمان با تحویل خط به گردانهای قدس بود. باقی نیروهای گردان امام حسین و سایر نیروهای عملکننده به عقب برگشتند، اما من تازه رسیده بودم و در بین بچههای تبریزی گردانهای قدس-که نیروهای داوطلب از سراسر کشور بودند-ماندم. همان روزها بود که باران شدیدی بارید طوری که محل استقرار گردان را آب گرفت و همه ما را به اهواز برگرداندند.
لشکر عاشورا بعد از عملیات خیبر در منطقهای مابین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، ما هم راهی آنجا شدیم. بچهها اسم بامسمایی روی منطقه گذاشته بودند: «توپراق آباد». آنجا تقریبا در پنج کیلومتری جاده اهواز-سوسنگرد بود و سه، چهار کیلومتر با جاده اصلی، فاصله داشت. زمین توپراق آباد رملی بود و باد به راحتی آنها را جابهجا میکرد. بچهها واقعا اسم خوبی روی موقعیت جدید گذاشته بودند.
من در جمع نیروهای گردان قدس به توپراق آباد رسیدم و آنجا سراغ بچههای گردان امام حسین رفتم. بیش از صد نفر از نیروهای این گردان در عملیات خیبر در نبردی قهرمانانه به شهادت رسیده بودند و پیکر پاک بیشترشان در جزایر مانده بود. تعداد زیادی نیز به اسارت دشمن رفته و عدهای مجروح بودند. پسر داییام ابراهیم هم اسیر شده بود. فرمانده گردان امام حسین «محمدباقر مشهدیعبادی» هم از شهدای خیبر بود که پیکرش مثل خیلیهای دیگر بر خاک جزیره مانده بود. با این احوال نیروهای محدود باقی مانده به مرخصی رفتند ولی من چون تازه به منطقه آمده بودم، همان جا ماندم. آن روزها «محمود دولتی» فرمانده گروهان یک، «صمد زبردست» فرمانده گروهان دو «خلیل نوبری» فرمانده گروهان سه بودند و من هم در گروهان دو که معاونش صمد قنبری بود، جا گرفتم. از توپراق آباد بچههای گردان سیدالشهدا به فرماندهی اصغر قصاب هم به مرخصی رفتند.
همزمان با بازگشت نیروها، لشکر به منطقهای روبروی توپراق آباد-که نزدیک انبار مهمات بزرگ منطقه بود-منتقل شد. اینجا منطقهای جنگلی و از هر نظر نقطه مقابل توپراق آباد بود و بچهها اسمش را «جنگل آباد» گذاشتند. گردانهای قدس هم به آنجا آمدند و بعد از توجیه، به گردانهای دیگر لشکر ملحق شدند. در طول آن مدت من در گردان امام حسین در دسته میماندم. از این که شکمم باز کار دستم بدهد میترسیدم. با بچهها رفت و آمد محدودی داشتم ولی انگار از کار افتاده بودم. بعد از حادثه سقوط هم واقعا چشمم ترسیده بود. آن روزها آشناییام با «عبدالحسین اسدی»، «یوسف فداکار» و «فرج قلیزاده» بیشتر شده بود و اغلب با آنها بودم.
بعد از جابجایی نیروها آموزش شروع شد و من هم آنجا برای اولین بار دوره آموزش شیمیایی دیدم؛ آشنایی با ماسک، اقدامات بعد از بمباران شیمیایی و ... که حدود یک ماه طول کشید. در آن مدت چیزی که خیلی مشهود بود کمبود غذا بود. نان معمولی به بچهها نمیرسید، در عوض گونی گونی نان خشک می آمد و بچهها با خرده نانها سر میکردند! من بودن در جمع دسته را بیشتر از جاهای دیگر دوست داشتم. در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب میآورد، دو نفر شبها پتوهای بچهها را میانداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانهای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آن جا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چایی دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم-که در واقع شیشه خالی مربا بود-چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سر و صدای بچهها درمیآمد: «سید، تو که چایی رو فقط برای خودت گذاشتی!»
روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچهها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچهها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب-که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمان گردان امام حسین شده بود-گفته بود شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاید، برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سر و صدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطه دسته ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بودند در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهرا آن سه نفر با زبان عربی به بچهها چیزهایی گفته بودند که بچهها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و ... همه بیرون دویدند. معلوم شد آن سه نفر وقتی بچهها را اسلحه به دست دیدهاند در رفتهاند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد درصد صاحبای گوسفند بودن.»
-نه بابا! ... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
-معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچهها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفری خانم توی گردان پیدا شدهاند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط می تواند کار بچههای دسته اول باشد. به بچهها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف را میزنی، مگر اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
-این جا نه عربی هست نه غریبهای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و ...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچههای دسته یک بودند و فکر کردم تلافیاش را سرشان درآوردم. بعد معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچههای دسته یک بوده که بچهها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم. بعد از آموزشهای روزانه که چهار، پنج ساعت در روز طول میکشید، وقت آزادم را آن دور و بر میگذراندم. لابهلای درختان پرندههای زیادی زندگی میکردند که عاشق جوجههای آنها بودم. چند لانه را به درختهای مجاور دسته آورده بودم و هر روز از باقی مانده برنج جلوشان میریختم. تماشای صحنه غذا دادن پرندههای مادر به بچههایشان برایم لذتبخش بود. یک روز از فرمانده گردانمان اصغرآقا شنیدم که وسط صحبتهایش میگفت: «این جا بعضی از برادرا هم که کفترباز شدن!» حالا بیا قسم بخور که بابا ما کفترباز نیستیم، از غذای اضافی بچهها به این پرندهها میدیم. بیشتر به خاطر حرف اصغر آقا دیگر کمتر سراغ بچه پرندهها میرفتم. این شد که آنها هم از دور و بر چادر متفرق شدند.
آن روزها شرکت در صبحگاه الزامی بود. یکی از بچهها نه در صبحگاه حاضر میشد نه در آموزش. به من پیله کرده بود؛ من به جای تو چایی میذارم به شرط اینکه تو شمارش صبحگاه نذاری غیبت من معلوم بشه! قبول کردم و دو، سه روز این کار را کردم. در بازگشت میدیدم بساط چایی آماده و مرتب است اما از خود او خبری نبود. معلوم شد وقتی بچهها به صبحگاه میروند او هم بالای درختها میرود! از لابهلای شاخ و برگ درختهای بلوط که بچهها به آن «پالوت» میگفتند، نمی شد او را دید. چند بار بچهها دنبالش گشته و پیدایش نکرده بودند. اما معلوم شد او در خلوت بالای درختها و به ظاهر دور از چشم مسئولین گردان، سیگار میکشید!
معمولا بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغیهای ما به مذاق بعضی از مسئولین آموزش خوش نمیآمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمدآقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی، دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلا 500 متر با یک گرا، 1000 متر با گرای دیگر و ... در پایان هر گرا در آن منطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچهها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولا بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بی سیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچهها، «سیدعلیاکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علیاکبر اهل هریس بود و بچهها او را با این که هم سن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و ...» به محض اینکه جمله من تمام شد سر و صدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهرا نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را میشنوند و میبینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است! بلافاصله آرایش گرفتند و «ایست... ایست» گویان ما را قیچی کرده و به محاصره درآوردند.
-حرکت نکنید! مهماتها منفجر میشن!
-اسلحهتون رو زمین بذارید!
آنها فارسی صحبت میکردند و ما هر چه گفتیم خودی هستیم و اشتباهی وارد محوطه شدهایم قبول نکردند. با احتیاط نزدیک شده و با لگد پای بچهها را از هم باز میکردند. حسابی همه را بازرسی کردند، اسلحهها را گرفتند و بعد پرسیدند ما کی هستیم و از کجا آمدهایم. بعد هم با قرارگاه تماس گرفتند تا صحت گفتههای مسئول ما مشخص شود.
آن شب ما آن جا ماندیم تا از قرارگاه با لشکر عاشورا، از لشکر با گردان امام حسین و از گردان با گروهان تماس گرفتند و قضیه مشخص شد.
با روشن شدن هوا به محل استقرارمان برگشتیم. داشتم از جلوی سنگر برادر صمد زبردست رد میشدم که چشمم به او افتاد و گفتم: «صمد آقا! من قیخ بئشینن گئدیرم!» این حرف بین بچهها پخش شد. از آن به بعد هر وقت این را به صمدآقا میگفتم ناراحت میشد و میگفت: «سید! تو رو خدا دیگه نگو!»
در آن شرایط که حدود دو ماه طول کشید، با این اتفاقات و سر به سر هم گذاشتن زمان کوتاهتر میشد؛ زمانی که صرف کسب اطلاعات و تهیه نقشههای عملیاتی آتی در واحد اطلاعات و قرارگاه میشد و ما همه منتظر عملیات بودیم.
از منطقه جنگلی عدهای از نیروها به مرخصی رفتند و ما که به تازگی به اهواز منتقل شده بودیم، در جریان احداث اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا قرار گرفتیم. محل این اردوگاه نزدیکی سه راه حسینیه و حدود 35 کیلومتر مانده به خرمشهر بود؛ اردوگاهی که به نام «شهدای خیبر» معروف شد.
آن روزها مقارن با ماه مبارک رمضان بود و بچهها روزه بودند، بنابراین قرار شده بود عصر نیروها به محل اردوگاه منتقل شوند، در طول شب تا نزدیک صبح کار کنند و صبح دوباره با ماشینها به اهواز برگردانده شوند. هوا گرم بود و در آن شرایط فقط شبها میشد کار کرد. در دل سیاه شب زیر آسمان پرستاره کار کردن صفای دیگری داشت. منطقه، بیابانی وسیع بود و لودرها قبلا جای سنگرها را کنده بودند؛ سنگرهایی در عمق 2.5 متری زمین و ابعاد حدود 2 در 3 متر. خاکبرداری سنگرها انجام شده بود و ما باید گونیها را پر از خاک کرده و دیوارها را درست میکردیم.
سقف سنگر را هم با کمک الوارها میپوشاندیم. یک ستون عمومی در وسط سنگر برای الوارها میگذاشتیم و بعد روی آنها تراورس گذاشته و نایلون میکشیدیم و در آخر روی آن خاک میریختیم. چندین شب پیاپی برنامه کاری ما همین بود و بچهها خسته میشدند. معمولا ساعت دو سه نیمه شب، از شدت خستگی هر کس پتویی برمیداشت و در گوشهای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم اما صدا هر لحظه بیشتر میشد. فکر کردم هر چه هست الان میگذرد و تمام میشود اما تمام شدی نبود. با همان حال خوابآلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم دیدم مقابل چرخهای لودر هستم! وحشت، خواب را از سرم ربود! در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد! دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بین نیروها «محمد» نامی بود که نیروی تبلیغات و مسئول هماهنگی ساخت مسجد بود اما در هیچ کاری کمک نمیکرد، نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم گفت: «من یک روز لودر مییارم و کارمو میکنم.» ظاهرا آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد! راننده لودر که اهل بناب بود با دیدن پتوهایی که جابهجا روی زمین پهن شده بودند فکر میکند بچهها پتوها را آن جا رها کرده و رفتهاند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است. راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره شوند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شوم که پتوها وسط دو چرخ سالم بمانند و بتوانم برشان دارم.» اتفاقا پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از دو، سه پتویی که پشت سر گذاشته بود واقعا هنر کرده بود! خلاصه با روشن شدن جریان، لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچههایی که لودر از رویشان رد شده بود، باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است، فقط سر علی نمکی-پسر داییام- در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود. به لطف خدا، آن شب در آن حادثه بلایی بر سر کسی نیامد ولی بچهها به خاطر عمل غیرمسئولانه آن فرد، یک لقب ناجور به او دادند که تا مدتها به همان اسم صدایش میزدیم!
اردوگاه شهدای خیبر انگار دشت کربلا بود؛ بیابانی برهوت و داغ. گفته میشد درجه حرارت هوا بالای 55 درجه است. هوا آنقدر گرم بود که قالب یخ را تا از فاصله صد متری تدارکات به سنگر بیاوریم، آب میشد و آنچه در یخچالهای کائوچویی سنگر میگذاشتیم یک تکه یخ کوچک بود.آب تانکرها آنقدر داغ میشد که در طول روز نمیشد حتی برای وضو راحت به آن دست زد. میگفتند تخممرغ را که بیرون بگذارید، میپزد! آنجا در سنگرهایی که در دل زمین ساخته بودیم و کمی خنکتر بودند، مستقر بودیم. توپهای فرانسوی عراق بارها اردوگاه را هدف قرار دادند و ما تلفاتی هم داشتیم، به همین خاطر از اجتماع نیروها خودداری میشد. به جز قسمت ادوات همه گردانهای لشکر آنجا مستقر بودند و جادههایی خاکی موقعیتها را به یکدیگر وصل میکرد.
گاهی از حمام که برمیگشتیم با عبور یک ماشین از جاده، سر تا پا خاکی میشدیم. مراسم صبحگاه هم به دلیل نگرانی از توپخانه دشمن خیلی کوتاه با خواندن آیاتی از قرآن مجید برگزار میشد. بعد گروهانها یک به یک جدا شده و در مسیرهای مشخص میدویدند. ورودی اردوگاه شهدای خیبر با جاده اهواز-خرمشهر کمتر از یک کیلومتر فاصله داشت اما محل استقرار گردانها با دژبانی اردوگاه حدود پنج کیلومتر فاصله داشت. ما این فاصله را هر صبح میدویدیم و به جاده میرسیدیم که رفت و برگشتمان حدود دوازده کیلومتر میشد. البته در راه برگشت تعداد بچهها نصف میشد چون به خاطر شدت گرما و طولانی بودن مسیر، عدهای از حال میرفتند...
در آن شرایط فوتبال یکی از دلمشغولیهای ما بود. به جز صبحگاه و آموزش هر روز فوتبال به راه بود و در این میان فوتبال بازی کردن من هم حکایتی داشت! از اول به پوتین علاقه نداشتم و حتی در عملیاتها دوست داشتم کفش کتانی بپوشم تا سبکتر و قبراقتر حرکت کنم، در اردوگاه هم اغلب پابرهنه راه میرفتم، به همین دلیل بچهها مرا «ایاق یالین» صدا میزدند. آن قدر در هوای گرم و روی شنهای داغ راه رفته بودم که پاهایم محکم و سفت شده بود. فوتبال را هم طبق معمول پابرهنه بازی میکردم اما گاهی چنان ضربههایی به بچهها میزدم که پایشان داخل پوتین له میشد! البته بازی اصولی بلد نبودیم، بین بچهها علی نمکی خوب بازی میکرد ولی من در فوتبال کلک بودم و خیلی وقتها داد بچهها را درمیآوردم! معمولا من، علی نمکی، «علیرضا فغانی» و «علی قره» در یک تیم بودیم و همه کلک! یک روز واقعا افتضاحکاری درآوردیم طوری که دروازهبان ما هم جلو کشیده بود و دروازه خالی بود!
در یک لحظه بچههای تیم مقابل توپ را به طرف دروازه ما بردند. من به سرعت به پای حریف کوبیدم تا توپ را بگیرم. او نقش زمین شد، بعد از چند لحظه وقتی بلند شد با ناباوری به طرف من آمد. طوری نگاهم میکرد که فکر کردم میآید بزنم! اما با تعجب نگاهی به پای برهنه من کرد و گفت: «پسر! پای من تو پوتین شکست... چیه این پای تو؟!»
در جمع گروهان دو دسته خوبی داشتیم؛ بچههای زرنگ و تیزی که گروه خونیمان با هم جور بود. بعضی وقتها چند نفری از اردوگاه جیم میشدیم. دورادور اردوگاه سیم خاردار کشیده شده بود و دژبانی هم مانع ورود و خروج میشد. ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در میرفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، لیرضا فغانی و یعقوب نیکپیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی میآمدیم اهواز و یکی، دو روز آنجا میگذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار میشد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمیآمد. البته مسئول دستهمان «یوسف» میفهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربهاش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد.
اگر دژبانی متوجه این قضیه طبعا مورد مواخذه و تنبیه واقع میشدیم، اما بچهها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچ وقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمیگشتیم بچهها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیبسیز» میگفتند.
از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمیداشتند. آن روز با چند نفر از بچهها کنار جاده شنریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچهها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچهها زد و در رفت. خون، خودنم را خورد. مجروحان از بچههای تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمیشناختم. یکی از بچهها که پیشانیاش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند. درمانده و عصبانی مانده بودیم که تویوتایی از لشکر خودمان از راه رسید. بلافاصله آمبولانسی هم پیدا شد، مجروحان و پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتیم و با همان تویوتا به راه افتادیم. در جاده دورنمای ایفا پیدا بود، ناگهان آمبولانس در برابر ماشینی که از روبهرو میآمد از جاده منحرف شد و جلوی چشم ما سه، چهار معلق زد ... چه مصیبتی!؟ دیگر توقف نکردیم و سرعت گرفتیم تا به ایفا برسیم. از پشت سر ماشینهایی میآمدند و حتما به آمبولانس کمک میکردند. ما بالاخره در محل تدارکات-که محل توقف ماشینها هم بود-به ایفا رسیدیم. دو نفر سرنشین ایفا را دستگیر کردیم و به نگهبانی سپردیم و بلافاصله به محل تصادف آمبولانس برگشتیم. دیدیم مجروحان را بیرون کشیدهاند، خوشبختانه آنها آسیب جدی ندیده بودند. دوباره به تدارکات برگشتیم و سرنشینان ایفا را به مقر لشکر آورده و تحویل ستاد دادیم. میدانستیم طبق معمول ستاد قضیه را به قرارگاه میسپارد تا به جرم آنها رسیدگی شود. عمل غیرانسانی آن روز و خاطره شهادت مظلومانه آن رزمنده تا مدتها از یادم نرفت. جبهه پر از نیروهای مخلص و ایثارگر بود اما منافقانی هم بودند که بین رزمندهها میلولیدند و مترصد فرصت
آنچه خواهید خواند برشی است از خاطرات وی که مربوط است به عملیات خیبر.
****
در تبریز بین بچههای جبهه حرف عملیات بود و خیلی زود چهرههای آشنا از شهر رفتند. این رفتنها برای ما هم نوید عملیات بود. من هم طاقت نیاوردم و اسفند 1362 راهی اهواز شدم. آنجا بود که خبر آغاز عملیات را شنیدم. عملیات خیبر در جزایر مجنون! اتفاقات روزهای اول عملیات، نبرد شدید در جزایر، شهادت عده زیادی از نیروهای برجسته لشکر در محاصره دشمن و اسارت تعدادی از نیروها به گوش ما میرسید. خبر شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» که جانشینان فرماندهی لشکر بودند، خبر تلخی بود که ما را در ماتم فرو برد، علاوه بر آن نشان میداد که لشکر عاشورا در خیبر درگیر نبرد بزرگی بوده است. خیلی از بزرگان لشکر در خیبر شهید شدند.
بعد از چند روز فرصتی پیش آمد و به همراه عدهای دیگر از اهواز مستقیم به جزیره مجنون رفتیم. حضور ما در جزیره همزمان با تحویل خط به گردانهای قدس بود. باقی نیروهای گردان امام حسین و سایر نیروهای عملکننده به عقب برگشتند، اما من تازه رسیده بودم و در بین بچههای تبریزی گردانهای قدس-که نیروهای داوطلب از سراسر کشور بودند-ماندم. همان روزها بود که باران شدیدی بارید طوری که محل استقرار گردان را آب گرفت و همه ما را به اهواز برگرداندند.
لشکر عاشورا بعد از عملیات خیبر در منطقهای مابین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، ما هم راهی آنجا شدیم. بچهها اسم بامسمایی روی منطقه گذاشته بودند: «توپراق آباد». آنجا تقریبا در پنج کیلومتری جاده اهواز-سوسنگرد بود و سه، چهار کیلومتر با جاده اصلی، فاصله داشت. زمین توپراق آباد رملی بود و باد به راحتی آنها را جابهجا میکرد. بچهها واقعا اسم خوبی روی موقعیت جدید گذاشته بودند.
من در جمع نیروهای گردان قدس به توپراق آباد رسیدم و آنجا سراغ بچههای گردان امام حسین رفتم. بیش از صد نفر از نیروهای این گردان در عملیات خیبر در نبردی قهرمانانه به شهادت رسیده بودند و پیکر پاک بیشترشان در جزایر مانده بود. تعداد زیادی نیز به اسارت دشمن رفته و عدهای مجروح بودند. پسر داییام ابراهیم هم اسیر شده بود. فرمانده گردان امام حسین «محمدباقر مشهدیعبادی» هم از شهدای خیبر بود که پیکرش مثل خیلیهای دیگر بر خاک جزیره مانده بود. با این احوال نیروهای محدود باقی مانده به مرخصی رفتند ولی من چون تازه به منطقه آمده بودم، همان جا ماندم. آن روزها «محمود دولتی» فرمانده گروهان یک، «صمد زبردست» فرمانده گروهان دو «خلیل نوبری» فرمانده گروهان سه بودند و من هم در گروهان دو که معاونش صمد قنبری بود، جا گرفتم. از توپراق آباد بچههای گردان سیدالشهدا به فرماندهی اصغر قصاب هم به مرخصی رفتند.
همزمان با بازگشت نیروها، لشکر به منطقهای روبروی توپراق آباد-که نزدیک انبار مهمات بزرگ منطقه بود-منتقل شد. اینجا منطقهای جنگلی و از هر نظر نقطه مقابل توپراق آباد بود و بچهها اسمش را «جنگل آباد» گذاشتند. گردانهای قدس هم به آنجا آمدند و بعد از توجیه، به گردانهای دیگر لشکر ملحق شدند. در طول آن مدت من در گردان امام حسین در دسته میماندم. از این که شکمم باز کار دستم بدهد میترسیدم. با بچهها رفت و آمد محدودی داشتم ولی انگار از کار افتاده بودم. بعد از حادثه سقوط هم واقعا چشمم ترسیده بود. آن روزها آشناییام با «عبدالحسین اسدی»، «یوسف فداکار» و «فرج قلیزاده» بیشتر شده بود و اغلب با آنها بودم.
بعد از جابجایی نیروها آموزش شروع شد و من هم آنجا برای اولین بار دوره آموزش شیمیایی دیدم؛ آشنایی با ماسک، اقدامات بعد از بمباران شیمیایی و ... که حدود یک ماه طول کشید. در آن مدت چیزی که خیلی مشهود بود کمبود غذا بود. نان معمولی به بچهها نمیرسید، در عوض گونی گونی نان خشک می آمد و بچهها با خرده نانها سر میکردند! من بودن در جمع دسته را بیشتر از جاهای دیگر دوست داشتم. در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب میآورد، دو نفر شبها پتوهای بچهها را میانداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانهای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آن جا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چایی دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم-که در واقع شیشه خالی مربا بود-چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سر و صدای بچهها درمیآمد: «سید، تو که چایی رو فقط برای خودت گذاشتی!»
روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچهها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچهها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب-که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمان گردان امام حسین شده بود-گفته بود شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاید، برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سر و صدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطه دسته ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بودند در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهرا آن سه نفر با زبان عربی به بچهها چیزهایی گفته بودند که بچهها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و ... همه بیرون دویدند. معلوم شد آن سه نفر وقتی بچهها را اسلحه به دست دیدهاند در رفتهاند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد درصد صاحبای گوسفند بودن.»
-نه بابا! ... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
-معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچهها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفری خانم توی گردان پیدا شدهاند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط می تواند کار بچههای دسته اول باشد. به بچهها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف را میزنی، مگر اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
-این جا نه عربی هست نه غریبهای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و ...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچههای دسته یک بودند و فکر کردم تلافیاش را سرشان درآوردم. بعد معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچههای دسته یک بوده که بچهها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم. بعد از آموزشهای روزانه که چهار، پنج ساعت در روز طول میکشید، وقت آزادم را آن دور و بر میگذراندم. لابهلای درختان پرندههای زیادی زندگی میکردند که عاشق جوجههای آنها بودم. چند لانه را به درختهای مجاور دسته آورده بودم و هر روز از باقی مانده برنج جلوشان میریختم. تماشای صحنه غذا دادن پرندههای مادر به بچههایشان برایم لذتبخش بود. یک روز از فرمانده گردانمان اصغرآقا شنیدم که وسط صحبتهایش میگفت: «این جا بعضی از برادرا هم که کفترباز شدن!» حالا بیا قسم بخور که بابا ما کفترباز نیستیم، از غذای اضافی بچهها به این پرندهها میدیم. بیشتر به خاطر حرف اصغر آقا دیگر کمتر سراغ بچه پرندهها میرفتم. این شد که آنها هم از دور و بر چادر متفرق شدند.
آن روزها شرکت در صبحگاه الزامی بود. یکی از بچهها نه در صبحگاه حاضر میشد نه در آموزش. به من پیله کرده بود؛ من به جای تو چایی میذارم به شرط اینکه تو شمارش صبحگاه نذاری غیبت من معلوم بشه! قبول کردم و دو، سه روز این کار را کردم. در بازگشت میدیدم بساط چایی آماده و مرتب است اما از خود او خبری نبود. معلوم شد وقتی بچهها به صبحگاه میروند او هم بالای درختها میرود! از لابهلای شاخ و برگ درختهای بلوط که بچهها به آن «پالوت» میگفتند، نمی شد او را دید. چند بار بچهها دنبالش گشته و پیدایش نکرده بودند. اما معلوم شد او در خلوت بالای درختها و به ظاهر دور از چشم مسئولین گردان، سیگار میکشید!
معمولا بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغیهای ما به مذاق بعضی از مسئولین آموزش خوش نمیآمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمدآقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی، دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلا 500 متر با یک گرا، 1000 متر با گرای دیگر و ... در پایان هر گرا در آن منطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچهها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولا بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بی سیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچهها، «سیدعلیاکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علیاکبر اهل هریس بود و بچهها او را با این که هم سن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و ...» به محض اینکه جمله من تمام شد سر و صدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهرا نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را میشنوند و میبینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است! بلافاصله آرایش گرفتند و «ایست... ایست» گویان ما را قیچی کرده و به محاصره درآوردند.
-حرکت نکنید! مهماتها منفجر میشن!
-اسلحهتون رو زمین بذارید!
آنها فارسی صحبت میکردند و ما هر چه گفتیم خودی هستیم و اشتباهی وارد محوطه شدهایم قبول نکردند. با احتیاط نزدیک شده و با لگد پای بچهها را از هم باز میکردند. حسابی همه را بازرسی کردند، اسلحهها را گرفتند و بعد پرسیدند ما کی هستیم و از کجا آمدهایم. بعد هم با قرارگاه تماس گرفتند تا صحت گفتههای مسئول ما مشخص شود.
آن شب ما آن جا ماندیم تا از قرارگاه با لشکر عاشورا، از لشکر با گردان امام حسین و از گردان با گروهان تماس گرفتند و قضیه مشخص شد.
با روشن شدن هوا به محل استقرارمان برگشتیم. داشتم از جلوی سنگر برادر صمد زبردست رد میشدم که چشمم به او افتاد و گفتم: «صمد آقا! من قیخ بئشینن گئدیرم!» این حرف بین بچهها پخش شد. از آن به بعد هر وقت این را به صمدآقا میگفتم ناراحت میشد و میگفت: «سید! تو رو خدا دیگه نگو!»
در آن شرایط که حدود دو ماه طول کشید، با این اتفاقات و سر به سر هم گذاشتن زمان کوتاهتر میشد؛ زمانی که صرف کسب اطلاعات و تهیه نقشههای عملیاتی آتی در واحد اطلاعات و قرارگاه میشد و ما همه منتظر عملیات بودیم.
از منطقه جنگلی عدهای از نیروها به مرخصی رفتند و ما که به تازگی به اهواز منتقل شده بودیم، در جریان احداث اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا قرار گرفتیم. محل این اردوگاه نزدیکی سه راه حسینیه و حدود 35 کیلومتر مانده به خرمشهر بود؛ اردوگاهی که به نام «شهدای خیبر» معروف شد.
آن روزها مقارن با ماه مبارک رمضان بود و بچهها روزه بودند، بنابراین قرار شده بود عصر نیروها به محل اردوگاه منتقل شوند، در طول شب تا نزدیک صبح کار کنند و صبح دوباره با ماشینها به اهواز برگردانده شوند. هوا گرم بود و در آن شرایط فقط شبها میشد کار کرد. در دل سیاه شب زیر آسمان پرستاره کار کردن صفای دیگری داشت. منطقه، بیابانی وسیع بود و لودرها قبلا جای سنگرها را کنده بودند؛ سنگرهایی در عمق 2.5 متری زمین و ابعاد حدود 2 در 3 متر. خاکبرداری سنگرها انجام شده بود و ما باید گونیها را پر از خاک کرده و دیوارها را درست میکردیم.
سقف سنگر را هم با کمک الوارها میپوشاندیم. یک ستون عمومی در وسط سنگر برای الوارها میگذاشتیم و بعد روی آنها تراورس گذاشته و نایلون میکشیدیم و در آخر روی آن خاک میریختیم. چندین شب پیاپی برنامه کاری ما همین بود و بچهها خسته میشدند. معمولا ساعت دو سه نیمه شب، از شدت خستگی هر کس پتویی برمیداشت و در گوشهای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم اما صدا هر لحظه بیشتر میشد. فکر کردم هر چه هست الان میگذرد و تمام میشود اما تمام شدی نبود. با همان حال خوابآلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم دیدم مقابل چرخهای لودر هستم! وحشت، خواب را از سرم ربود! در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد! دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بین نیروها «محمد» نامی بود که نیروی تبلیغات و مسئول هماهنگی ساخت مسجد بود اما در هیچ کاری کمک نمیکرد، نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم گفت: «من یک روز لودر مییارم و کارمو میکنم.» ظاهرا آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد! راننده لودر که اهل بناب بود با دیدن پتوهایی که جابهجا روی زمین پهن شده بودند فکر میکند بچهها پتوها را آن جا رها کرده و رفتهاند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است. راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره شوند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شوم که پتوها وسط دو چرخ سالم بمانند و بتوانم برشان دارم.» اتفاقا پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از دو، سه پتویی که پشت سر گذاشته بود واقعا هنر کرده بود! خلاصه با روشن شدن جریان، لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچههایی که لودر از رویشان رد شده بود، باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است، فقط سر علی نمکی-پسر داییام- در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود. به لطف خدا، آن شب در آن حادثه بلایی بر سر کسی نیامد ولی بچهها به خاطر عمل غیرمسئولانه آن فرد، یک لقب ناجور به او دادند که تا مدتها به همان اسم صدایش میزدیم!
اردوگاه شهدای خیبر انگار دشت کربلا بود؛ بیابانی برهوت و داغ. گفته میشد درجه حرارت هوا بالای 55 درجه است. هوا آنقدر گرم بود که قالب یخ را تا از فاصله صد متری تدارکات به سنگر بیاوریم، آب میشد و آنچه در یخچالهای کائوچویی سنگر میگذاشتیم یک تکه یخ کوچک بود.آب تانکرها آنقدر داغ میشد که در طول روز نمیشد حتی برای وضو راحت به آن دست زد. میگفتند تخممرغ را که بیرون بگذارید، میپزد! آنجا در سنگرهایی که در دل زمین ساخته بودیم و کمی خنکتر بودند، مستقر بودیم. توپهای فرانسوی عراق بارها اردوگاه را هدف قرار دادند و ما تلفاتی هم داشتیم، به همین خاطر از اجتماع نیروها خودداری میشد. به جز قسمت ادوات همه گردانهای لشکر آنجا مستقر بودند و جادههایی خاکی موقعیتها را به یکدیگر وصل میکرد.
گاهی از حمام که برمیگشتیم با عبور یک ماشین از جاده، سر تا پا خاکی میشدیم. مراسم صبحگاه هم به دلیل نگرانی از توپخانه دشمن خیلی کوتاه با خواندن آیاتی از قرآن مجید برگزار میشد. بعد گروهانها یک به یک جدا شده و در مسیرهای مشخص میدویدند. ورودی اردوگاه شهدای خیبر با جاده اهواز-خرمشهر کمتر از یک کیلومتر فاصله داشت اما محل استقرار گردانها با دژبانی اردوگاه حدود پنج کیلومتر فاصله داشت. ما این فاصله را هر صبح میدویدیم و به جاده میرسیدیم که رفت و برگشتمان حدود دوازده کیلومتر میشد. البته در راه برگشت تعداد بچهها نصف میشد چون به خاطر شدت گرما و طولانی بودن مسیر، عدهای از حال میرفتند...
در آن شرایط فوتبال یکی از دلمشغولیهای ما بود. به جز صبحگاه و آموزش هر روز فوتبال به راه بود و در این میان فوتبال بازی کردن من هم حکایتی داشت! از اول به پوتین علاقه نداشتم و حتی در عملیاتها دوست داشتم کفش کتانی بپوشم تا سبکتر و قبراقتر حرکت کنم، در اردوگاه هم اغلب پابرهنه راه میرفتم، به همین دلیل بچهها مرا «ایاق یالین» صدا میزدند. آن قدر در هوای گرم و روی شنهای داغ راه رفته بودم که پاهایم محکم و سفت شده بود. فوتبال را هم طبق معمول پابرهنه بازی میکردم اما گاهی چنان ضربههایی به بچهها میزدم که پایشان داخل پوتین له میشد! البته بازی اصولی بلد نبودیم، بین بچهها علی نمکی خوب بازی میکرد ولی من در فوتبال کلک بودم و خیلی وقتها داد بچهها را درمیآوردم! معمولا من، علی نمکی، «علیرضا فغانی» و «علی قره» در یک تیم بودیم و همه کلک! یک روز واقعا افتضاحکاری درآوردیم طوری که دروازهبان ما هم جلو کشیده بود و دروازه خالی بود!
در یک لحظه بچههای تیم مقابل توپ را به طرف دروازه ما بردند. من به سرعت به پای حریف کوبیدم تا توپ را بگیرم. او نقش زمین شد، بعد از چند لحظه وقتی بلند شد با ناباوری به طرف من آمد. طوری نگاهم میکرد که فکر کردم میآید بزنم! اما با تعجب نگاهی به پای برهنه من کرد و گفت: «پسر! پای من تو پوتین شکست... چیه این پای تو؟!»
در جمع گروهان دو دسته خوبی داشتیم؛ بچههای زرنگ و تیزی که گروه خونیمان با هم جور بود. بعضی وقتها چند نفری از اردوگاه جیم میشدیم. دورادور اردوگاه سیم خاردار کشیده شده بود و دژبانی هم مانع ورود و خروج میشد. ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در میرفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، لیرضا فغانی و یعقوب نیکپیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی میآمدیم اهواز و یکی، دو روز آنجا میگذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار میشد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمیآمد. البته مسئول دستهمان «یوسف» میفهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربهاش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد.
اگر دژبانی متوجه این قضیه طبعا مورد مواخذه و تنبیه واقع میشدیم، اما بچهها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچ وقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمیگشتیم بچهها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیبسیز» میگفتند.
از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمیداشتند. آن روز با چند نفر از بچهها کنار جاده شنریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچهها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچهها زد و در رفت. خون، خودنم را خورد. مجروحان از بچههای تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمیشناختم. یکی از بچهها که پیشانیاش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند. درمانده و عصبانی مانده بودیم که تویوتایی از لشکر خودمان از راه رسید. بلافاصله آمبولانسی هم پیدا شد، مجروحان و پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتیم و با همان تویوتا به راه افتادیم. در جاده دورنمای ایفا پیدا بود، ناگهان آمبولانس در برابر ماشینی که از روبهرو میآمد از جاده منحرف شد و جلوی چشم ما سه، چهار معلق زد ... چه مصیبتی!؟ دیگر توقف نکردیم و سرعت گرفتیم تا به ایفا برسیم. از پشت سر ماشینهایی میآمدند و حتما به آمبولانس کمک میکردند. ما بالاخره در محل تدارکات-که محل توقف ماشینها هم بود-به ایفا رسیدیم. دو نفر سرنشین ایفا را دستگیر کردیم و به نگهبانی سپردیم و بلافاصله به محل تصادف آمبولانس برگشتیم. دیدیم مجروحان را بیرون کشیدهاند، خوشبختانه آنها آسیب جدی ندیده بودند. دوباره به تدارکات برگشتیم و سرنشینان ایفا را به مقر لشکر آورده و تحویل ستاد دادیم. میدانستیم طبق معمول ستاد قضیه را به قرارگاه میسپارد تا به جرم آنها رسیدگی شود. عمل غیرانسانی آن روز و خاطره شهادت مظلومانه آن رزمنده تا مدتها از یادم نرفت. جبهه پر از نیروهای مخلص و ایثارگر بود اما منافقانی هم بودند که بین رزمندهها میلولیدند و مترصد فرصت
بودند تا زهرشان را بریزند.
بودند تا زهرشان را بريزيند.
بودند تا زهرشان را بریزند.به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، «نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات «سید نورالدین عافی» است؛ پسری شانزده ساله از اهالی روستای خلجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی که مانند دیگر رزمندههای نوجوان ایران با تلاش و زحمت فراوان رضایت والدین و مسئولان را برای اعزام به مناطق عملیاتی جلب کرد و از دی ماه 1359 ـ یعنی تنها سه ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی ـ به جبهههای نبرد با متجاوزان رفت. او حضور در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا را به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است. نورالدین نزدیک به 80 ماه از دوران جنگ تحمیلی را با وجود جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سید صادق -در برابر چشمانش- در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز 70 درصد دفاع مقدس است.
آنچه خواهید خواند برشی است از خاطرات وی که مربوط است به عملیات خیبر.
****
در تبریز بین بچههای جبهه حرف عملیات بود و خیلی زود چهرههای آشنا از شهر رفتند. این رفتنها برای ما هم نوید عملیات بود. من هم طاقت نیاوردم و اسفند 1362 راهی اهواز شدم. آنجا بود که خبر آغاز عملیات را شنیدم. عملیات خیبر در جزایر مجنون! اتفاقات روزهای اول عملیات، نبرد شدید در جزایر، شهادت عده زیادی از نیروهای برجسته لشکر در محاصره دشمن و اسارت تعدادی از نیروها به گوش ما میرسید. خبر شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» که جانشینان فرماندهی لشکر بودند، خبر تلخی بود که ما را در ماتم فرو برد، علاوه بر آن نشان میداد که لشکر عاشورا در خیبر درگیر نبرد بزرگی بوده است. خیلی از بزرگان لشکر در خیبر شهید شدند.
بعد از چند روز فرصتی پیش آمد و به همراه عدهای دیگر از اهواز مستقیم به جزیره مجنون رفتیم. حضور ما در جزیره همزمان با تحویل خط به گردانهای قدس بود. باقی نیروهای گردان امام حسین و سایر نیروهای عملکننده به عقب برگشتند، اما من تازه رسیده بودم و در بین بچههای تبریزی گردانهای قدس-که نیروهای داوطلب از سراسر کشور بودند-ماندم. همان روزها بود که باران شدیدی بارید طوری که محل استقرار گردان را آب گرفت و همه ما را به اهواز برگرداندند.
لشکر عاشورا بعد از عملیات خیبر در منطقهای مابین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، ما هم راهی آنجا شدیم. بچهها اسم بامسمایی روی منطقه گذاشته بودند: «توپراق آباد». آنجا تقریبا در پنج کیلومتری جاده اهواز-سوسنگرد بود و سه، چهار کیلومتر با جاده اصلی، فاصله داشت. زمین توپراق آباد رملی بود و باد به راحتی آنها را جابهجا میکرد. بچهها واقعا اسم خوبی روی موقعیت جدید گذاشته بودند.
من در جمع نیروهای گردان قدس به توپراق آباد رسیدم و آنجا سراغ بچههای گردان امام حسین رفتم. بیش از صد نفر از نیروهای این گردان در عملیات خیبر در نبردی قهرمانانه به شهادت رسیده بودند و پیکر پاک بیشترشان در جزایر مانده بود. تعداد زیادی نیز به اسارت دشمن رفته و عدهای مجروح بودند. پسر داییام ابراهیم هم اسیر شده بود. فرمانده گردان امام حسین «محمدباقر مشهدیعبادی» هم از شهدای خیبر بود که پیکرش مثل خیلیهای دیگر بر خاک جزیره مانده بود. با این احوال نیروهای محدود باقی مانده به مرخصی رفتند ولی من چون تازه به منطقه آمده بودم، همان جا ماندم. آن روزها «محمود دولتی» فرمانده گروهان یک، «صمد زبردست» فرمانده گروهان دو «خلیل نوبری» فرمانده گروهان سه بودند و من هم در گروهان دو که معاونش صمد قنبری بود، جا گرفتم. از توپراق آباد بچههای گردان سیدالشهدا به فرماندهی اصغر قصاب هم به مرخصی رفتند.
همزمان با بازگشت نیروها، لشکر به منطقهای روبروی توپراق آباد-که نزدیک انبار مهمات بزرگ منطقه بود-منتقل شد. اینجا منطقهای جنگلی و از هر نظر نقطه مقابل توپراق آباد بود و بچهها اسمش را «جنگل آباد» گذاشتند. گردانهای قدس هم به آنجا آمدند و بعد از توجیه، به گردانهای دیگر لشکر ملحق شدند. در طول آن مدت من در گردان امام حسین در دسته میماندم. از این که شکمم باز کار دستم بدهد میترسیدم. با بچهها رفت و آمد محدودی داشتم ولی انگار از کار افتاده بودم. بعد از حادثه سقوط هم واقعا چشمم ترسیده بود. آن روزها آشناییام با «عبدالحسین اسدی»، «یوسف فداکار» و «فرج قلیزاده» بیشتر شده بود و اغلب با آنها بودم.
بعد از جابجایی نیروها آموزش شروع شد و من هم آنجا برای اولین بار دوره آموزش شیمیایی دیدم؛ آشنایی با ماسک، اقدامات بعد از بمباران شیمیایی و ... که حدود یک ماه طول کشید. در آن مدت چیزی که خیلی مشهود بود کمبود غذا بود. نان معمولی به بچهها نمیرسید، در عوض گونی گونی نان خشک می آمد و بچهها با خرده نانها سر میکردند! من بودن در جمع دسته را بیشتر از جاهای دیگر دوست داشتم. در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب میآورد، دو نفر شبها پتوهای بچهها را میانداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانهای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آن جا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چایی دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم-که در واقع شیشه خالی مربا بود-چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سر و صدای بچهها درمیآمد: «سید، تو که چایی رو فقط برای خودت گذاشتی!»
روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچهها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچهها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب-که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمان گردان امام حسین شده بود-گفته بود شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاید، برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سر و صدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطه دسته ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بودند در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهرا آن سه نفر با زبان عربی به بچهها چیزهایی گفته بودند که بچهها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و ... همه بیرون دویدند. معلوم شد آن سه نفر وقتی بچهها را اسلحه به دست دیدهاند در رفتهاند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد درصد صاحبای گوسفند بودن.»
-نه بابا! ... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
-معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچهها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفری خانم توی گردان پیدا شدهاند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط می تواند کار بچههای دسته اول باشد. به بچهها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف را میزنی، مگر اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
-این جا نه عربی هست نه غریبهای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و ...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچههای دسته یک بودند و فکر کردم تلافیاش را سرشان درآوردم. بعد معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچههای دسته یک بوده که بچهها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم. بعد از آموزشهای روزانه که چهار، پنج ساعت در روز طول میکشید، وقت آزادم را آن دور و بر میگذراندم. لابهلای درختان پرندههای زیادی زندگی میکردند که عاشق جوجههای آنها بودم. چند لانه را به درختهای مجاور دسته آورده بودم و هر روز از باقی مانده برنج جلوشان میریختم. تماشای صحنه غذا دادن پرندههای مادر به بچههایشان برایم لذتبخش بود. یک روز از فرمانده گردانمان اصغرآقا شنیدم که وسط صحبتهایش میگفت: «این جا بعضی از برادرا هم که کفترباز شدن!» حالا بیا قسم بخور که بابا ما کفترباز نیستیم، از غذای اضافی بچهها به این پرندهها میدیم. بیشتر به خاطر حرف اصغر آقا دیگر کمتر سراغ بچه پرندهها میرفتم. این شد که آنها هم از دور و بر چادر متفرق شدند.
آن روزها شرکت در صبحگاه الزامی بود. یکی از بچهها نه در صبحگاه حاضر میشد نه در آموزش. به من پیله کرده بود؛ من به جای تو چایی میذارم به شرط اینکه تو شمارش صبحگاه نذاری غیبت من معلوم بشه! قبول کردم و دو، سه روز این کار را کردم. در بازگشت میدیدم بساط چایی آماده و مرتب است اما از خود او خبری نبود. معلوم شد وقتی بچهها به صبحگاه میروند او هم بالای درختها میرود! از لابهلای شاخ و برگ درختهای بلوط که بچهها به آن «پالوت» میگفتند، نمی شد او را دید. چند بار بچهها دنبالش گشته و پیدایش نکرده بودند. اما معلوم شد او در خلوت بالای درختها و به ظاهر دور از چشم مسئولین گردان، سیگار میکشید!
معمولا بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغیهای ما به مذاق بعضی از مسئولین آموزش خوش نمیآمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمدآقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی، دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلا 500 متر با یک گرا، 1000 متر با گرای دیگر و ... در پایان هر گرا در آن منطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچهها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولا بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بی سیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچهها، «سیدعلیاکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علیاکبر اهل هریس بود و بچهها او را با این که هم سن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و ...» به محض اینکه جمله من تمام شد سر و صدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهرا نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را میشنوند و میبینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است! بلافاصله آرایش گرفتند و «ایست... ایست» گویان ما را قیچی کرده و به محاصره درآوردند.
-حرکت نکنید! مهماتها منفجر میشن!
-اسلحهتون رو زمین بذارید!
آنها فارسی صحبت میکردند و ما هر چه گفتیم خودی هستیم و اشتباهی وارد محوطه شدهایم قبول نکردند. با احتیاط نزدیک شده و با لگد پای بچهها را از هم باز میکردند. حسابی همه را بازرسی کردند، اسلحهها را گرفتند و بعد پرسیدند ما کی هستیم و از کجا آمدهایم. بعد هم با قرارگاه تماس گرفتند تا صحت گفتههای مسئول ما مشخص شود.
آن شب ما آن جا ماندیم تا از قرارگاه با لشکر عاشورا، از لشکر با گردان امام حسین و از گردان با گروهان تماس گرفتند و قضیه مشخص شد.
با روشن شدن هوا به محل استقرارمان برگشتیم. داشتم از جلوی سنگر برادر صمد زبردست رد میشدم که چشمم به او افتاد و گفتم: «صمد آقا! من قیخ بئشینن گئدیرم!» این حرف بین بچهها پخش شد. از آن به بعد هر وقت این را به صمدآقا میگفتم ناراحت میشد و میگفت: «سید! تو رو خدا دیگه نگو!»
در آن شرایط که حدود دو ماه طول کشید، با این اتفاقات و سر به سر هم گذاشتن زمان کوتاهتر میشد؛ زمانی که صرف کسب اطلاعات و تهیه نقشههای عملیاتی آتی در واحد اطلاعات و قرارگاه میشد و ما همه منتظر عملیات بودیم.
از منطقه جنگلی عدهای از نیروها به مرخصی رفتند و ما که به تازگی به اهواز منتقل شده بودیم، در جریان احداث اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا قرار گرفتیم. محل این اردوگاه نزدیکی سه راه حسینیه و حدود 35 کیلومتر مانده به خرمشهر بود؛ اردوگاهی که به نام «شهدای خیبر» معروف شد.
آن روزها مقارن با ماه مبارک رمضان بود و بچهها روزه بودند، بنابراین قرار شده بود عصر نیروها به محل اردوگاه منتقل شوند، در طول شب تا نزدیک صبح کار کنند و صبح دوباره با ماشینها به اهواز برگردانده شوند. هوا گرم بود و در آن شرایط فقط شبها میشد کار کرد. در دل سیاه شب زیر آسمان پرستاره کار کردن صفای دیگری داشت. منطقه، بیابانی وسیع بود و لودرها قبلا جای سنگرها را کنده بودند؛ سنگرهایی در عمق 2.5 متری زمین و ابعاد حدود 2 در 3 متر. خاکبرداری سنگرها انجام شده بود و ما باید گونیها را پر از خاک کرده و دیوارها را درست میکردیم.
سقف سنگر را هم با کمک الوارها میپوشاندیم. یک ستون عمومی در وسط سنگر برای الوارها میگذاشتیم و بعد روی آنها تراورس گذاشته و نایلون میکشیدیم و در آخر روی آن خاک میریختیم. چندین شب پیاپی برنامه کاری ما همین بود و بچهها خسته میشدند. معمولا ساعت دو سه نیمه شب، از شدت خستگی هر کس پتویی برمیداشت و در گوشهای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم اما صدا هر لحظه بیشتر میشد. فکر کردم هر چه هست الان میگذرد و تمام میشود اما تمام شدی نبود. با همان حال خوابآلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم دیدم مقابل چرخهای لودر هستم! وحشت، خواب را از سرم ربود! در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد! دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بین نیروها «محمد» نامی بود که نیروی تبلیغات و مسئول هماهنگی ساخت مسجد بود اما در هیچ کاری کمک نمیکرد، نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم گفت: «من یک روز لودر مییارم و کارمو میکنم.» ظاهرا آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد! راننده لودر که اهل بناب بود با دیدن پتوهایی که جابهجا روی زمین پهن شده بودند فکر میکند بچهها پتوها را آن جا رها کرده و رفتهاند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است. راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره شوند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شوم که پتوها وسط دو چرخ سالم بمانند و بتوانم برشان دارم.» اتفاقا پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از دو، سه پتویی که پشت سر گذاشته بود واقعا هنر کرده بود! خلاصه با روشن شدن جریان، لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچههایی که لودر از رویشان رد شده بود، باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است، فقط سر علی نمکی-پسر داییام- در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود. به لطف خدا، آن شب در آن حادثه بلایی بر سر کسی نیامد ولی بچهها به خاطر عمل غیرمسئولانه آن فرد، یک لقب ناجور به او دادند که تا مدتها به همان اسم صدایش میزدیم!
اردوگاه شهدای خیبر انگار دشت کربلا بود؛ بیابانی برهوت و داغ. گفته میشد درجه حرارت هوا بالای 55 درجه است. هوا آنقدر گرم بود که قالب یخ را تا از فاصله صد متری تدارکات به سنگر بیاوریم، آب میشد و آنچه در یخچالهای کائوچویی سنگر میگذاشتیم یک تکه یخ کوچک بود.آب تانکرها آنقدر داغ میشد که در طول روز نمیشد حتی برای وضو راحت به آن دست زد. میگفتند تخممرغ را که بیرون بگذارید، میپزد! آنجا در سنگرهایی که در دل زمین ساخته بودیم و کمی خنکتر بودند، مستقر بودیم. توپهای فرانسوی عراق بارها اردوگاه را هدف قرار دادند و ما تلفاتی هم داشتیم، به همین خاطر از اجتماع نیروها خودداری میشد. به جز قسمت ادوات همه گردانهای لشکر آنجا مستقر بودند و جادههایی خاکی موقعیتها را به یکدیگر وصل میکرد.
گاهی از حمام که برمیگشتیم با عبور یک ماشین از جاده، سر تا پا خاکی میشدیم. مراسم صبحگاه هم به دلیل نگرانی از توپخانه دشمن خیلی کوتاه با خواندن آیاتی از قرآن مجید برگزار میشد. بعد گروهانها یک به یک جدا شده و در مسیرهای مشخص میدویدند. ورودی اردوگاه شهدای خیبر با جاده اهواز-خرمشهر کمتر از یک کیلومتر فاصله داشت اما محل استقرار گردانها با دژبانی اردوگاه حدود پنج کیلومتر فاصله داشت. ما این فاصله را هر صبح میدویدیم و به جاده میرسیدیم که رفت و برگشتمان حدود دوازده کیلومتر میشد. البته در راه برگشت تعداد بچهها نصف میشد چون به خاطر شدت گرما و طولانی بودن مسیر، عدهای از حال میرفتند...
در آن شرایط فوتبال یکی از دلمشغولیهای ما بود. به جز صبحگاه و آموزش هر روز فوتبال به راه بود و در این میان فوتبال بازی کردن من هم حکایتی داشت! از اول به پوتین علاقه نداشتم و حتی در عملیاتها دوست داشتم کفش کتانی بپوشم تا سبکتر و قبراقتر حرکت کنم، در اردوگاه هم اغلب پابرهنه راه میرفتم، به همین دلیل بچهها مرا «ایاق یالین» صدا میزدند. آن قدر در هوای گرم و روی شنهای داغ راه رفته بودم که پاهایم محکم و سفت شده بود. فوتبال را هم طبق معمول پابرهنه بازی میکردم اما گاهی چنان ضربههایی به بچهها میزدم که پایشان داخل پوتین له میشد! البته بازی اصولی بلد نبودیم، بین بچهها علی نمکی خوب بازی میکرد ولی من در فوتبال کلک بودم و خیلی وقتها داد بچهها را درمیآوردم! معمولا من، علی نمکی، «علیرضا فغانی» و «علی قره» در یک تیم بودیم و همه کلک! یک روز واقعا افتضاحکاری درآوردیم طوری که دروازهبان ما هم جلو کشیده بود و دروازه خالی بود!
در یک لحظه بچههای تیم مقابل توپ را به طرف دروازه ما بردند. من به سرعت به پای حریف کوبیدم تا توپ را بگیرم. او نقش زمین شد، بعد از چند لحظه وقتی بلند شد با ناباوری به طرف من آمد. طوری نگاهم میکرد که فکر کردم میآید بزنم! اما با تعجب نگاهی به پای برهنه من کرد و گفت: «پسر! پای من تو پوتین شکست... چیه این پای تو؟!»
در جمع گروهان دو دسته خوبی داشتیم؛ بچههای زرنگ و تیزی که گروه خونیمان با هم جور بود. بعضی وقتها چند نفری از اردوگاه جیم میشدیم. دورادور اردوگاه سیم خاردار کشیده شده بود و دژبانی هم مانع ورود و خروج میشد. ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در میرفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، لیرضا فغانی و یعقوب نیکپیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی میآمدیم اهواز و یکی، دو روز آنجا میگذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار میشد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمیآمد. البته مسئول دستهمان «یوسف» میفهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربهاش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد.
اگر دژبانی متوجه این قضیه طبعا مورد مواخذه و تنبیه واقع میشدیم، اما بچهها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچ وقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمیگشتیم بچهها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیبسیز» میگفتند.
از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمیداشتند. آن روز با چند نفر از بچهها کنار جاده شنریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچهها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچهها زد و در رفت. خون، خودنم را خورد. مجروحان از بچههای تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمیشناختم. یکی از بچهها که پیشانیاش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند. درمانده و عصبانی مانده بودیم که تویوتایی از لشکر خودمان از راه رسید. بلافاصله آمبولانسی هم پیدا شد، مجروحان و پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتیم و با همان تویوتا به راه افتادیم. در جاده دورنمای ایفا پیدا بود، ناگهان آمبولانس در برابر ماشینی که از روبهرو میآمد از جاده منحرف شد و جلوی چشم ما سه، چهار معلق زد ... چه مصیبتی!؟ دیگر توقف نکردیم و سرعت گرفتیم تا به ایفا برسیم. از پشت سر ماشینهایی میآمدند و حتما به آمبولانس کمک میکردند. ما بالاخره در محل تدارکات-که محل توقف ماشینها هم بود-به ایفا رسیدیم. دو نفر سرنشین ایفا را دستگیر کردیم و به نگهبانی سپردیم و بلافاصله به محل تصادف آمبولانس برگشتیم. دیدیم مجروحان را بیرون کشیدهاند، خوشبختانه آنها آسیب جدی ندیده بودند. دوباره به تدارکات برگشتیم و سرنشینان ایفا را به مقر لشکر آورده و تحویل ستاد دادیم. میدانستیم طبق معمول ستاد قضیه را به قرارگاه میسپارد تا به جرم آنها رسیدگی شود. عمل غیرانسانی آن روز و خاطره شهادت مظلومانه آن رزمنده تا مدتها از یادم نرفت. جبهه پر از نیروهای مخلص و ایثارگر بود اما منافقانی هم بودند که بین رزمندهها میلولیدند و مترصد فرصت بودند تا زهرشان را بریزند.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13921206000408#sthash.NBI0WRTH.dpuf
آنچه خواهید خواند برشی است از خاطرات وی که مربوط است به عملیات خیبر.
****
در تبریز بین بچههای جبهه حرف عملیات بود و خیلی زود چهرههای آشنا از شهر رفتند. این رفتنها برای ما هم نوید عملیات بود. من هم طاقت نیاوردم و اسفند 1362 راهی اهواز شدم. آنجا بود که خبر آغاز عملیات را شنیدم. عملیات خیبر در جزایر مجنون! اتفاقات روزهای اول عملیات، نبرد شدید در جزایر، شهادت عده زیادی از نیروهای برجسته لشکر در محاصره دشمن و اسارت تعدادی از نیروها به گوش ما میرسید. خبر شهادت «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» که جانشینان فرماندهی لشکر بودند، خبر تلخی بود که ما را در ماتم فرو برد، علاوه بر آن نشان میداد که لشکر عاشورا در خیبر درگیر نبرد بزرگی بوده است. خیلی از بزرگان لشکر در خیبر شهید شدند.
بعد از چند روز فرصتی پیش آمد و به همراه عدهای دیگر از اهواز مستقیم به جزیره مجنون رفتیم. حضور ما در جزیره همزمان با تحویل خط به گردانهای قدس بود. باقی نیروهای گردان امام حسین و سایر نیروهای عملکننده به عقب برگشتند، اما من تازه رسیده بودم و در بین بچههای تبریزی گردانهای قدس-که نیروهای داوطلب از سراسر کشور بودند-ماندم. همان روزها بود که باران شدیدی بارید طوری که محل استقرار گردان را آب گرفت و همه ما را به اهواز برگرداندند.
لشکر عاشورا بعد از عملیات خیبر در منطقهای مابین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، ما هم راهی آنجا شدیم. بچهها اسم بامسمایی روی منطقه گذاشته بودند: «توپراق آباد». آنجا تقریبا در پنج کیلومتری جاده اهواز-سوسنگرد بود و سه، چهار کیلومتر با جاده اصلی، فاصله داشت. زمین توپراق آباد رملی بود و باد به راحتی آنها را جابهجا میکرد. بچهها واقعا اسم خوبی روی موقعیت جدید گذاشته بودند.
من در جمع نیروهای گردان قدس به توپراق آباد رسیدم و آنجا سراغ بچههای گردان امام حسین رفتم. بیش از صد نفر از نیروهای این گردان در عملیات خیبر در نبردی قهرمانانه به شهادت رسیده بودند و پیکر پاک بیشترشان در جزایر مانده بود. تعداد زیادی نیز به اسارت دشمن رفته و عدهای مجروح بودند. پسر داییام ابراهیم هم اسیر شده بود. فرمانده گردان امام حسین «محمدباقر مشهدیعبادی» هم از شهدای خیبر بود که پیکرش مثل خیلیهای دیگر بر خاک جزیره مانده بود. با این احوال نیروهای محدود باقی مانده به مرخصی رفتند ولی من چون تازه به منطقه آمده بودم، همان جا ماندم. آن روزها «محمود دولتی» فرمانده گروهان یک، «صمد زبردست» فرمانده گروهان دو «خلیل نوبری» فرمانده گروهان سه بودند و من هم در گروهان دو که معاونش صمد قنبری بود، جا گرفتم. از توپراق آباد بچههای گردان سیدالشهدا به فرماندهی اصغر قصاب هم به مرخصی رفتند.
همزمان با بازگشت نیروها، لشکر به منطقهای روبروی توپراق آباد-که نزدیک انبار مهمات بزرگ منطقه بود-منتقل شد. اینجا منطقهای جنگلی و از هر نظر نقطه مقابل توپراق آباد بود و بچهها اسمش را «جنگل آباد» گذاشتند. گردانهای قدس هم به آنجا آمدند و بعد از توجیه، به گردانهای دیگر لشکر ملحق شدند. در طول آن مدت من در گردان امام حسین در دسته میماندم. از این که شکمم باز کار دستم بدهد میترسیدم. با بچهها رفت و آمد محدودی داشتم ولی انگار از کار افتاده بودم. بعد از حادثه سقوط هم واقعا چشمم ترسیده بود. آن روزها آشناییام با «عبدالحسین اسدی»، «یوسف فداکار» و «فرج قلیزاده» بیشتر شده بود و اغلب با آنها بودم.
بعد از جابجایی نیروها آموزش شروع شد و من هم آنجا برای اولین بار دوره آموزش شیمیایی دیدم؛ آشنایی با ماسک، اقدامات بعد از بمباران شیمیایی و ... که حدود یک ماه طول کشید. در آن مدت چیزی که خیلی مشهود بود کمبود غذا بود. نان معمولی به بچهها نمیرسید، در عوض گونی گونی نان خشک می آمد و بچهها با خرده نانها سر میکردند! من بودن در جمع دسته را بیشتر از جاهای دیگر دوست داشتم. در دسته هر کس برای خودش مسئولیتی داشت. یکی مسئول شستن ظرفها بود، یکی غذا میگرفت، یکی آب میآورد، دو نفر شبها پتوهای بچهها را میانداختند، دو نفر پتوها را جمع میکردند و خلاصه جا و مسئولیت همه در چادر مشخص بود و همین فضا چادر را به خانهای صمیمی شبیه میکرد. من هم مسئول چای بودم. آن جا راحت میشد چای تهیه کرد چون چوب زیاد بود و با شکستن چوبها میشد هیزم و آتشی درست کرد. وقتی چایی دم میکشید اول برای خودم توی لیوانم-که در واقع شیشه خالی مربا بود-چای میریختم و نصف قوری خالی میشد! سر و صدای بچهها درمیآمد: «سید، تو که چایی رو فقط برای خودت گذاشتی!»
روزهایی که در آن منطقه بودیم شوخی بچهها زیاد بود. یک روز گوسفندی در محوطه گردان پیدا شد. بچهها آن را گرفتند و نگه داشتند. هر کس چیزی میگفت، فکر کردیم گوسفند مال اهالی روستاهای اطراف است. اصغر قصاب-که بعد از شهادت مشهدی عبادی، فرمان گردان امام حسین شده بود-گفته بود شاید صاحب گوسفند برای تحویل گرفتنش بیاید، برای همین آن را نگه داشتیم. روز بعد در حال خواندن نماز عصر بودم که سر و صدایی در چادر و محوطه به راه افتاد. سه غریبه در حالی که خود را در ملافه سفیدی پوشانده بودند وارد محوطه دسته ما شده بودند. اولین نفر که آنها را دیده بودند در جا غش کرده بود! در حال نماز بودم که وضع چادر به هم خورد. ظاهرا آن سه نفر با زبان عربی به بچهها چیزهایی گفته بودند که بچهها به سرعت پراکنده شدند، یکی دست به آر.پی.جی برد، یکی کلاش برداشت و ... همه بیرون دویدند. معلوم شد آن سه نفر وقتی بچهها را اسلحه به دست دیدهاند در رفتهاند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد درصد صاحبای گوسفند بودن.»
-نه بابا! ... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
-معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچهها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفری خانم توی گردان پیدا شدهاند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط می تواند کار بچههای دسته اول باشد. به بچهها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف را میزنی، مگر اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
-این جا نه عربی هست نه غریبهای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و ...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچههای دسته یک بودند و فکر کردم تلافیاش را سرشان درآوردم. بعد معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچههای دسته یک بوده که بچهها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم. بعد از آموزشهای روزانه که چهار، پنج ساعت در روز طول میکشید، وقت آزادم را آن دور و بر میگذراندم. لابهلای درختان پرندههای زیادی زندگی میکردند که عاشق جوجههای آنها بودم. چند لانه را به درختهای مجاور دسته آورده بودم و هر روز از باقی مانده برنج جلوشان میریختم. تماشای صحنه غذا دادن پرندههای مادر به بچههایشان برایم لذتبخش بود. یک روز از فرمانده گردانمان اصغرآقا شنیدم که وسط صحبتهایش میگفت: «این جا بعضی از برادرا هم که کفترباز شدن!» حالا بیا قسم بخور که بابا ما کفترباز نیستیم، از غذای اضافی بچهها به این پرندهها میدیم. بیشتر به خاطر حرف اصغر آقا دیگر کمتر سراغ بچه پرندهها میرفتم. این شد که آنها هم از دور و بر چادر متفرق شدند.
آن روزها شرکت در صبحگاه الزامی بود. یکی از بچهها نه در صبحگاه حاضر میشد نه در آموزش. به من پیله کرده بود؛ من به جای تو چایی میذارم به شرط اینکه تو شمارش صبحگاه نذاری غیبت من معلوم بشه! قبول کردم و دو، سه روز این کار را کردم. در بازگشت میدیدم بساط چایی آماده و مرتب است اما از خود او خبری نبود. معلوم شد وقتی بچهها به صبحگاه میروند او هم بالای درختها میرود! از لابهلای شاخ و برگ درختهای بلوط که بچهها به آن «پالوت» میگفتند، نمی شد او را دید. چند بار بچهها دنبالش گشته و پیدایش نکرده بودند. اما معلوم شد او در خلوت بالای درختها و به ظاهر دور از چشم مسئولین گردان، سیگار میکشید!
معمولا بعد از صرف صبحانه برای آموزش میرفتیم، اما چون نیروی قدیمی بودیم و اغلب آموزشها برایمان تکراری بودند با شوخی و مزاح روزها را طی میکردیم و شلوغیهای ما به مذاق بعضی از مسئولین آموزش خوش نمیآمد. یکی از تمرینهای ما «گرا» گرفتن بود. صمدآقا فرمانده گروهانمان قبل از حرکت نیروها، با یکی، دو نفر طبق گراهای مشخص حرکت میکرد. مثلا 500 متر با یک گرا، 1000 متر با گرای دیگر و ... در پایان هر گرا در آن منطقه، آب، ساندیس یا بیسکویت میگذاشتند تا وقتی بچهها شب به آن مناطق میرسند از آنها استفاده کنند. معمولا بعد از آغاز حرکت از طریق بیسیم اعلام میشد چه مسافتی را با چه گرایی طی کنیم. تمرین خوبی بود اما یک شب کار دستمان داد. حرکت کردیم و بعد از یک مرحله از طریق بی سیم اعلام شد که با گرای 45 درجه پیش برویم. حدود یک کیلومتر ستونی پیش رفتیم. من به دو نفر از بچهها، «سیدعلیاکبر مرتضوی» و پسر دایی دیگرم علی نمکی نزدیکتر بودم. علیاکبر اهل هریس بود و بچهها او را با این که هم سن و سال خود ما بود بابا صدا میزدند. کمی که جلوتر رفتیم یک جعبه مهمات آر.پی.جی دیدم گفتم: «بابا! خبر داری یا گرا را اشتباهی گرفتن یا گوینده اشتباهی گرا داده. چون این دور و بر انبار مهماته و نمیذارن کسی اینجا بیاد چه برسه به اینکه گرا بگیره و ...» به محض اینکه جمله من تمام شد سر و صدا در منطقه بلند شد: «ایست!... ایست!»
ظاهرا نگهبانهای انبار مهمات در حال صرف غذا بودند که صدای ما را میشنوند و میبینند یک ستون نیرو وارد محوطه انبار مهمات شده است! بلافاصله آرایش گرفتند و «ایست... ایست» گویان ما را قیچی کرده و به محاصره درآوردند.
-حرکت نکنید! مهماتها منفجر میشن!
-اسلحهتون رو زمین بذارید!
آنها فارسی صحبت میکردند و ما هر چه گفتیم خودی هستیم و اشتباهی وارد محوطه شدهایم قبول نکردند. با احتیاط نزدیک شده و با لگد پای بچهها را از هم باز میکردند. حسابی همه را بازرسی کردند، اسلحهها را گرفتند و بعد پرسیدند ما کی هستیم و از کجا آمدهایم. بعد هم با قرارگاه تماس گرفتند تا صحت گفتههای مسئول ما مشخص شود.
آن شب ما آن جا ماندیم تا از قرارگاه با لشکر عاشورا، از لشکر با گردان امام حسین و از گردان با گروهان تماس گرفتند و قضیه مشخص شد.
با روشن شدن هوا به محل استقرارمان برگشتیم. داشتم از جلوی سنگر برادر صمد زبردست رد میشدم که چشمم به او افتاد و گفتم: «صمد آقا! من قیخ بئشینن گئدیرم!» این حرف بین بچهها پخش شد. از آن به بعد هر وقت این را به صمدآقا میگفتم ناراحت میشد و میگفت: «سید! تو رو خدا دیگه نگو!»
در آن شرایط که حدود دو ماه طول کشید، با این اتفاقات و سر به سر هم گذاشتن زمان کوتاهتر میشد؛ زمانی که صرف کسب اطلاعات و تهیه نقشههای عملیاتی آتی در واحد اطلاعات و قرارگاه میشد و ما همه منتظر عملیات بودیم.
از منطقه جنگلی عدهای از نیروها به مرخصی رفتند و ما که به تازگی به اهواز منتقل شده بودیم، در جریان احداث اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا قرار گرفتیم. محل این اردوگاه نزدیکی سه راه حسینیه و حدود 35 کیلومتر مانده به خرمشهر بود؛ اردوگاهی که به نام «شهدای خیبر» معروف شد.
آن روزها مقارن با ماه مبارک رمضان بود و بچهها روزه بودند، بنابراین قرار شده بود عصر نیروها به محل اردوگاه منتقل شوند، در طول شب تا نزدیک صبح کار کنند و صبح دوباره با ماشینها به اهواز برگردانده شوند. هوا گرم بود و در آن شرایط فقط شبها میشد کار کرد. در دل سیاه شب زیر آسمان پرستاره کار کردن صفای دیگری داشت. منطقه، بیابانی وسیع بود و لودرها قبلا جای سنگرها را کنده بودند؛ سنگرهایی در عمق 2.5 متری زمین و ابعاد حدود 2 در 3 متر. خاکبرداری سنگرها انجام شده بود و ما باید گونیها را پر از خاک کرده و دیوارها را درست میکردیم.
سقف سنگر را هم با کمک الوارها میپوشاندیم. یک ستون عمومی در وسط سنگر برای الوارها میگذاشتیم و بعد روی آنها تراورس گذاشته و نایلون میکشیدیم و در آخر روی آن خاک میریختیم. چندین شب پیاپی برنامه کاری ما همین بود و بچهها خسته میشدند. معمولا ساعت دو سه نیمه شب، از شدت خستگی هر کس پتویی برمیداشت و در گوشهای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم اما صدا هر لحظه بیشتر میشد. فکر کردم هر چه هست الان میگذرد و تمام میشود اما تمام شدی نبود. با همان حال خوابآلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم دیدم مقابل چرخهای لودر هستم! وحشت، خواب را از سرم ربود! در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد! دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است؛ بین نیروها «محمد» نامی بود که نیروی تبلیغات و مسئول هماهنگی ساخت مسجد بود اما در هیچ کاری کمک نمیکرد، نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم گفت: «من یک روز لودر مییارم و کارمو میکنم.» ظاهرا آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد! راننده لودر که اهل بناب بود با دیدن پتوهایی که جابهجا روی زمین پهن شده بودند فکر میکند بچهها پتوها را آن جا رها کرده و رفتهاند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است. راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره شوند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شوم که پتوها وسط دو چرخ سالم بمانند و بتوانم برشان دارم.» اتفاقا پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از دو، سه پتویی که پشت سر گذاشته بود واقعا هنر کرده بود! خلاصه با روشن شدن جریان، لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچههایی که لودر از رویشان رد شده بود، باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است، فقط سر علی نمکی-پسر داییام- در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود. به لطف خدا، آن شب در آن حادثه بلایی بر سر کسی نیامد ولی بچهها به خاطر عمل غیرمسئولانه آن فرد، یک لقب ناجور به او دادند که تا مدتها به همان اسم صدایش میزدیم!
اردوگاه شهدای خیبر انگار دشت کربلا بود؛ بیابانی برهوت و داغ. گفته میشد درجه حرارت هوا بالای 55 درجه است. هوا آنقدر گرم بود که قالب یخ را تا از فاصله صد متری تدارکات به سنگر بیاوریم، آب میشد و آنچه در یخچالهای کائوچویی سنگر میگذاشتیم یک تکه یخ کوچک بود.آب تانکرها آنقدر داغ میشد که در طول روز نمیشد حتی برای وضو راحت به آن دست زد. میگفتند تخممرغ را که بیرون بگذارید، میپزد! آنجا در سنگرهایی که در دل زمین ساخته بودیم و کمی خنکتر بودند، مستقر بودیم. توپهای فرانسوی عراق بارها اردوگاه را هدف قرار دادند و ما تلفاتی هم داشتیم، به همین خاطر از اجتماع نیروها خودداری میشد. به جز قسمت ادوات همه گردانهای لشکر آنجا مستقر بودند و جادههایی خاکی موقعیتها را به یکدیگر وصل میکرد.
گاهی از حمام که برمیگشتیم با عبور یک ماشین از جاده، سر تا پا خاکی میشدیم. مراسم صبحگاه هم به دلیل نگرانی از توپخانه دشمن خیلی کوتاه با خواندن آیاتی از قرآن مجید برگزار میشد. بعد گروهانها یک به یک جدا شده و در مسیرهای مشخص میدویدند. ورودی اردوگاه شهدای خیبر با جاده اهواز-خرمشهر کمتر از یک کیلومتر فاصله داشت اما محل استقرار گردانها با دژبانی اردوگاه حدود پنج کیلومتر فاصله داشت. ما این فاصله را هر صبح میدویدیم و به جاده میرسیدیم که رفت و برگشتمان حدود دوازده کیلومتر میشد. البته در راه برگشت تعداد بچهها نصف میشد چون به خاطر شدت گرما و طولانی بودن مسیر، عدهای از حال میرفتند...
در آن شرایط فوتبال یکی از دلمشغولیهای ما بود. به جز صبحگاه و آموزش هر روز فوتبال به راه بود و در این میان فوتبال بازی کردن من هم حکایتی داشت! از اول به پوتین علاقه نداشتم و حتی در عملیاتها دوست داشتم کفش کتانی بپوشم تا سبکتر و قبراقتر حرکت کنم، در اردوگاه هم اغلب پابرهنه راه میرفتم، به همین دلیل بچهها مرا «ایاق یالین» صدا میزدند. آن قدر در هوای گرم و روی شنهای داغ راه رفته بودم که پاهایم محکم و سفت شده بود. فوتبال را هم طبق معمول پابرهنه بازی میکردم اما گاهی چنان ضربههایی به بچهها میزدم که پایشان داخل پوتین له میشد! البته بازی اصولی بلد نبودیم، بین بچهها علی نمکی خوب بازی میکرد ولی من در فوتبال کلک بودم و خیلی وقتها داد بچهها را درمیآوردم! معمولا من، علی نمکی، «علیرضا فغانی» و «علی قره» در یک تیم بودیم و همه کلک! یک روز واقعا افتضاحکاری درآوردیم طوری که دروازهبان ما هم جلو کشیده بود و دروازه خالی بود!
در یک لحظه بچههای تیم مقابل توپ را به طرف دروازه ما بردند. من به سرعت به پای حریف کوبیدم تا توپ را بگیرم. او نقش زمین شد، بعد از چند لحظه وقتی بلند شد با ناباوری به طرف من آمد. طوری نگاهم میکرد که فکر کردم میآید بزنم! اما با تعجب نگاهی به پای برهنه من کرد و گفت: «پسر! پای من تو پوتین شکست... چیه این پای تو؟!»
در جمع گروهان دو دسته خوبی داشتیم؛ بچههای زرنگ و تیزی که گروه خونیمان با هم جور بود. بعضی وقتها چند نفری از اردوگاه جیم میشدیم. دورادور اردوگاه سیم خاردار کشیده شده بود و دژبانی هم مانع ورود و خروج میشد. ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در میرفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، لیرضا فغانی و یعقوب نیکپیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی میآمدیم اهواز و یکی، دو روز آنجا میگذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار میشد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمیآمد. البته مسئول دستهمان «یوسف» میفهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربهاش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد.
اگر دژبانی متوجه این قضیه طبعا مورد مواخذه و تنبیه واقع میشدیم، اما بچهها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچ وقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمیگشتیم بچهها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیبسیز» میگفتند.
از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمیداشتند. آن روز با چند نفر از بچهها کنار جاده شنریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچهها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچهها زد و در رفت. خون، خودنم را خورد. مجروحان از بچههای تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمیشناختم. یکی از بچهها که پیشانیاش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند. درمانده و عصبانی مانده بودیم که تویوتایی از لشکر خودمان از راه رسید. بلافاصله آمبولانسی هم پیدا شد، مجروحان و پیکر شهید را داخل آمبولانس گذاشتیم و با همان تویوتا به راه افتادیم. در جاده دورنمای ایفا پیدا بود، ناگهان آمبولانس در برابر ماشینی که از روبهرو میآمد از جاده منحرف شد و جلوی چشم ما سه، چهار معلق زد ... چه مصیبتی!؟ دیگر توقف نکردیم و سرعت گرفتیم تا به ایفا برسیم. از پشت سر ماشینهایی میآمدند و حتما به آمبولانس کمک میکردند. ما بالاخره در محل تدارکات-که محل توقف ماشینها هم بود-به ایفا رسیدیم. دو نفر سرنشین ایفا را دستگیر کردیم و به نگهبانی سپردیم و بلافاصله به محل تصادف آمبولانس برگشتیم. دیدیم مجروحان را بیرون کشیدهاند، خوشبختانه آنها آسیب جدی ندیده بودند. دوباره به تدارکات برگشتیم و سرنشینان ایفا را به مقر لشکر آورده و تحویل ستاد دادیم. میدانستیم طبق معمول ستاد قضیه را به قرارگاه میسپارد تا به جرم آنها رسیدگی شود. عمل غیرانسانی آن روز و خاطره شهادت مظلومانه آن رزمنده تا مدتها از یادم نرفت. جبهه پر از نیروهای مخلص و ایثارگر بود اما منافقانی هم بودند که بین رزمندهها میلولیدند و مترصد فرصت بودند تا زهرشان را بریزند.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13921206000408#sthash.NBI0WRTH.dpuf