شهید اوسطی گفت: «وقتی من شهید شدم دستمال سرخم را ببندید به گردنم ...» اما در سردخانه بیمارستان که جنازه منصور اوسطی را دیدم دستمال سرخش را به گردن نداشت. اصغر وصالی جلو رفت و دستمال خودش را از گردن باز کرد و دور گردن او بست
به گزارش شهداي ايران به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخها همراه میشد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت میکند. وی در کتاب خبرنگار جنگی نحوه آشنایی اش را با فرمانده دستمال سرخها اینگونه تعریف میکند:
***
... اکنون دیگر شهید اصغر وصالی باور کرده بود که من هم به عنوان یک خبرنگار، جرات حضور در صحنههای درگیری و رویارویی با خطر را دارم. رفتارش با من نرم شده بود. وقت سوار شدن، اجازه داد جلو بنشینم. تا مریوان بیش از یک ساعت راه داشتیم. آسمان تاریک شده بود. بچهها نگران حال منصور (یکی از بچه های گروه دستمال سرخ ها که مجروح شده بود) بودند. اصغر وصالی چند سوال کوتاه از من کرد. از علاقهام نسبت به کاری که دارم پرسید. همچنین علت انتخاب رشته خبرنگاری و عکاسی و انگیزه آمدنم را به کردستان جویا شد. به کلی از موضع قبلیاش نسبت به من عقبنشینی کرده بود. شاید حال و حوصله درستی نداشت و نگران حال منصور اوسطی بود و به روی خودش نمیآورد. وارد شهر مریوان شدیم. من در پادگان مریوان پیاده شدم. اصغر و بقیه بچهها برای دیدن منصور عازم بیمارستان شدند.
غاده (همسر شهید چمران که او هم کرستان حضور داشت) چشم به راه من بود. از دیدن او بسیار خوشحال شدم و مشتاق بودم هر چه زودتر، تجربه نخست خود را به طور کامل برای او شرح دهم. اما نمیدانستم از کجا باید آغاز کنم. به انگلیسی پشت سر هم به او میگفتم: «تو نمیدونی... تو نمیدونی.» اسماعیل و بچههای اصغر با هم پچپچ میکردند. ظاهرا مسئلهای پیش آمده بود. کنجکاو شدم. رفتم به طرف آنها.
غاده متوجه موضوع شده بود. سعی داشت تا مانع جلو رفتن من شود. کنجکاو شدم. چند قدمی جلو رفتم. رو به اسماعیل کردم و او بدون مقدمه گفت: «داریم میریم بیمارستان.»
پرسیدم: «چی شده؟»
اسماعیل قدری من من کرد و گفت: «مبارک باشه خواهر، منصور اوسطی شهید شد.» برای چند لحظه بهت زده شدم. رو به غاده کردم و پرسیدم: «این چی میگه؟»
غاده سری تکان داد. حرف اسماعیل را تایید کرد. پیش از این خبر داده بودند منصور زنده میماند. اما حالا...
از اسماعیل پرسیدم: «حالا کجاست؟»
جواب داد: «تو بیمارستان. ما داریم میریم اونجا.»
گفتم: «منم میام.»
همراه بچهها حرکت کردیم. تمام طول راه به حرفها و رفتار آن روز منصور که با دوستانش داشت، فکر میکردم. خوابی که دیده بود و با آب و تاب بسیار از آن حرف میزد و همچنین به یاد وصیتی که به بچهها کرد و چندین مرتبه به زبان آورد: «وقتی من شهید شدم دستمال سرخم را ببندید به گردنم و وقتی خاکم کردید اونو بذارین رو مزارم.» اما در سردخانه بیمارستان که جنازه منصور اوسطی را دیدم دستمال سرخش را به گردن نداشت. اصغر وصالی جلو رفت و دستمال خودش را از گردن باز کرد و دور گردن او بست.
اصغر وصالی میگفت: «معنی و مفهوم این دستمال اینه که ما تعهدی رو به گردن داریم که نسبت به خون شهدامون وفادار بمونیم.»
این حرکت سمبلیک ناشی از فکر خود اصغر بود و پیمانی بود که با یاران خود داشت.
آن شب احساس کردم اصغر حوصله حرف زدن دارد. گرچه همه گفتههایش درد دل بود. شاید نبودن ضبط صوت و کاغذ یادداشتی که بتوانم حرفهایش را ثبت و ضبط کنم، خیال وی را آسودهتر میکرد. مدت زیادی در محوطه بیمارستان قدم زدیم و تمام وقت او گفت و من شنیدم:
«از اول بچهها هفتاد- هشتاد نفر میشدن. تو پادگان ولیعصر تهران زیر دست خودم دوره دیده بودن. درگیری کردستان که شروع شد، راه افتادیم اومدیم اینجا. یه روز پاوه، یه روز سنندج و یه روز مریوان. خیلیهاشون شهید و مجروح شدن. بیشتریشون تو پاوه از دست رفتن. منصور اوسطی هم از درگیری پاوه اومد تو گروه ما. بچه کرمانشاه بود. پدر پیری داره و بس. میگفت باباش کشاورز.»
درباره زندگی و فعالیت خود اصغر پرسیدم. حرف زیادی نزد. شاید نمیخواست. تنها چند کلمه به زبان آورد: «تا حالا چند دفعه به مادرم خبر دادن من شهید شدم، اما بعدش باز سروکله ما پیدا شده. تو این یکی دو ماهه اخیر هم خبری از من نداره.»
اصغر از واقعه شهر پاوه خاطرات تلخی داشت. او با گروه دستمال سرخها پا به پای دکتر چمران وارد صحنه شده بود و لحظات دردناکی را در از دست دادن یاران خود به چشم دیده بود. او میگفت: «تو پاوه سر بعضی از بچهها رو بریدن. خودمم یه تیر خورد به دستم. اما خواست خدا بود که از استخوون رد نشده بود، با یه پانسمان خوب شدم.»
آن شب پس از بازگشت به پادگان، دکتر چمران پیشنهاد کرد که من و غاده سری به تهران بزنیم. به نظر میآمد ایشان شرایط روحی ما را در نظر گرفته بود و من نیز پیشنهاد دکتر را پذیرفتم.
پیش از آنکه حرکت کنیم دکتر چمران گفت: «خانم رو میسپارم دست تو. با هم برین و با هم برگردین.» روز بعد پیش از ظهر، سوار هلیکوپتر شدیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. خلبان هلیکوپتر شیرودی بود.
***
... اکنون دیگر شهید اصغر وصالی باور کرده بود که من هم به عنوان یک خبرنگار، جرات حضور در صحنههای درگیری و رویارویی با خطر را دارم. رفتارش با من نرم شده بود. وقت سوار شدن، اجازه داد جلو بنشینم. تا مریوان بیش از یک ساعت راه داشتیم. آسمان تاریک شده بود. بچهها نگران حال منصور (یکی از بچه های گروه دستمال سرخ ها که مجروح شده بود) بودند. اصغر وصالی چند سوال کوتاه از من کرد. از علاقهام نسبت به کاری که دارم پرسید. همچنین علت انتخاب رشته خبرنگاری و عکاسی و انگیزه آمدنم را به کردستان جویا شد. به کلی از موضع قبلیاش نسبت به من عقبنشینی کرده بود. شاید حال و حوصله درستی نداشت و نگران حال منصور اوسطی بود و به روی خودش نمیآورد. وارد شهر مریوان شدیم. من در پادگان مریوان پیاده شدم. اصغر و بقیه بچهها برای دیدن منصور عازم بیمارستان شدند.
غاده (همسر شهید چمران که او هم کرستان حضور داشت) چشم به راه من بود. از دیدن او بسیار خوشحال شدم و مشتاق بودم هر چه زودتر، تجربه نخست خود را به طور کامل برای او شرح دهم. اما نمیدانستم از کجا باید آغاز کنم. به انگلیسی پشت سر هم به او میگفتم: «تو نمیدونی... تو نمیدونی.» اسماعیل و بچههای اصغر با هم پچپچ میکردند. ظاهرا مسئلهای پیش آمده بود. کنجکاو شدم. رفتم به طرف آنها.
غاده متوجه موضوع شده بود. سعی داشت تا مانع جلو رفتن من شود. کنجکاو شدم. چند قدمی جلو رفتم. رو به اسماعیل کردم و او بدون مقدمه گفت: «داریم میریم بیمارستان.»
پرسیدم: «چی شده؟»
اسماعیل قدری من من کرد و گفت: «مبارک باشه خواهر، منصور اوسطی شهید شد.» برای چند لحظه بهت زده شدم. رو به غاده کردم و پرسیدم: «این چی میگه؟»
غاده سری تکان داد. حرف اسماعیل را تایید کرد. پیش از این خبر داده بودند منصور زنده میماند. اما حالا...
از اسماعیل پرسیدم: «حالا کجاست؟»
جواب داد: «تو بیمارستان. ما داریم میریم اونجا.»
گفتم: «منم میام.»
همراه بچهها حرکت کردیم. تمام طول راه به حرفها و رفتار آن روز منصور که با دوستانش داشت، فکر میکردم. خوابی که دیده بود و با آب و تاب بسیار از آن حرف میزد و همچنین به یاد وصیتی که به بچهها کرد و چندین مرتبه به زبان آورد: «وقتی من شهید شدم دستمال سرخم را ببندید به گردنم و وقتی خاکم کردید اونو بذارین رو مزارم.» اما در سردخانه بیمارستان که جنازه منصور اوسطی را دیدم دستمال سرخش را به گردن نداشت. اصغر وصالی جلو رفت و دستمال خودش را از گردن باز کرد و دور گردن او بست.
اصغر وصالی میگفت: «معنی و مفهوم این دستمال اینه که ما تعهدی رو به گردن داریم که نسبت به خون شهدامون وفادار بمونیم.»
این حرکت سمبلیک ناشی از فکر خود اصغر بود و پیمانی بود که با یاران خود داشت.
آن شب احساس کردم اصغر حوصله حرف زدن دارد. گرچه همه گفتههایش درد دل بود. شاید نبودن ضبط صوت و کاغذ یادداشتی که بتوانم حرفهایش را ثبت و ضبط کنم، خیال وی را آسودهتر میکرد. مدت زیادی در محوطه بیمارستان قدم زدیم و تمام وقت او گفت و من شنیدم:
«از اول بچهها هفتاد- هشتاد نفر میشدن. تو پادگان ولیعصر تهران زیر دست خودم دوره دیده بودن. درگیری کردستان که شروع شد، راه افتادیم اومدیم اینجا. یه روز پاوه، یه روز سنندج و یه روز مریوان. خیلیهاشون شهید و مجروح شدن. بیشتریشون تو پاوه از دست رفتن. منصور اوسطی هم از درگیری پاوه اومد تو گروه ما. بچه کرمانشاه بود. پدر پیری داره و بس. میگفت باباش کشاورز.»
درباره زندگی و فعالیت خود اصغر پرسیدم. حرف زیادی نزد. شاید نمیخواست. تنها چند کلمه به زبان آورد: «تا حالا چند دفعه به مادرم خبر دادن من شهید شدم، اما بعدش باز سروکله ما پیدا شده. تو این یکی دو ماهه اخیر هم خبری از من نداره.»
اصغر از واقعه شهر پاوه خاطرات تلخی داشت. او با گروه دستمال سرخها پا به پای دکتر چمران وارد صحنه شده بود و لحظات دردناکی را در از دست دادن یاران خود به چشم دیده بود. او میگفت: «تو پاوه سر بعضی از بچهها رو بریدن. خودمم یه تیر خورد به دستم. اما خواست خدا بود که از استخوون رد نشده بود، با یه پانسمان خوب شدم.»
آن شب پس از بازگشت به پادگان، دکتر چمران پیشنهاد کرد که من و غاده سری به تهران بزنیم. به نظر میآمد ایشان شرایط روحی ما را در نظر گرفته بود و من نیز پیشنهاد دکتر را پذیرفتم.
پیش از آنکه حرکت کنیم دکتر چمران گفت: «خانم رو میسپارم دست تو. با هم برین و با هم برگردین.» روز بعد پیش از ظهر، سوار هلیکوپتر شدیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. خلبان هلیکوپتر شیرودی بود.