اصغر وصالی بار دیگر لحن خود را تشدید کرد و خطاب به من گفت: «همون بهتر که شما برین وقتی وضع شهرها آروم شد بیایین. یعنی همه جا که امن و امان شد سر و کلهتون پیدا بشه.»
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود. او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخها همراه میشد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود. شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد. اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند آن هم در شرایط جنگی اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت میکند. وی در کتاب خبرنگار جنگی نحوه آشنایی اش را با فرمانده دستمال سرخها اینگونه تعریف میکند:
****
در میان کوهی از هندوانههای اهدایی مردم ایستاده بود و با خبرگی خاصی بهترینها را انتخاب میکرد. قد بلندی داشت و دستمال قرمزی به گردن بسته بود. به نظر میآمد او را قبلا دیدهام. با خود گفتم: «حتما از گروه دستمال سرخهاست.» بچههایی که آن روز وارد پادگان مریوان شده بودند. جلو رفتم. نشانی دادم. درست حدس زده بودم. او نیز مرا به جا آورد و خود را اسماعیل لسانی معرفی کرد. سپس پرسید:
«شما اینجا هستین؟»
گفتم: «پس کجا باشم!»
با حالتی طلبکارانه جواب داد: «اصلا شما خبرنگارید؟ اگه راست میگید، بیایید بروید به روستاها، ببینید چه خبره! وضعیت مردم چه جوره!... همهش تو شهرها میگردین که چی بشه؟»
اسماعیل لسانی و همراهانش یک ماشین سیمرغ داشتند. او گفت که برای کمکرسانی به مردم فقیر روستاهای اطراف کامیاران به آنجا میروند. از او خواستم در صورت امکان مرا هم با خود ببرند. اسماعیل پذیرفت و قول داد وقت رفتن به من خبر بدهد.
در سپاه کرمانشاه منتظر ماندم. دلم میخواست روستاها و فقری را که اسماعیل لسانی از آن به تلخی یاد میکرد ببینم و از نزدیک با رنج و تنگدستی مردم و ظلم خوانین که میراث رژیم گذشته بود، آشنا شوم.
دو نفری هم که همراه اسماعیل لسانی بودند، دستمال قرمز به گردن داشتند. یکی از آنها جهانگیر جعفرزاده نام داشت و دیگری عبدالله نوری پور. هر سه جوان بودند و پر شور. دریایی از صداقت توی چهرههایشان موج میزد.
ماشین را آماده کردند. تعداد زیادی هندوانه، نان لواش، خرما که از سپاه کرمانشاه تحویل گرفته بودند، بار ماشین کردند. همراه آنها حرکت کردیم. گفتند به سمت کامیاران میروند. کرمانشاه تا کامیاران راهی نسبتا طولانی بود. فرصتی شد تا سر صحبت را با آن سه نفر که از تهران آمده بودند، باز کنم. دلم میخواست انگیزه آنها را از بستن دستمال سرخی که به گردن دارند، بدانم.
از کرمانشاه که بیرون زدیم، سر حرف را باز کردم. اسماعیل لسانی گفت:
«انقلاب که پیروز شد، ضدانقلاب سر بالا کرد. یکی از جاهایی که به هم ریخت و به خوبی رخنه کرد کردستان بود. جمع ما چهل نفر بود. همه همدیگر رو میشناختیم. روزهای انقلاب با هم دوست شده بودیم. با بعضی، بچه محل هستیم. راه افتادیم اومدیم اینجا تا ریشه ضدانقلاب رو بکنیم. هنوز یک سال نمیشه. بچهها یکی یکی شهید شدن. حالا هم ده- پونزده نفر بیشتر نموندیم.»
بلافاصله جهانگیر جعفرزاده پی حرف اسماعیل را گرفت و گفت: «این دستمال که ما میبندیم جزو قرارمونه. طوقیه که به گردنمون میافته. یادگار خون رفقا. میخوایم تا وقتی زنده هستیم یادمون باشه که بچهها برای چی شهید شدن و راهشون چی بود.»
عبدالله نوریپور نیز حرفهای آن دو را تکمیل کرد:
«نه خیال کنین که آدمهای بیکاری هستیم یا از جونمون سیر شدیم، هر کسی برای خودش آرزویی داره. ما هم پدر و مادر داریم. کس و کار داریم. بعضی از ما زن و زندگی داریم. همین اسماعیل لسانی تازه عروسی کرده، یکی دو ماه بیشتر نیست، اما زنش را ول کرده اومده کردستان تا نذاره اینجا دست پالیزیان و دمکراتها بیفته. یا مثل دوره شاه، دوباره خان و خانبازی راه بیفته.»
سپس عبدالله نوریپور ادامه حرفها را به اسماعیل سپرد و او از من پرسید:
«ببینم خواهر! اصغر وصالی را به خاطر میآری؟ توی سپاه مریوان. اون که با ما اومده بود؟»
گفتم: «نه!»
اسماعیل توضیح بیشتری داد: «اون که قدش کوتاه بود. کلاشینکف دستش میگرفت.»
قدری فکر کردم و گفتم: «یادم اومد، چی شده مگه!»
اسماعیل گفت: «هیچی، میخوام بگم، اون فرمانده مونه. واسه خودش چیزیه. زندونی سیاسی زمان شاهه. شکنجه شده. خودش چیزی نمیگه. اما خیلی با ساواک در افتاده.»
پرسیدم: «اونم تو درگیری پاوه بوده؟»
جواب داد: «هرچی راجع به پاوه میخوای، باید از اون بپرسی.»
گفتم: «حالا کجاست؟»
جهانگیر گفت: «ما هم دنبالش میگردیم. رفتیم پاوه، گیرش نیاوردیم. دست از پا درازتر برگشتیم. انشاءالله پیدا میکنیم. هرچی میخوای باید از اون بپرسی.»
صحبت با اسماعیل، جهانگیر و عبدالله برایم بسیار جالب بود. دلم میخواست گزارشی از گروهشان تهیه کنم و برای روزنامه بفرستم. این کار را به بعد از اتمام کار در روستاها واگذار کردم.
اسماعیل و دو نفر همراه او آذوقهای را که آورده بودند، بین روستائیان تقسیم کردند. کارتون خرما بود، هندوانه، نان و...
در روستایی بسیار فقیر به نام «ماراب» که از شهر کامیاران پانزده کیلومتر فاصله داشت، با مردمی کاملا درد کشیده که نه آب داشتند و نه برق، نه حمام و نه مدرسه- و بیش از هزار و پانصد نفر در آنجا زندگی میکردند- روبهرو شدیم. تا ماشین به دروازه روستا رسید، کوچک و بزرگ دور ما جمع شدند و از فقر و فلاکت و ظلم خوانین گفتند. با خودم وعده کردم که به محض دیدن دکتر چمران، مشکلات روستا را با وی در میان بگذارم.
اسماعیل و دوستانش در مسیر بازگشت از پاوه و روانسر، کنار این روستا اتراق کرده بودند و با دیدن وضع ناهنجار مردم به کرمانشاه آمده بودند تا هر قدر که میتوانند به آنها آذوقه برسانند. شب را در روستا ماندیم و روز بعد عازم سنندج شدیم. بنا شد همراه با اسماعیل و جهانگیر و عبدالله به دیدار اصغر وصالی و دکتر چمران که ظاهرا در مریوان بودند، بروم، میخواستم گزارش پاوه را کامل کنم و از طرفی علاقمند بودم گروه دستمال سرخها را بیشتر بشناسم.
... قرار شد پس از شنیدن حرفهای اصغر وصالی درباره حادثه شهر پاوه به سراغ دکتر چمران- که گفتند ممکن است در پادگان مریوان باشد- بروم. همراه با اسماعیل، عبدالله و جهانگیر وارد ساختمان سپاه شدیم. دیدار دوباره گروه دستمال سرخها با اسماعیل لسانی و دو نفر دیگر، هر دو طرف را بسیار شادمان کرد. آنها مانند برادرانی صمیمی یکدیگر را در آغوش کشیدند. شنیدیم اصغر وصالی و نیروهایش به تازگی از پاوه به مریوان بازگشتهاند و اصغر وصالی در ماجرای پاوه دستش زخمی شده است. همچنین خبر دادند تعدادی از دستمال سرخها در پاوه شهید و مجروح شدهاند. خبر شهادت یاران، خنده را بر لب اسماعیل، جهانگیر و عبدالله خشکاند. با این حال همراه با اسماعیل سراغ اصغر وصالی- که در یکی از اتاقها نشسته بود- رفتیم. اسماعیل با شور و شوق فراوان مرا به اصغر معرفی کرد.
«برادر اصغر، ایشون همون خواهری هستن که چند وقت پیش تو پادگان بود.»
اصغر وصالی با بیاعتنایی گفت: «خب که چی؟»
از طرز برخوردش یکه خوردم. سرد و تند بود. احساس کردم اسماعیل هم جا خورد. با این حال حرفش را ادامه داد و گفت:
«ایشون یه خبرنگاره.»
اصغر وصالی بار دیگر لحن خود را تشدید کرد و خطاب به من گفت: «همون بهتر که شما برین وقتی وضع شهرها آروم شد بیایین. یعنی همه جا که امن و امان شد سر و کلهتون پیدا بشه.»
احساس کردم دل پری دارد. با این حال نمیتوانست توجیهی برای لحن تند و حتی توهینآمیز وی باشد. گذشته از اینها هنوز داشت حرفهایش را ادامه میداد: «شما رو چه به این کارا! شما که نیستید تو جریان، برید هر چی دلتون خواست بنویسید. اصلا شماها رو چه به اینجور جاها.»
تحمل سنگینی حرفهایش را نداشتم. برای کوتاه کردن موضوع جواب دادم: «شما انتظار دارید که تو جریان پاوه باشیم. خب نشده و نبودیم. حالا که شما بودین تو چه شرایط قرار گرفتین؟
گفت: «شما ناسلامتی ادعاتون خیلی بالاست. حداقل نگین تاریخ نویس هستین. نگین خبرنگارین. نگین، ما بودیم.»
گفتم: شما توقع دارین تو اون جریان من میبودم!»
گفت: چرا نباشین، اگه میخواستین میتونستین باشین. اقلا به عنوان یه تماشاچی.»
دیگر ماندن در آنجا را صلاح نمی دانستم. تمام مدت اسماعیل لسانی شاهد حرفهای من و فرماندهاش بود. چنین برخوردی را پیشبینی نکرده بود. از این رو دهانش از تعجب باز ماند. از او خواستم تا هر چه زودتر کوله پشتیام را از داخل ماشین تحویل بدهد که به محل دیگری بروم. لسانی که سر در گم مانده بود مدام دست دست میکرد و به انتظار تغییر حال و برخورد اصغر وصالی مانده بود. او نیز با خونسردی رو به اسماعیل کرد و گفت:
«مگه نشنیدی خانم چی گفت. یا برسونش یا بارو بندیل شو بده بره.»
اسماعیل آماده شد. پیش از آنکه از اتاق خارج شوم، رو به اصغر وصالی کردم و گفتم: «با این حال خیلی خوشحال میشم اگه فرصت کردین جریان پاوه را از زبون شما بشنوم.»
او تنها سری تکان داد و به آرامی گفت: «حالا ببینم چی میشه.»
بلافاصله اسماعیل رو به من کرد و با خوشحالی گفت: «خیالت راحت باشه خواهر، انشاءالله، حالا برادر اصغر خسته ست.»
حرف اسماعیل تمام نشده بود که اصغر با لحن تندی گفت:
«هیچم خسته نیستم. اگه وقت شد صحبت میکنم.»
به همراه اسماعیل از اتاق بیرون زدم. از طرز رفتار اصغر وصالی عصبانی بودم. سوار ماشین شدیم و به سمت پادگان حرکت کردیم.
****
در میان کوهی از هندوانههای اهدایی مردم ایستاده بود و با خبرگی خاصی بهترینها را انتخاب میکرد. قد بلندی داشت و دستمال قرمزی به گردن بسته بود. به نظر میآمد او را قبلا دیدهام. با خود گفتم: «حتما از گروه دستمال سرخهاست.» بچههایی که آن روز وارد پادگان مریوان شده بودند. جلو رفتم. نشانی دادم. درست حدس زده بودم. او نیز مرا به جا آورد و خود را اسماعیل لسانی معرفی کرد. سپس پرسید:
«شما اینجا هستین؟»
گفتم: «پس کجا باشم!»
با حالتی طلبکارانه جواب داد: «اصلا شما خبرنگارید؟ اگه راست میگید، بیایید بروید به روستاها، ببینید چه خبره! وضعیت مردم چه جوره!... همهش تو شهرها میگردین که چی بشه؟»
اسماعیل لسانی و همراهانش یک ماشین سیمرغ داشتند. او گفت که برای کمکرسانی به مردم فقیر روستاهای اطراف کامیاران به آنجا میروند. از او خواستم در صورت امکان مرا هم با خود ببرند. اسماعیل پذیرفت و قول داد وقت رفتن به من خبر بدهد.
در سپاه کرمانشاه منتظر ماندم. دلم میخواست روستاها و فقری را که اسماعیل لسانی از آن به تلخی یاد میکرد ببینم و از نزدیک با رنج و تنگدستی مردم و ظلم خوانین که میراث رژیم گذشته بود، آشنا شوم.
دو نفری هم که همراه اسماعیل لسانی بودند، دستمال قرمز به گردن داشتند. یکی از آنها جهانگیر جعفرزاده نام داشت و دیگری عبدالله نوری پور. هر سه جوان بودند و پر شور. دریایی از صداقت توی چهرههایشان موج میزد.
ماشین را آماده کردند. تعداد زیادی هندوانه، نان لواش، خرما که از سپاه کرمانشاه تحویل گرفته بودند، بار ماشین کردند. همراه آنها حرکت کردیم. گفتند به سمت کامیاران میروند. کرمانشاه تا کامیاران راهی نسبتا طولانی بود. فرصتی شد تا سر صحبت را با آن سه نفر که از تهران آمده بودند، باز کنم. دلم میخواست انگیزه آنها را از بستن دستمال سرخی که به گردن دارند، بدانم.
از کرمانشاه که بیرون زدیم، سر حرف را باز کردم. اسماعیل لسانی گفت:
«انقلاب که پیروز شد، ضدانقلاب سر بالا کرد. یکی از جاهایی که به هم ریخت و به خوبی رخنه کرد کردستان بود. جمع ما چهل نفر بود. همه همدیگر رو میشناختیم. روزهای انقلاب با هم دوست شده بودیم. با بعضی، بچه محل هستیم. راه افتادیم اومدیم اینجا تا ریشه ضدانقلاب رو بکنیم. هنوز یک سال نمیشه. بچهها یکی یکی شهید شدن. حالا هم ده- پونزده نفر بیشتر نموندیم.»
بلافاصله جهانگیر جعفرزاده پی حرف اسماعیل را گرفت و گفت: «این دستمال که ما میبندیم جزو قرارمونه. طوقیه که به گردنمون میافته. یادگار خون رفقا. میخوایم تا وقتی زنده هستیم یادمون باشه که بچهها برای چی شهید شدن و راهشون چی بود.»
عبدالله نوریپور نیز حرفهای آن دو را تکمیل کرد:
«نه خیال کنین که آدمهای بیکاری هستیم یا از جونمون سیر شدیم، هر کسی برای خودش آرزویی داره. ما هم پدر و مادر داریم. کس و کار داریم. بعضی از ما زن و زندگی داریم. همین اسماعیل لسانی تازه عروسی کرده، یکی دو ماه بیشتر نیست، اما زنش را ول کرده اومده کردستان تا نذاره اینجا دست پالیزیان و دمکراتها بیفته. یا مثل دوره شاه، دوباره خان و خانبازی راه بیفته.»
سپس عبدالله نوریپور ادامه حرفها را به اسماعیل سپرد و او از من پرسید:
«ببینم خواهر! اصغر وصالی را به خاطر میآری؟ توی سپاه مریوان. اون که با ما اومده بود؟»
گفتم: «نه!»
اسماعیل توضیح بیشتری داد: «اون که قدش کوتاه بود. کلاشینکف دستش میگرفت.»
قدری فکر کردم و گفتم: «یادم اومد، چی شده مگه!»
اسماعیل گفت: «هیچی، میخوام بگم، اون فرمانده مونه. واسه خودش چیزیه. زندونی سیاسی زمان شاهه. شکنجه شده. خودش چیزی نمیگه. اما خیلی با ساواک در افتاده.»
پرسیدم: «اونم تو درگیری پاوه بوده؟»
جواب داد: «هرچی راجع به پاوه میخوای، باید از اون بپرسی.»
گفتم: «حالا کجاست؟»
جهانگیر گفت: «ما هم دنبالش میگردیم. رفتیم پاوه، گیرش نیاوردیم. دست از پا درازتر برگشتیم. انشاءالله پیدا میکنیم. هرچی میخوای باید از اون بپرسی.»
صحبت با اسماعیل، جهانگیر و عبدالله برایم بسیار جالب بود. دلم میخواست گزارشی از گروهشان تهیه کنم و برای روزنامه بفرستم. این کار را به بعد از اتمام کار در روستاها واگذار کردم.
اسماعیل و دو نفر همراه او آذوقهای را که آورده بودند، بین روستائیان تقسیم کردند. کارتون خرما بود، هندوانه، نان و...
در روستایی بسیار فقیر به نام «ماراب» که از شهر کامیاران پانزده کیلومتر فاصله داشت، با مردمی کاملا درد کشیده که نه آب داشتند و نه برق، نه حمام و نه مدرسه- و بیش از هزار و پانصد نفر در آنجا زندگی میکردند- روبهرو شدیم. تا ماشین به دروازه روستا رسید، کوچک و بزرگ دور ما جمع شدند و از فقر و فلاکت و ظلم خوانین گفتند. با خودم وعده کردم که به محض دیدن دکتر چمران، مشکلات روستا را با وی در میان بگذارم.
اسماعیل و دوستانش در مسیر بازگشت از پاوه و روانسر، کنار این روستا اتراق کرده بودند و با دیدن وضع ناهنجار مردم به کرمانشاه آمده بودند تا هر قدر که میتوانند به آنها آذوقه برسانند. شب را در روستا ماندیم و روز بعد عازم سنندج شدیم. بنا شد همراه با اسماعیل و جهانگیر و عبدالله به دیدار اصغر وصالی و دکتر چمران که ظاهرا در مریوان بودند، بروم، میخواستم گزارش پاوه را کامل کنم و از طرفی علاقمند بودم گروه دستمال سرخها را بیشتر بشناسم.
... قرار شد پس از شنیدن حرفهای اصغر وصالی درباره حادثه شهر پاوه به سراغ دکتر چمران- که گفتند ممکن است در پادگان مریوان باشد- بروم. همراه با اسماعیل، عبدالله و جهانگیر وارد ساختمان سپاه شدیم. دیدار دوباره گروه دستمال سرخها با اسماعیل لسانی و دو نفر دیگر، هر دو طرف را بسیار شادمان کرد. آنها مانند برادرانی صمیمی یکدیگر را در آغوش کشیدند. شنیدیم اصغر وصالی و نیروهایش به تازگی از پاوه به مریوان بازگشتهاند و اصغر وصالی در ماجرای پاوه دستش زخمی شده است. همچنین خبر دادند تعدادی از دستمال سرخها در پاوه شهید و مجروح شدهاند. خبر شهادت یاران، خنده را بر لب اسماعیل، جهانگیر و عبدالله خشکاند. با این حال همراه با اسماعیل سراغ اصغر وصالی- که در یکی از اتاقها نشسته بود- رفتیم. اسماعیل با شور و شوق فراوان مرا به اصغر معرفی کرد.
«برادر اصغر، ایشون همون خواهری هستن که چند وقت پیش تو پادگان بود.»
اصغر وصالی با بیاعتنایی گفت: «خب که چی؟»
از طرز برخوردش یکه خوردم. سرد و تند بود. احساس کردم اسماعیل هم جا خورد. با این حال حرفش را ادامه داد و گفت:
«ایشون یه خبرنگاره.»
اصغر وصالی بار دیگر لحن خود را تشدید کرد و خطاب به من گفت: «همون بهتر که شما برین وقتی وضع شهرها آروم شد بیایین. یعنی همه جا که امن و امان شد سر و کلهتون پیدا بشه.»
احساس کردم دل پری دارد. با این حال نمیتوانست توجیهی برای لحن تند و حتی توهینآمیز وی باشد. گذشته از اینها هنوز داشت حرفهایش را ادامه میداد: «شما رو چه به این کارا! شما که نیستید تو جریان، برید هر چی دلتون خواست بنویسید. اصلا شماها رو چه به اینجور جاها.»
تحمل سنگینی حرفهایش را نداشتم. برای کوتاه کردن موضوع جواب دادم: «شما انتظار دارید که تو جریان پاوه باشیم. خب نشده و نبودیم. حالا که شما بودین تو چه شرایط قرار گرفتین؟
گفت: «شما ناسلامتی ادعاتون خیلی بالاست. حداقل نگین تاریخ نویس هستین. نگین خبرنگارین. نگین، ما بودیم.»
گفتم: شما توقع دارین تو اون جریان من میبودم!»
گفت: چرا نباشین، اگه میخواستین میتونستین باشین. اقلا به عنوان یه تماشاچی.»
دیگر ماندن در آنجا را صلاح نمی دانستم. تمام مدت اسماعیل لسانی شاهد حرفهای من و فرماندهاش بود. چنین برخوردی را پیشبینی نکرده بود. از این رو دهانش از تعجب باز ماند. از او خواستم تا هر چه زودتر کوله پشتیام را از داخل ماشین تحویل بدهد که به محل دیگری بروم. لسانی که سر در گم مانده بود مدام دست دست میکرد و به انتظار تغییر حال و برخورد اصغر وصالی مانده بود. او نیز با خونسردی رو به اسماعیل کرد و گفت:
«مگه نشنیدی خانم چی گفت. یا برسونش یا بارو بندیل شو بده بره.»
اسماعیل آماده شد. پیش از آنکه از اتاق خارج شوم، رو به اصغر وصالی کردم و گفتم: «با این حال خیلی خوشحال میشم اگه فرصت کردین جریان پاوه را از زبون شما بشنوم.»
او تنها سری تکان داد و به آرامی گفت: «حالا ببینم چی میشه.»
بلافاصله اسماعیل رو به من کرد و با خوشحالی گفت: «خیالت راحت باشه خواهر، انشاءالله، حالا برادر اصغر خسته ست.»
حرف اسماعیل تمام نشده بود که اصغر با لحن تندی گفت:
«هیچم خسته نیستم. اگه وقت شد صحبت میکنم.»
به همراه اسماعیل از اتاق بیرون زدم. از طرز رفتار اصغر وصالی عصبانی بودم. سوار ماشین شدیم و به سمت پادگان حرکت کردیم.