شهدای ایران shohadayeiran.com

شهید اندرزگو به‌راحتی می‌توانست شاه را ترور کند چون در دربار نفوذ داشت، اما امام اجازه ندادند و از همین روی شهید اندرزگو نیز شاه را ترور نکرد.
به گزارش شهداي ايران به نقل از تسنیم، سیدمحسن اندرزگو فرزند سوم شهید اندرزگو با حضور در خبرگزاری تسنیم، از خاطرات پدر و مادر خود در زمان مبارزه می‌گوید. وی می‌گوید: پدر ما چندین بار خدمت حضرت امام رسیده بود و اجازه خواسته بود که شاه را بزند و قدرت این کار را هم داشت، یعنی نفوذی که اندرزگو به کاخ شاه داشت شاید خود درباری‌ها هم نداشتند، به‌طوری که با رئیس دفتر علم رفیق شده بود و داخل مجموعه می‌شد و شاه را می‌دید، شاهی که دنبال اندرزگو بود و برای زنده و مرده او ۶۰ میلیون جایزه گذاشته بود، اما امام می‌گفت: "ترور شاه چیزی را عوض نمی‌کند".


وی از پیش‌بینی شهید اندرزگو در زمینه ریاست‌جمهوری و رهبری آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای سخن گفت و در این زمینه تصریح کرد: شهید اندرزگو می‌گفت: "کسانی که پشت سیدعلی بایستند سعادتمند و رستگار می‌شوند، اما آنهایی که در مقابلش بایستند آتش جهنم به سراغشان می‌آید".

مشروح گفت‌وگوی تسنیم با سیدمحسن اندرزگو فرزند شهید اندرزگو بدین شرح است:

شهید اندرزگو به‌‌عنوان یکی از شهدای محبوب انقلاب شناخته می‌شوند. حضرت‌عالی فرزند خلف ایشان هستید و به ما افتخار دادید که در خدمتتان باشیم. در ابتدا خودتان را معرفی کنید، چرا که خیلی از مردم دوست دارند بدانند فرزندان شهید اندرزگو الآن چه می‌کنند؟ تحصیلاتشان تا چه‌اندازه است؟

اندرزگو: شهید اندرزگو آرزوی یک حکومت اسلامی را داشت و ما هم دعا می‌کنیم که همین سید بزرگوار، پرچم این انقلاب را به دست صاحبش بسپارد.

بنده سیدمحسن اندرزگو، فرزند سوم ایشان (شهید اندرزگو) هستم که هم تحصیلات حوزه و هم تحصیلات دانشگاهی دارم و در دانشگاه شهید بهشتی کارشناسی فلسفه و حقوق خواندم و دوست دارم ادامه تحصیل هم دهم.

یعنی دو رشته را با هم خواندید؟

اندرزگو: بله، دروس حوزه را هم تا حدی خوانده‌ام، اما ادامه ندادم. برادرانم هم به جایگاه‌های خوبی رسیده‌اند. آقا محمود دارد دکترای حقوق بین‌الملل می‌گیرد. آقا مهدی هم فوق‌لیسانس الهیات و جامعه‌شناسی دارد و آقا مرتضی هم اخوی کوچک و چهارم ماست که حافظ قرآن و مشغول تحصیل است.

* مادرمان براساس سفارش شهید اندرزگو ما را تربیت کرد

مادرم ۱۶ساله بود که با پدر ازدواج کرد و ایشان هم ۲۵ساله بود که پدرم شهید شد و ۴ تا پسر قد و نیم‌قد را انداخت گردن این مادر زحمتکش و واقعاً هم ایشان (مادرمان) جوانی‌اش را گذاشت و ما را بزرگ کرد.

از جوانی خود گذشت و به‌سفارش پدر که ۱۰ روز به شهادتش مانده بود، گفته بود: "اینها بچه حضرت زهرا هستند، حاج خانم آنها را خوب بزرگ و تربیت کن. آن دنیا حضرت زهرا دستت را می‌گیرد و جلوی پیامبر که تو عروسش هستی سربلند می‌شوی" ایشان هم همان سفارش پدر را گوش کردند.

ما خوب نیستیم ولی ایشان (مادرمان) تلاش کرد که خوب و مذهبی و ولایی باشیم، تلاشش را کرد. از این رو خدای ناکرده دوست نداریم از خط ولایت جدا و به خط‌های دیگری که معلوم نیست آخرش به کجا می‌انجامد، راه پیدا کنیم.

شهید اندرزگو، نه به‌عنوان پدر ما به‌عنوان یک چریک مبارز مسلمان واقعی جزو معدود مبارزینی بود که معنویت و مبارزه را با هم مخلوط کرد و تا آن هدف نهایی‌اش که پیروزی انقلاب بود پیش رفت.

درست است خود وی این انقلاب را ندید، اما شهدا زنده‌اند و "عِندَ رَبّهم یُرزَقُونَند" و می‌بینند این انقلاب پیروز شد. البته دید شهید اندرزگو خیلی بالاتر از این حرف‌ها بود، دید دنیایی نداشت و می‌دید انقلاب پیروز می‌شود و به‌قول امام کمترین اجر ایشان شهادتش بود، یعنی امام اعتقاد داشت: "شهادت برای ایشان کمترین بود".

* شهید اندرزگو نظرکرده الهی بود

جنبه‌های مبارزاتی شهید اندرزگو مادی، معنوی، سیاسی و اعتقادی بود. ایشان ۱۳ رجب به دنیا آمد. من از همین جا شروع کنم که بدانید قطعاً وی یک نظرکرده الهی بود چرا که روز تولد حضرت علی به دنیا آمد و نامش سیدعلی بود و در شهادت حضرت علی(ع)با زبان روزه هم به شهادت رسید.

مقتدایش حضرت علی(ع) و جدش هم حضرت علی(ع)بود. آقای ابوترابی(ره) خیلی از ایشان تعریف می‌کرد و می‌گفت: "توکل و توسل ایشان به حضرت علی و حضرت زهرا آن‌قدر زیاد بود که ما خیلی وقت‌ها کنار ایشان کم می‌آوردیم.

حتی در کارهای جزئی به امام زمان متوسل می‌شد". اعتقاد راسخ آقای ابوترابی این بود که ایشان این دنیایی نبود و سیدعلی آقای اندرزگو مستقیماً با امام زمان ارتباط داشت. این مطلب را آقای ابوترابی در اسارت و بعد از اسارت در جمع آزاده‌ها بیان و تعریف می‌کرد: "آزاده‌های عزیز، هر کاری دارید و هر مشکلی دارید نذر شهید اندرزگو کنید، با صلوات و فاتحه‌ای خواسته‌تان را قطعاً می‌گیرید". که این اتفاقات همین الآن برای خیلی‌ها می‌افتد، دوستانی داریم که زنگ می‌زنند و می‌گویند: ما صلوات نذر پدرتان کردیم و این مشکل ما حل شد. به آنها می‌گویم: نگویید نذر پدر شما کردیم، بگویید نذر شهید اندرزگو کردید.

* در زمان ازدواجمان شهید اندرزگو به خواب مادرمان آمد


ما بهره‌ای از پدر نبردیم، خیلی کوچک بودم که ایشان شهید شد و زیاد از او به‌عنوان پدر بهره‌ای نبردیم ولی به‌عنوان یک شخصیت معنوی خیلی بهره‌ها بردیم که یکی از بهره‌ها را مادرمان تعریف کرد و گفت: "هر موقع برای شما خواستم خواستگاری بروم به خوابم می‌آمد و می‌گفت این مورد خوب و آن مورد بد است یعنی کاملاً به زندگی ما اشراف داشت، بدون اغراق دارم می‌گویم به خواب مادرم می‌آمد و می گفت: اینها مثلاً خانواده شهیدند، برو سراغشان و الحمدلله به‌خاطر مشورت‌هایی که داده‌اند زندگی‌مان خوب است و همه از زندگی راضی هستیم".

خانم ما هم خواهر شهید است و حال شهدا را درک می‌کند. خوب، شخصیتی به‌نام اندرزگو بعد معنوی‌اش این است که تولد و شهادتش با حضرت علی(ع) است و در این راه کمک‌کارش خود ائمه اطهار(ع) هستند.

مادرم می‌گوید: "بابای شما در بحث مبارزات چریکی یک راه چریکی جدیدی باز کرد"؛ اعتقاد چریک‌ها این است که اصلاً درگیر زندگی، خانواده و زن و بچه نشوند چون باعث می‌شود که روند مبارزاتی آنها کند شود و خانواده باعث بن‌بست و دست‌انداز در کار می‌شود، از این رو اعتقادی به این ندارند که زندگی تشکیل بدهند.

تسنیم: در فیلم"چ" دقیقاً همین عبارت از زبان همکلاسی سابق چمران (دکتر عنایتی) که بعداً به‌عنوان یک چریک رئیس تروریست‌ها می‌شود شنیده می‌شود که می‌گوید که یک چریک نباید به خانواده وابسته باشد.

اندرزگو: احسنت. ببینید بین چریک‌ها بالاترین سال‌های مبارزه را اندرزگو داشت، هیچ چریکی به این طولانی‌ای کار نکرد چراکه ۱۹ سال از دست ساواک آن‌هم با وجود زن و بچه فرار کرد، شما کدام چریک را سراغ دارید که به‌تنهایی بتواند این کار را انجام دهد؟!

مبارزین قبل انقلاب ما اکثراً دستگیر می‌شدند، تنها کسی که در این مبارزات یک پرونده در کمیته مشترک و ساواک ندارد، اندرزگو است، آن‌هم کسی که خانواده تشکیل داده بود.

به‌اعتقاد چریک‌ها اگر خانواده تشکیل می‌دادیم گیر می‌افتادیم ولی اندرزگو این خط مبارزاتی را تشکیل داد و اعتقاد داشت اگر مجرد باشد بیشتر به او شک می‌کنند تا این‌که متأهل باشد.

رفت و آمد یک مرد مجرد در یک خانه، همسایه‌ها را آگاه می‌کند که این مجرد اینجا چه‌کار می‌کند و همین باعث گیر افتادن او می‌شد. ولی کسی به یک مرد متأهل نگاه نمی‌کند، در یک کوچه اگر یک فرد مجرد باشد همه روی آن زوم می‌کنند ولی کل کوچه خانواده‌دار باشند هیچ‌کس به دیگری کاری ندارد.

اعتقادش این بود که وقتی ازدواج کند با زن و بچه باعث پیشرفت می‌شود و موفق‌تر است. اندرزگو از سال ۴۳ بعد از اعدام انقلابی حسنعلی منصور ملعون شروع کرد، منصور لایحه کاپیتولاسیون را که واقعاً ننگ برای این نظام و ایرانی‌جماعت بود، به مجلس برد و به امام توهین کرد و این مبارزین قبل انقلاب گفتند: آن حلقومی را که به امام ما توهین کرده، می‌زنیم.

* امام فقط مخالف ترور شاه بود

خوب، این‌ها آدم‌های مبارز مسلمان بودند، کسانی بودند که اصلاً بدون اذن ولی هیچ‌کاری نمی‌کردند، در آن موقع هم اذن امام را برای ترور منصور خواستند. این داستانی که بعضی‌ها می‌گویند امام مخالف ترور بود درست نیست، امام فقط مخالف ترور شاه بود.

حالا با ترور آدم‌های دیگر هم مخالفت می‌کرد ولی در آن روزی که بنا بود منصور ترور شود، جوان‌هایی که مسلمان بودند به خدمت آیت‌الله میلانی رفتند، چون دسترسی به امام نداشتند و ایشان در تبعید بودند. می‌خواستند حکم شرعی اعدام منصور را بگیرند تا حکم اعدام منصور از یک آیت‌اللهی گرفته شود و شرعی باشد، بنابراین از میلانی این حکم را می‌گیرند و بعدها آقایانی که خیلی در این نظام حرف می‌زنند در روزنامه‌های آن‌چنانی زدند که کار اندرزگو اشتباه بود و امام با کار او و مبارزه مسلحانه مخالفت شدید داشت در حالی که این‌طور نبود.

*شهید اندرزگو با رئیس دفتر علم رفیق بود

پدر ما چندین بار خدمت حضرت امام رسیده بود و اجازه خواسته بود که شاه را بزند و قدرت این کار را هم داشت، یعنی نفوذی که اندرزگو به کاخ شاه داشت شاید خود درباری‌ها هم نداشتند به‌طوری که با رئیس دفتر علم رفیق شده بود و داخل مجموعه می‌شد و شاه را می‌دید، شاهی که دنبال اندرزگو بود و برای زنده و مرده او ۶۰ میلیون جایزه گذاشته بود! اما امام می گفت: "ترور شاه چیزی را عوض نمی‌کند، فقط انقلاب را کند می‌کند، چون اگر شاه را بزنید یکی دیگر را سر کار می‌آورند و او ممکن است یک‌سری ایرادات را رفع کند و باز انقلاب به مشکل بر بخورد." بنابراین امام مخالف ترور شاه بود.

پس قضیه اینکه می‌گویند شهید اندرزگو می‌خواست اسلحه تهیه کند، چیست؟

اندرزگو: خوب، همین بود، برای ترور شاه.

پس برای ترور شاه اسلحه تهیه کرده بود؟

اندرزگو: بله، اسلحه آورد. فقط یک بار می‌خواست این کار را بکند ولی چون اجازه نداشت این کار را نکرد.

در آن‌موقع سلاح دوربین‌دار تهیه کرده بود، اگر کسی در این مملکت یک پوکه داشت اعدامش می‌کردند. رئیس ساواک در گزارشی نوشته بود: من از نیروهای تحت امرم تعجب می‌کنم که اندرزگو مثل آب خوردن دارد اسلحه وارد کشور می‌کند، شما کدام گوری هستید، شما دارید چه‌کار می‌کنید؟!

بعد از اعدام منصور، دوستانش دستگیر شدند، شهید بخارایی، هرندی و نیک‌نژاد و امانی و عراقی و آقای عسگر اولادی و انبارلو در دادگاه بودند وآن ۴ نفر در دادگاه شاه به اعدام محکوم شدند. اندرزگو چون تأمین کننده سلاح اینها بود، غیاباً سال ۴۳ به اعدام محکوم شد که از همان سال ایشان زندگی مخفی‌اش و مبارزاتی را شروع می‌کند که نزدیک ۱۵ سال دنبالش بودند تا آن جایی پیش رفت که رئیس ساواک با رئیس شهربانی و ژاندارمری برای شاه، یک گردش کار می‌گیرد که به شرف عرض ملوکانه فلان می‌رساند که اگر سیدعلی اندرزگو معروف به فلان و فلان (اسمهایی که از او می‌دانستند) دستگیر و یا کشته شود تا ۷۰ درصد از راهپیمایی‌های انقلابی‌ها کاسته و روند انقلاب کاسته می‌شود و این گزارش در اسناد ساواک موجود است، که اگر ما اندرزگو را یک‌جوری بزنیم یا دستگیر کنیم کار انقلاب ۷۰% تمام است.

این شده بود خار در چشم شاه و عوامل ساواک، چرا که به سایه اندرزگو هم نمی‌رسیدند، تا می‌رسیدند اندرزگو از محل فرار می‌کرد؛ یعنی آن‌قدر ارتباط داشته که می‌دانست اینها دنبالش هستند.

*خاطره رهبر انقلاب از شهید اندرزگو

یک خاطره‌ای حضرت آقا درباره شهید اندرزگو تعریف کرده‌ و گفته‌اند: "اکثراً پدر شما جواب سلام به ما نمی‌داد؛ یک روز به او گفتم: آقا سید، جواب سلام واجبه، من که سلام می‌کنم، جوابش واجب است. اندرزگو به من گفت: الآن جواب سلام حرام است، چون ساواک دنبال شماست. من دارم ساواکی‌هایی را که دنبال شما هستند، می‌بینم اگر جواب دهم هم شما و هم من به دردسر می‌افتیم"!

آن‌موقع ما ۸ سال در مشهد همسایه بودیم و پدر ما با حضرت آقا رفت و آمد نزدیک داشت. ما در خیابان سرشور می‌نشستیم و آقا هم در کوچه بغلی بودند.

سرشور، سمت بست طبرسی می‌شود؟

اندرزگو: روبه‌روی خسروی و روبه‌روی ورودی باب الجواد که کوچه آقای خامنه‌ای به‌نام پدر آقا است، می‌گفت یک روز آقا داشت در بازار سرشور می‌آمدند و پدرم با یک موتور گازی داشت می‌رفت، یک سبد و چند تا خروس لاری داخل سبد بود، سلام می‌کند و می‌گوید: آقا، الآن در این محله دنبالت نیستند. گفتم: "آقا، این خروس‌ها چیه؟" گفت: این خروس‌ها تخم می‌گذارند. گفتم: مگر خروس هم تخم می‌گذارند؟! گفت: می‌خواهید نشانتان دهم. این سبد را بلند کرد و نشان داد که زیر آن اسلحه و نارنجک و مهمات بود!! اینها تخم‌های این خروس‌هاست که استفاده می‌کنیم. به همین راحتی اسلحه با خودش می‌برد و پخش می‌کرد و به مبارزین می‌داد، شرایط آن‌موقع را در نظر بگیرید که ... .

* کلت برونینگ و ۴۵ هنوز نو و دست اخوی است

مادرم می‌گوید: در مشهد تازه سلاح آمریکایی آمده بود، پدرت از این سلاح‌های خشابی داشت و ماکاروف‌های شوروی را وارد کرده بود، برونینگ و ۴۵ هنوز مانده و نو است و پیش اخوی است. با شرایطی که نمونه آن را در فیلم نشان می‌دهد که مادر ما به کمرش بسته و چند بار کمک کرده است.

مادر تعریف می‌کرد: افسر سر چهارراه یکی از اینها را به کمر بسته بود، می‌گفت: حاج خانم، این اسلحه او خیلی قشنگ است، من این را می‌خواهم، خواستن توانستن است! می‌رسیدیم خانه می‌دیدم که اسلحه او کمر آقاست! رفته افسر را زده و اسلحه او را برداشته. چندین بار این کار را می‌کرد و آنها را به گوشه و کناری می‌کشاند و با یک ترفندی الکی می‌گفت: من از اندرزگو خبری دارم، و اینها را می‌برده و خلع سلاح می‌کرد.

* کلمه"خالی‌بندی" را بابای من باب کرد

کلمه "خالی‌بندی" را بابای ما باب کرد، ژاندارمری کل یک دستور عمل ابلاغ کرد و به افسران سر چهارراه‌ها و مکان‌های عمومی گفته بود: از این به بعد سلاح را خالی ببندید، (به‌خاطر زدن سلاح‌های‌شان). بابای ما خالی‌بندی را مد کرد. این داستان که اتفاق می‌افتد پدر ما در شرایطی بی‌پولی ــ انقلابی‌ها در بحث چاپ و نشر اعلامیه امام کمک می‌کرد و بی‌پولی برایشان پیش می‌آمد.

می‌خواست برود افغانستان سلاح وارد کند، نزد برخی رفقا رفته بود که پول بگیرد اما آنها نداشتند و می‌گفتند: وضعمان خراب است و گرفتاریم. پیش یکی دیگر رفته بود و خود این دوست تعریف می‌کند که آمد و به من گفت: پول بده برای این‌که می‌خواهم سلاح بیاورم، این رفیقش می‌گوید: پول ندارم.

می‌گوید که دو تا قالیچه را از زیر پای من جمع می‌کند و می‌گوید: اینها پس برای چیست؟! پول است دیگر، به او گفتم: آقا سید، اینها مال جهاز زنم و مال زندگی من است. گفت: جونتم برای اسلام باید بدهی، قالیچه که چیزی نیست. برای انقلاب و اسلام باید جانت را هم بدهی، زیر پایت قالیچه انداخته‌ای! قالیچه‌ها را برد و نگذاشت بماند تا از افغانستان سلاح تهیه کند.

به افغانستان می‌رود، آن‌موقع آقا محمود در شکم مادر و آقا مهدی کوچک بود، آنها را هم با خود برد. در مرز زابل و افغانستان در خانه‌ای مستقرشان می‌کند تا خودش دنبال کارها برود. چون آن خانه کوچک بود، مرد خانه طویله را تمیز می‌کند و می‌گوید: شما این جا بمانید تا آقایتان بیاید.

فقط پدرم آن‌جا را گرفته بود تا مادر با بچه یک هفته بماند و او برگردد، اما می‌رود تا دو ماه! گویا در آن‌جا مشکلات داشت و می‌ماند.

مادر ما می‌گوید: من مکالمات این زن و شوهر را می‌شنیدم، نزدیک دو ماه که شد، مرد صاحب‌خانه گفت: باید اینها را بکشیم، برای ما دردسر می‌شود. مرد صاحب‌خانه می‌خواست مادر ما با دو بچه‌اش را بکشد! زنش به او التماس می‌کرد که این بچه به شکم دارد و بچه کوچک دارد، اما مرد می‌گفت: معلوم نیست اینها کیستند، برای ما دردسر می‌شود؛ فردا اینها را می‌کشم.

با التماس زنش چند روزی دست نگه داشت ولی دیگر مصمم شده بود که مادر را بکشد. مادرم می‌گوید: از پدرت یاد گرفته بودم که می‌گفت: هروقت گیر افتادی به حضرت زهرا(س) متوسل شو، به‌هرحال تو عروس اویی و تو را نجات می‌دهد.

می‌گوید: شبش اضطرابی به جانم افتاد (فکر کنید آدم می‌داند فردا می‌خواهد کشته شود). مادر می‌گفت: به حضرت متوسل شدم و صبح زود دیدم آقایی آمد عبایی روی سر کشیده و چهره او را نمی‌دیدم ولی به من گفت: خانم، وسایلت را بردار و پشت من بیا، هیچ‌جا را هم نگاه نکن، مادرم می‌گوید: من هم وسایل شماها را جمع کردم و در بقچه‌ای گذاشتم پشت سر این آقا رفتم. حالا این آقا کیست و چیست و از کجا آمده و من به او اطمینان کردم، نمی‌دانم ولی چاره‌ای نداشتم دنبالش رفتم و من را در منزلی برد و دیدم پدر شما در آن‌جاست.

من یک‌دفعه گریه کردم و گفتم: کجایی؟ من را می‌خواستند بکشند، که پدرم گفت: "من هم فهمیدم شما آن‌جا به مشکل خوردید، به آقا امام زمان متوسل شدم، گفتم: بچه‌های مرا نجات بده؛ من دارم برای شما مبارزه می‌کنم و شما هم وظیفه دارید آنها را نجات دهید".

* خاطره‌ای از نحوه فرار شهید اندرزگو

از آن‌جا اسلحه‌ها را در راه برگشت سوار اسب و شتر کردند تا به مینی‌بوس برسند، در پاسگاه ایستادند و آنجا دقیقه به دقیقه ایست و بازرسی بود، یک جا دیدیم که زنها را هم می‌گردند، مادر ما اسلحه‌ها را به کمرش بسته بود، ۳ تا کلت و ۱۰ تا خشاب با یک بچه در شکم ۶ماهه! این سلاح‌هایی که به کمر داشت ممکن بود به بچه آسیب بزند.

می‌گویند یک خانم باردار نباید چیز سنگین را بلند کند، به بچه آسیب می‌زند. می‌گفت: دیگر رسیدیم به پاسگاه، و به آقا گفت: این بچه تکان نمی‌خورد نمرده باشد، سنگین است.پدرت با خیال راحت گفت: من با یکی معامله کردم که خودش هم نگهدار آن بچه است؛ هیچ آسیبی به آن بچه نمی‌رسد، شما بیا به پاسگاه که رسیدیم تو خودت را به حال به هم خوردگی بزن، بقیه‌اش با من.

مادرم پیاده شد، رئیس پاسگاه گفت: شما؟ پدر گفت: من یک دکترم! می‌آیم در این مرزها و دهات طبابت می‌کنم، زنم هم این‌دفعه با من آمده، بدبختی حامله هم هست و حالش بد شده، رئیس پاسگاه گفت: آقای دکتر، بفرما در پاسگاه خانمت گرمازده شده، او را ببر آب خنکی بخورد، شما انسان‌های خوبی هستید که می‌آیید در این روستاها طبابت می‌کنید، دم شما گرم.

مادر را پاسگاه فرستادند و بقیه را گشتند. وارد پاسگاه که شدند، می‌بینند همه عکسهای پدر روی دیوار است. مادر گفت: آقا، چه خبر است؟ پدر می‌گوید: کدامشان شبیه من است؟ گفتم: هیچ‌کدام، گفت: پس ناراحت نباش. انگار نه انگار دنبالش هستند، آن‌قدر با طمأنینه و آرامش حرکت می‌کرد هرکس جای او بود استرس و اضطراب داشت.

از پاسگاه آمدیم بیرون و رئیس ما را با احترام راهی کرد، گفت: "حال خانم خوب شد؟ خدا شما را برای ما نگه دارد". این‌طور به مشهد رسیدیم. در این‌جور مبارزات اگر همراهتان خوب نباشد سریع لو می‌روید.

نحوه آشنایی شهید اندرزگو با مادرتان چگونه بود؟ چون شهید آن‌قدر بزرگ بوده که به رشادت‌های همسرشان که قطعاً ایشان نیز از شخصیت‌های بسیار فداکار و ایثارگر انقلاب هستند، به‌اندازه کافی پرداخته نشده است.

اندرزگو: اتفاقاً من در یک سخنرانی فقط درباره مادر صحبت کردم، یعنی در جمع خواهران بسیجی و سپاه قرار بود مادر آنجا برود ولی حال نداشت و گفت: من نمی‌توانم بروم، هیچ‌کدام نرفتند و من رفتم و دیدم در این جمع همه خانم هستند، گفتم که بهترین چیز این است که درباره مادر بگویم، چون ۹ سال پابه‌پای شهید اندرزگو مبارزه کرد و کم آدمی نبود. رفتم که نحوه آشنایی مادر و پدر را بگویم.

* پیش‌نماز مسجد مادر را به پدر معرفی کرد

باید به ایشان هم پرداخته شود چون دو ماه با آن شرایط در افغانستان زندگی کردند و اسلحه به کمرشان می‌بستند! رشادت‌های بزرگی کرده‌اند؛ به هرحال این کار روحیه زینبی و دل و جرات می خواهد.

اندرزگو: یعنی واقعا در آن موقع از یک زن در آن سن و سال انتظار نمی رفت چون سنش کم بود نه اینکه زن سن و سال دار و جا افتاده ای باشد.ولی انگار خداوند همه فهم و شعور را به او داده بود که چگونه رفتار و مبارزه کند. یکی از پیش نمازهای مسجد که آقای طلبه ای هم بود مادر را معرفی کرد.

* خانواده مادرم مذهبی بودند/ پدربزرگم کارمند دولت شاه بود

در مسجد با هم بودند؟

اندرزگو: نه، در مدرسه علمیه چیذر این آقای پیش نماز(آقا سید مهدی موسوی که خدا رحمتشان کند) با پدر آشنا بود. پدرم با لباس شیخی و عمامه سفید به خاستگاری مادر آمد و خانواده مادرم چون مذهبی و نمازخوان و مسجدی بودند از روحانی خوششان می‌آمد و مادرم به همراه مادر و پدرشان قبول کردند.

با این که پدر ماردم در مهمات سازی صنایع دفاع کار می‌کرد اما خیلی آدم خوبی بود و ظهر عاشورا فوت کرد.او کارمند دولت زمان شاه بود ولی مذهبی و آدمی نمازخوان و مسجدی بود.اصلا نمی دانست ایشان(پدر) مبارز است.

مادرم سال ۴۸ ازدواج کرد یک مراسم عقد در چیذر گرفتند و عکس هایش هم هست که آقای هاشمی ایستاده و پدر ما با عمامه سفید این طرف است و علمای دیگر هم بودند.ایشان ازدواج که می‌کند در چیذر یک سالی می مانند ولی لو می‌روند.

پس بعد از لو رفتن شهید اندرزگو ایشان با مادرتان ازدواج می کنند؟منظورم بعد از اعدام منصور است؟

اندرزگو:بله،سال ۴۸ بود.

*مادرم از بچگی روحیه مبارزه داشت

یعنی ۵ سال بعد از آن؟

اندرزگو:بله، مادر تقریبا ۹ سال با پدر زندگی کرد.مادرم که می دانست ایشان مبارز است ولی روحیه مبارزه را از بچگی داشت و ضد شاه بود و می‌گفت "من از بچگی از شاه بدم می آید به خاطر این که از این بی بند و باری زمان شاه بدمان می آمد" از این رو عرق مذهبی داشتند.

در چیذر بودیم که روزی پدر آمد خانه و گفت: وسایل را جمع کن باید برویم مادر گفت که آقا چه شده؟گفت:حاج خانم یک منبر داغ رفتم و دنبالم هستند،حالا ۵-۶سال دنبالش بوده اند(خنده)بر ضد شاه صحبت کردم و الان ساواک می‌آید باید با هم بریم.آن جا شروع مبارزات و فرارها بود و مادرم هم دنبال ایشان رفت.

*شهید اندرزگو بدون همسرش موفق نمی‌شد

وسایل خانه هم سر جایش می ماند ؟

اندرزگو: بله، مادرم می‌گفت که یک بقچه و یک زنبیل داشتیم و چیزی نداشتیم چند وقتی در پیاده رو های خواجه ربیع با پدرت زندگی کردم،به قول خودش در هتل پیاده رو خواجه ربیع بودیم و کنار خیابان چادر زده بودیم و زندگی می‌کردیم.

پول نداشتیم برای خودمان جا بگیریم،من در آن جمع خواهران گفتم که این کلامی که امام فرمود که "از دامن زن مرد به معراج می رود را به عینه در زندگی خودمان دیدم".یعنی اگر شهید اندرزگو همراه خانمش قطعا موفق نمی‌شد و سریع لو می رفت.

من در آن جلسه به خانم‌ها گفتم که مادر ما پا به پای همسرش رفت،شما در خانه‌های سپاهی و بسیجی هستید شوهر، پدر یا بردارتان یا در اطلاعات سپاه یا در حفاظت یا در عملیات هستند از این رو از مادر من یاد بگیرید.اندرزگو لو نرفت به خاطر این که همسرش خوب بود و پا به پای او آمد.

در مختارنامه میرباقری هم دیدیم که زن های افرادی که اطراف کاخ ابن زیاد را محاصره کرده بودند، با اصرارهای خود همسرانشان را از محاصره کاخ منصرف کردند وهمین موضوع یکی از عوامل بروز واقعه عاشورا و شهادت نوه پیامبر(ص) شد.

اندرزگو:بله.

منظورم آن است که نقش زن، می تواند مثبت و هم منفی باشد

اندرزگو:حتی ایشان می گفت ما از چیذر طرف قم رفتیم و از آن جا به مشهد رفتیم. اندرزگو داشت سلاح هایش را جابجا می کرد ناگهان در اتاق تیر در رفت من صدای وحتشناکی شنیدم و گفتم چه شد؟ پدرت گفت که هیچی نگران نباش،رادیو ترکید.من هم فهمیدم که این صدای اسلحه بود.

از اتاق که بیرون آمد گفت "حاج خانم تو دیگر همراه ما هستی چه بخواهی چه نخواهی به این راه آمدی و شروع کرد به تعریف کردن کارهایش و گفت تیر خلاص منصور را من در سرش زدم. با ذوق و شوق این را می‌گفت، این در تاریخ نیامده،این طور مطرح کرده‌اند که شهید بخارایی او را زده.ولی شهید بخارایی اسلحه اش گیر می کند وبه گردن یا کتف منصور می خورد و او داشت زنده می‌ماند مادرم می‌گوید بابات گفت من دنبالش رفتم و تیر خلاص را زدم و به این افتخار میکنم.

*آیت الله میلانی حکم اعدام منصو را صادر کرد

یعنی آیت الله میلانی تایید کرده‌اند و تایید آن هم موجود است ؟

اندرزگو: بله,در تاریخ نوشته که آیت الله میلانی حکم اعدام حسنعلی منصور را صادر کرده.آقا دسترسی به او داشتند و همه خدمتشان می‌رفتند.

نماینده امام هم بودند؟

اندرزگو:بله بعد از حضرت امام نماینده بود و مبارزین خدمت او می‌رفتند.

* امام با مبارزه مسلحانه مخالفت نداشت/پاسخ به منتقدین


البته برخی شبهه وارد می‌کنند که این اقدامات خودسر بوده است؟

اندرزگو: بله این داستان اتفاق افتاد و سعید حجاریان دو مرتبه در روزنامه‌اش گفت ولی قبل انقلاب امام با مبارزه مسلحانه مخالفت نداشت و در سخنرانی‌اش همین مطلب را گفت که مشت در برابر مشت و گلوله در برابر گلوله است و در سخنرانی‌ها و اعلامیه ها از سال ۴۲ این را بیان می‌کرد.

یعنی به مبارزین خط داد که اگر می‌توانید مبارزه مسلحانه کنیدچرا که مردم دارند کشته می‌شوند آن هایی که دست به سلاح شدند بایستند و در پیام هایشان این را مطلب را گفته بودند ولی این را ذکر نمی‌کنند و می گویند امام مخالف ترور بود.

بیایید واقع‌گرا باشید و دقت کنید امام چه چیزهایی گفته بودند؟! در وصیت نامه خود نوشته‌اند که پشت سر آقای خامنه‌ای باشید ولی این ها را نمی‌بینند و چیزهای دیگری پیدا می‌کنند و تفسیر به رای می‌کنند.خیلی جاها مطالبی درباره قیام مسلحانه گفته بودند ولی هیچ موقع آن‌ها را بیان نمی‌کنند، می‌گویند که مساله حقوق بشری برای ما پیش می‌آید، چه حقوق بشری؟

شاه این همه آدم کشت،حقوق بشر کجا بود که بگویید چرا این همه آدم کشته شدند؟حقوق بشر آن موقع مطرح نبود، ولی وقتی مبارزین مسلح،مبارزه می‌کنند،حقوق بشر مطرح می‌شود.

ما چقدر باید ضعیف باشیم که قبول کنیم حقوق بشر آن موقع که مبارزین مبارزه می‌کنند مطرح می شود ولی هیچ موقع نمی‌گوییم در شکنجه گاه‌های ساواک چه کردند.

وقتی مادر به زندان رفت ساواکی ها آمدند رفتم در را باز کنم با لگد زدند و من پرت شدم . به هرحال آمدند ما را دستگیر کردند و بعد از شهادت پدر به زندان اوین بردند.فشارهای روحی به مادر می‌دادند و هر روز می‌گفتند امروز قرار است بچه‌ات را بکشند،زجر روحی که می دادند را با چی می خواهند عوض کنند؟چه چیزی جایگزین این می‌شود؟

می گفتند بچه ات را سرخ می‌کنیم! یکی را می‌خواهیم در ماهی تابه بیاندازیم و بزرگه را اعدام می‌کنیم.این حقوق بشر هیچ جا نیست.

مادر این زجرها را کشید تا انقلاب پیروز شد ولی وقتی با خدا معامله کرد و وقتی گفت "خدایا من به خاطر تو و هدف نظام اسلامی همه سختی ها را با بچه هایم قبول می کنم و من از این خط جدا نمی شوم".یک زن،در سن ۱۶ سالگی تا ۲۵ سالگی اوج لذت های دنیایی اش را می توانست ببرد ولی از همه این ها گذشت و اوج لذت های معنوی‌اش را خرید و با آن دنیا معامله کرد.

زن می تواند در خانواده خیلی تاثیر گذار باشد من الان به خانمم می‌گویم تربیت این بچه‌های من به عهده توست،من بیرونم، خیلی با بچه‌ها باشم ۲-۳ ساعت است ولی اکثر تربیت با زن خانه است.

می‌گویند تربیت در مدرسه است ولی اصل خانواده در تربیت بچه مهم است،اگر پدر یا مادر نماز بخواند بچه هم نماز می‌خواند.اگر پدر خدای نکرده مشروب بخورد بچه هم می‌خورد وکم پیش می‌آید پسری در خانواده لا مذهبی باشد اما مذهبی شود آن هم به خاطر خود پسر بوده یا کنار کسی قرار گرفته که خط درست را به او داده است.

حاج آقای اندرزگو نکته خاصی هست که در مصاحبه‌های قبلی اشاره نکرده باشید.

اندرزگو:نکات زیادی گفتم که در مصاحبه های دیگر نگفتم.ولی اگر چیزی خاص در ذهنتان هست بگویید.

*نحوه دستگیری فرزندان شهید اندرزگو

درباره دیدارتان با آقا هم بصورت گذرا اشاره ای داشته باشید .

اندرزگو:هم دیدار با امام و هم دیدار با آقا را می‌گویم.فقط بگویم بابا که ۲ شهریور شهید شد در شب آن روز،۲۰۰نفر از انقلابی ها دستگیر شدند و فردای آن روز ریختند در خانه و ما را دستگیر کردند و با جیپ زرد رنگ که مال اداره برق بود به تهران آورند، یادم هست روی لاستیک عقب آن نشسته بودم و در راه شهریور گرمای راه مشهد تا تهران در جاده برهوتی که آن موقع هیچی نبود،داشتیم از تشنگی هلاک می شدیم.

این‌ها در جایی ایستادند و در پمپ آب شنا کردند و آب خوردند ما داشتیم له له می‌کریدم و آفتاب به ماشین می خورد.

*حکم اعدام مادرمان را صادر کرده بودند

نگفتند این‌ها بچه‌اند، چه گناهی کرده‌اند و یک آبی به دست این ها بدهیم.ما گناه داشتیم چون بابا در قنداق ما اسلحه می‌گذاشت و اگر ساواک می فهمید پدر ما این کار را می کرد حکم اعدام ما را هم به عنوان معاونت و مشارکت در جرم می‌داد. البته حکم اعدام مادر در آمداما انقلاب پیروز شد والا می خواستند مادر را در زندان قصر اعدام کنند. نامه‌اش را در خانه پدربزرگم فرستاده بودند که برای تحویل جنازه بیایید.

حضرت امام در مدرسه رفاه گفته بودند"بروید خانواده شیخ عباس تهرانی را برای من پیدا کنید"امام پدر ما را به نام شیخ عباس تهرانی می‌شناخت، تیمی به مشهد رفتند اما دیدند ما نیستیم، همسایه‌ها به آنها گفته بودند که ما را به تهران بردند. می‌آیند و می‌بینند ما زندانیم که البته از شهریور تا بهمن ۵۷ زندان بودیم.

*خاطره‌ای از دیدار خانواده شهید اندرزگو با امام و رهبری

چطور بچه‌های ۶-۵ ساله در زندان بودند؟

اندرزگو:خب،این ها نمی خواستند که نسلی از اندرزگو باقی بماند.چرا که بابای من پدر شاه را درآورد،نمی‌خواستند چنین چیزی اتفاق بیفتد و به ذهنشان هم نمی رسید انقلاب پیروز می شود و می گفتند که ما اندرزگو را زدیم دیگر تمام است و انقلاب پیروز نمی شود.

بعد از زندان خدمت امام آمدیم آنجا مادرم نمی‌دانست پدر شهید شده در مدرسه رفاه امام به مادر گفتند که به من گفته‌اند شیخ عباس را در تهران شهید کرده اند.و حتی به مادر می گویند که ثواب شما با شهید یکی است و قطعا اگر بچه ها را بزرگ کرده و به ثمر برسانید شاید ثواب شما بالاتر هم باشد.

بعد ما به تهران آمدیم و در جایی ساکن شدیم چراکه امام گفتند جایی در تهران به این ها بدهید،چون ما جایی را نداشتیم.بعد بنیاد شهید تاسیس شد و مکان‌هایی برای خانواده های شهدا درست کردند و از همان سال ۶۰-۶۱ در همان منزل هستیم چند باری هم خدمت حضرت امام در جماران رسیدیم و عکس های این دیدار هم هست،در اتاق امام من پایین پای آقا نشسته بودم،آقا مهدی سمت چپ و آقا محمود سمت چپ امام،مرتضی وسط بود مادرم هم نشسته بود.یکدفعه آقا مهدی در آن سن و سال پایین به امام گفت " آقا،امام زمان کی ظهور می کند"؟ این سوال برای امام خیلی بحث برانگیز شد تا این را گفت من پای امام را چسبیدم گفتم آقا، بابای ما کی می آید؟امام از مادر پرسید که این بچه ها چه می‌گویند؟

مادرم گفت که این ها خیلی بهانه پدرشان را می‌گرفتند من هم جوابی نداشتم،گفتم باباتون با امام زمان می‌آید. امام گفت به، به شما دعا کنید انشالله آقا می‌آید، دعا کنید؛شما پاک هستید.

وقتی از آن جا بیرون آمدیم خدمت حضرت آقا در ریاست جمهوری هم رسیدیم که عکس های آن هم موجود است. من روی پای آقا نشستم، آقا همه ما را در بغل خود گرفت که آن جا هم آقا صحبت هایی درباره پدرم کردند و از پدر و مادرم خاطره می‌گفتند "یادتان است در مشهد این طوری شد" و ما را خیلی مورد تفقد قرار دارند.

یادم هست برای حضرت آقا یک فیلم هم بازی کردیم،فیلم شهادت بابا را تمرین کرده بودیم،مثلا بابام و ساواکی‌ها می آیند دور او را می‌گیرند و او را به رگبار می بندند. اخوی دوم( آقا محمود) پدر و (آقا مهدی)رئیس ساواک شد، ما هم با داداش کوچکمان مامور شدیم و از آقا می خواستیم اسلحه بگیریم چون از بچگی با اسلحه بزرگ شده بودیم و با اسلحه دوست شده بودیم.

مادرم گفت بچه ها نمایش بازی می کنند سلاح می خواهند.آقا به محافظان گفت به این‌ها سلاح بدهید آن ها از ترسشان ندادند،گفتند حالا همین جوری اجرا کنید.دیگر جلوی آقا،آقا مهدی دستور شلیک را داد و آقا محمود را به رگبار بستیم.دیدیم اقا دارد آرام گریه می‌کند، این صحنه را که دید خیلی یاد آن دوران خودشان و ارتباط با پدر افتادند هم مادر و هم آقا گریه کردند که بعد از این که آمدیم آقا خیلی دست به سرمان کشید و گفت که خیلی زیبا بود،پدر شهید شما الان در بهشت است و جایگاه خوبی دارد و دعا کنیم ما هم به آن برسیم و دیگر صحبت ها معمولی شد و دیگر خیلی یادم نمی‌آید.

آقا به خاطر علاقه خود به پدر می گفت، چون تنها کسی که در مشهد است ایشان است از این رو پشت او نماز می خواند گفتند آقا در حرم نماز جماعت نمی‌خواندید؟گفت بعضی از این ها آخوندهای دربارند این سید کارش درست است من پشت او نماز می خوانم.آن موقع دید ایشان نسبت به آقا مشخص و معلوم بود.

آن پیش بینی هم بابای من درباره حضرت آقا کرده بود و آقای یامین پور در مصاحبه از مادر پرسیده بود،مادر هم خاطره را گفته بود. قضیه این بود که در سال ۵۴ مادرم داشت تلویزیون می دید،رئیس جمهور چین داشت این‌جا می آمد و شاه می خواست به استقبالش برود و بابا قرار بود شاه را بکشد ولی انگار جایش لو رفته بود به همین خاطر اعصابش خورد بود.

مادر تعریف می کرد که پدرم به او گفت:حاج خانم بنشین من چیزی بگویم، شاه اعصاب من را خورد کرده اما بدان این انقلاب پیروز می‌شود یا من هستم یا نیستم،یا با خون خودم و یا با دست خودم این انقلاب پیروز می شود و امام خمینی رهبر می شود.

آن موقع یعنی در سال ۵۴ هنوز امامی مطرح نبود که رهبر شود.گفت:یک سید علی نامی رئیس جمهور او می‌شود.چون نام بابای خودم سید علی بود مادرم خیال می‌کرد خودش را می گوید. پرسید:خودتی؟گفت:نه آن موقع من نیستم،آن سید علی بعدا رهبر می‌شود.کسانی که پشت سید علی بایستند سعادتمند و رستگار می‌شوند ولی آن هایی که در مقابلش بایستند آتش جهنم به سراغشان می آید.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار