شهدای ایران: ایامی که آن را سپری میکنیم، لحظه به لحظهاش عجین است با غرورانگیزترین روزهای عاشقی سربازان امام راحل که با رشادت و جسارتشان حماسهای بس عظیم به نام «عملیات والفجر هشت» آفریدند، عملیاتی که رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا نخستین نفراتی بودند که وارد شهر فاو عراق شدند و پرچم مبارک گنبد امام رضا(ع) را بر فراز بلندترین مسجد فاو به اهتزاز در آوردند، «محمد موظف رستمی» از رزمندگان این لشکر به بیان خاطرهای زیبا از آن روزهای شور و شعور پرداخته که تقدیم به مخاطبان میشود.
در فاو، کمک بیسیم چی قائمشهر ی با من بود به اسم محمود، 15 سال بیشتر نداشت، شاید همین سن کمش باعث میشد گاهی بیاحتیاطی کند و بیش از حد از مواضع خودی فاصله بگیرد.
خاکریز دشمن هم بسیار مستحکم بود و طوری ساخته شده بود که دید خیلی خوبی به منطقه ما داشت و کوچکترین حرکت ما با آتش سنگین جواب داده میشد، این در حالی بود که ارتفاع سنگر ما نیم متر بود و ما مجبور بودیم نماز را حتی نشسته بخوانیم.
استفاده از امکانات سنگر خیلی برای مان مقدور نبود، شاید یکی از دلایل جنب و جوشهای نامعقول محمود همین بود، البته من هم در آن وقت 18 سال بیشتر نداشتم.
یک روز محمود از سنگر خارج شده بود که صدای اصابت خمپاره 60 و بعد از آن فریاد «یا مهدی(عج)» به گوشمان رسید، سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکشهای خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمتهایی از شکمش پاره شده، خیلی متأثر شدم، سرش داد زدم: «اینجا چه کار میکنی؟ آخر؛ کار دست خودت دادی». دیدم دارد لبخند میزند، بعد با همان حالش بریده بریده گفت: «سیمهای تلفن قورباغهای قطع شده بود، رفته بودم وصلشان کنم».
محمود را با آمبولانس به عقب فرستادیم، هیچ وقت لبخندش را در آن حال وخیم فراموش نمیکنم.
در فاو، کمک بیسیم چی قائمشهر ی با من بود به اسم محمود، 15 سال بیشتر نداشت، شاید همین سن کمش باعث میشد گاهی بیاحتیاطی کند و بیش از حد از مواضع خودی فاصله بگیرد.
خاکریز دشمن هم بسیار مستحکم بود و طوری ساخته شده بود که دید خیلی خوبی به منطقه ما داشت و کوچکترین حرکت ما با آتش سنگین جواب داده میشد، این در حالی بود که ارتفاع سنگر ما نیم متر بود و ما مجبور بودیم نماز را حتی نشسته بخوانیم.
استفاده از امکانات سنگر خیلی برای مان مقدور نبود، شاید یکی از دلایل جنب و جوشهای نامعقول محمود همین بود، البته من هم در آن وقت 18 سال بیشتر نداشتم.
یک روز محمود از سنگر خارج شده بود که صدای اصابت خمپاره 60 و بعد از آن فریاد «یا مهدی(عج)» به گوشمان رسید، سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکشهای خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمتهایی از شکمش پاره شده، خیلی متأثر شدم، سرش داد زدم: «اینجا چه کار میکنی؟ آخر؛ کار دست خودت دادی». دیدم دارد لبخند میزند، بعد با همان حالش بریده بریده گفت: «سیمهای تلفن قورباغهای قطع شده بود، رفته بودم وصلشان کنم».
محمود را با آمبولانس به عقب فرستادیم، هیچ وقت لبخندش را در آن حال وخیم فراموش نمیکنم.