«صدیقه حکمت» همسر شهید «عباس بابایی» متولد 1337 است. خانم حکمت، دختر دایی شهید بابایی بوده و در سال 1354 با وی ازدواج میکند. در بیست و پنجمین سالگرد شهادت سرلشکر خلبان «عباس بابایی»، خبرگزاری فارس ضمن تجلیل از این همسر صبور، گفتوگویی که مشروح آن به قرار زیر است :
* مادرم نمیخواست من با یک نظامی ازدواج کنم وقتی که عباس از من خواستگاری کرد، 15 ساله بودم و حتی به خانواده اعتراض کردم که آیا من اضافی و سر بار شما هستم که میخواهید مرا رد کنید؟! قلبم، عباس را با عنوان پسر عمه دوست داشت اما فکرش را نمیکردم که از من خواستگاری کند. بعد هم مادرم گفت: «من نمیخواهم دخترم را به نظامی بدهم آن هم شغل حساسی که عباس دارد، پرواز میکند و هر لحظه در خطر است». پدر و مادرم فرهنگی بودند. مادر میگفت: «حداقل دخترم باید درس را ادامه بدهد و از نظر تحصیلی بالاتر از ما باشد؛ الان برای ازدواج او زود است». تا اینکه، عباس توانست خانواده را راضی کند و به عقد هم درآمدیم. مهریه من 100 هزار تومان بود. خود عباس برای من مهریه بود و هیچ وقت مهریه دیگری طلب نکردم. * گرانترین هدیه عباس را به خانواده فقیری بخشیدم در دوره عقدمان در دانشسرای مقدماتی تحصیل میکردم. مدت کمی مانده بود تا ازدواجمان. عباس به من یک پالتو پوست هدیه داد که خیلی زیبا و گرانقیمت بود. طبیعی بود که از این هدیه خوشحال شوم اما از این کارش تعجب کردم و به او گفتم: «عباس، این پالتو پوست خیلی زیبا و گران است. شما که به دنبال این چیزها نیستی، پس چرا برای من خریدی؟». چند روزی گذشت. عباس مرا به خانوادهای فقیر معرفی کرد. وقتی با آن خانواده صحبت کردم، با خود گفتم باید این پالتو را به این خانواده بدهم. اما چون هدیه بود و برای من ارزشمند، با عباس مشورت کردم و گفتم: «عباس، یک چیزی بگم؟» او لبخندی زد و گفت: «خب بگو چیه؟» گفتم: «من که میدانم تو متوجه شدی؛ اما چون احساس کردم هدیهای که به من دادی خیلی ارزشمند است، میخواهم آن را به خانواده فقیری که معرفی کردی، بدهم». اشک از چشمهای عباس جاری شد، خدا رو شکر کرد و گفت: «ممنونم از تو» به او گفتم: «من فکر کردم تو ناراحت میشوی؟ و فکر میکنی برای من بیارزش بوده که میخواهم آن را ببخشم». * نمیتوانستم لحظهای بدون عباس روی زمین قدم بردارم بعد از ازدواجمان، به دزفول رفتیم. منزل ما در پایگاه هوایی بود. خیلی نگران عباس بودم. هر وقت هواپیمایی از زمین بلند میشد، استرس و اضطراب من هم شروع میشد؛ اما سعی میکردم با خواندن دعا، او را بدرقه کنم و منتظر آمدنش باشم. وقتی هم که میآمد، یا دوبار زنگ میزد یا دوبار به در میزد و من میفهمیدم خودش است. وقتی در کنارم بود، آرام بودم اما وقتی میرفت، هر صدای زنگ بیموقع یا تلفن غیر منتظرهای حالم را متلاشی میکرد. حرفهای عباس در ایامی که در کنار هم بودیم، برای من هدیه بزرگی بود. در آن لحظات، عباس به جای اینکه از مسائل دنیوی حرف بزند، همیشه از رفتن و شهادتش و نگهداری من از فرزندان و خودم حرف میزد. به موضوع سلامتی خیلی اهمیت میداد و همیشه تأکید میکرد باید مراقب خودم باشم. شفاعت دنیا و آخرت، قیامت، قرآن و شهادت. تمام مدت حرفهایمان این گونه بود. من هم از این حرفهایش لذت میبردم. دراین مدت کوتاهی که در کنار هم زندگی میکردیم، همین حرفها را میزدیم. همینها بوده که مرا ساخت و آماده شهادت خودش کرد. چون نمیتوانستم بپذیرم، لحظهای بدون عباس روی زمین قدم از قدم بردارم. اما خانه خدا، صبری که خداوند داد، باعث شد تا بتوانم بعد از شهادت عباس طاقت بیاورم. * به عباس میگفتم: چرا منو بدبخت کردی؟ عباس خود را خاک پای حضرت علی (ع) هم نمیدانست اما او واقعاً علیوار بود. زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود. خودش هم میگفت: «زندگی کردن با من سخت است» به شوخی به عباس میگفتم: «پس چرا منو بدبخت کردی؟» او گفت: «به جز تو کسی رو پیدا نکردم که تحمل زندگی با من را داشته باشد». * دستهایی که بسته بود خانهای که در پایگاه هوایی به ما دادند، خانه درجهدارها بود نه یک فرمانده. بنده از بس که برای باز کردن لوله چاه فاضلاب آشپزخانه تلمبه زده بودم، دستهایم پینه بسته بود. در حالی که همسر فرماندهان دیگر، ماشین و راننده داشتند، خانمهایشان در ویلا زندگی میکردند و خریدهایشان را هم دیگران انجام میدادند با این وجود از زندگی با عباس با اینکه خیلی پایینتر از سطح حقیقیاش بود، راضی بودم و لذت میبردم. * هیچ کاری را از عباس پنهان نمیکردم ما در زندگی تفاهم داشتیم و همدیگر را درک میکردیم. چون من و همسرم خوب همدیگر را میشناختیم، از حرفهای یکدیگر دلخور نمیشدیم. او صداقت داشت. به روح خودش قسم من در زندگی اختیار تام داشتم و حتی بدون اجازهاش میتوانستم سفر خارج از کشور بروم اما آب خوردن را هم از او پنهان نمیکردم. وقتی مسئلهای را به او میگفتم: «او میگفت خب خودت میدانی چه کار کنی» اما پاسخ میدادم «تو همسرم هستی و باید به همه مسائل آگاه باشی». * عباس به آنچه اعتقاد داشت، عمل میکرد همسرم، اعتقادات مذهبی بسیار قوی داشت. او اهل شعار نبود و به آن مسائلی که اعتقاد داشت، عمل میکرد. چون وقتی میخواست به من موردی را نصیحت کند، خودش عمل میکرد تا آن حرف روی من تأثیر داشته باشد. وقتی هواپیما خراب میشد، عباس خودش سعی میکرد هدایت هواپیما را به دست بگیرد و میگفت: «اگر قرار است اتفاقی بیفتد، باید برای من که فرمانده هستم این اتفاق بیفتد نه خلبان». * اسمهایی که برای بچههایمان انتخاب کردیم عباس علاقه عجیبی هم به اولاد داشت. فرزند اولمان دختر بود. عباس یک کتاب آورد و گفت: «یک اسم برای فرزندمان انتخاب کن!». اسم «سلما» را انتخاب کردم. سلما دختر عربی بسیار زیبایی بود که یزید ملعون عاشق او میشود و سلما هم داخل انگشترش سم میریزد و او را میکشد. از طرفی سلما اسم قابله امام حسن(ع) هم بوده است. فرشتهای که بالای سر حضرت زهرا(س) حضور پیدا میکند هم نامش سلما بوده است. بعد از مشورت با عباس، اسم دخترمان را «سلما» گذاشتیم. وقتی که فرزند دوممان را باردار بودم، به عباس گفتم: «اسم بچهمان را چی بگذاریم؟». گفت: «حسین» به او گفتم: «این قدر مطمئنی که فرزندمان پسر است؟» او گفت: «آن قدر میدانم که چشمهایش زیبا و جذاب است و مژههای چشمش هم تا ابروهایش میرسد». فرزند دوم هم که به دنیا آمد، همین ویژگیها را داشت و اسمش را حسین گذاشتیم. برای فرزند سوم، با عباس صحبت کردم. او گفت: «اگر فرزندمان دختر بود اسمش را بگذاریم فاطمه؛ اگر پسر بود، بگذاریم حسن» به او گفتم: «متأسفم، اسمش را محمد انتخاب کردم». عباس گفت: «یعنی چی؟ اسم دایی و عموی بچه محمد است» گفتم: «چون بچهمان تولد حضرت رسول(ص) به دنیا میآید» عباس گفت: «یعنی این قدر مطمئن هستی؟» گفتم «آره». همین طور هم شد و فرزند سوممان ساعت 3 بعد از ظهر روز میلاد حضرت رسول اکرم(ص) به دنیا آمد. * شیطنت حسین در جبهه پسرم حسین، از بس که بازیگوش بود، خیلی خستهام میکرد. حتی در زمانی که عباس، بالای سر بچهها بود. عباس دو ماه قبل از شهادتش، حسین را به منطقه برد. در آنجا چه بلاهایی که بر سر پدرش در نیاورده بود! یکبار حسین، اسلحه عباس را برمیدارد. دو نفر از دوستان عباس وقتی متوجه کار او میشوند، حسین را از پاهایش، از طبقه دهم ساختمان پایگاه هوایی آویزان میکنند. یکی از دوستان به حسین میگوید: «حسین، اگر بابات بفهمه که اسلحهاش را برداشتی، تو را میکشد. بگذار خودمان تو را بکشیم. میخواهیم تو را الان پرت کنیم پایین». حسین که آن موقع 9 ساله بود، به آنها میگوید: «مرا پرت کنید!» آنها میگویند: «پرت کنیم؛ نمیترسی؟!» حسین میگوید: «اولاً که نمیترسم؛ دوماً جرأت این کار را نداری اگر جرأت داری پای مرا رها کن، ببین بابای من چه کارت میکنه». * آخرین هدیه تولد عباس تولد من اول خرداد است. آخرین هدیه تولد عباس برای من خیلی خندهدار و ابتکاری بود. در آن روز سلما، حسین و محمد خیلی خوشحال بودند. کیک تولدی گرفته بودند. پیش خودم میگفتم: «آفتاب از کدوم طرف درآمده». پنج نفره جشن گرفتیم. عباس دور تا دور یک سیب به اندازه سن من چوب کبریت گذاشته بود و آن سیب مثل جوجه تیغی شده بود. عباس کبریتها را روشن کرد و گفت: «حالا فوت کن!». برای من خیلی عجیب و جذاب بود که عباس چنین ابتکاری را به خرج داده است. * دلجویی عباس قبل از شهادتش گاهی اوقات که عباس از رفتن و شهادت حرف میزد، دلتنگ میشدم و میگفتم: «آخه من با این سه تا بچه چه کار کنم؟» او میگفت: «ببین ملیحه، من فقط وسیله هستم. همسرتم. مرد خانهام. امیدتم. سایه من بالای سرتان هست؛ اما سرپرست تو خداست، نه تو، سرپرست همه ما خداست». او با این حرفها مرا برای شهادتش آماده کرد. زمانی که شهید شد، من 28 ساله بودم. * با پای برهنه عباس را بدرقه کردم 10 روز زودتر از سفر حج برگشتم، سفر حجی که خداوند توشه مرا صبر و طاقت شنیدن خبر شهادت عباس قرار داد. لحظهای که از هلیکوپتر پیاده شدم، کفشم را کنار گذاشتم و با پای برهنه پیکر عباس را تشییع کردم. دوستان عباس، بعد از شهادتش چند جا را برای دفنش پیشنهاد دادند. گلزار شهدای اصفهان، بهشت زهرا(س) کنار مزار شهید بهشتی و محل دیگر در جوار مزار شهدای امامزاده حسین(ع) قزوین. پدر شوهرم اصرار داشت که شهید در قزوین به خاک سپرده شود و که خواست شهید هم این بود که در کنار همرزمانش در امامزاده حسین(ع) با همان لباس پروازش آرام بگیرد. * اولین خنده بعد از شهادت عباس بعد از خاکسپاری عباس، یکدفعه به ذهنم رسید که مبادا در کنار او یک زن را به خاک بسپارند. یک هفته از خاکسپاری عباس میگذشت و از درد دوری دائم گریه میکردم. در این احوالات بودم که یکدفعه خواهر شوهرم آمد و گفت: «ملیحه، یک خانم را کنار عباس دفن کردند» اطرافیان از تعجب و حیرت من به خنده افتادند و به دنبال آنها من هم بعد از یک هفته خیلی خندیدم. این اولین خنده من بعد از شهادت عباس بود. *خوابی که آرامم کرد من تا هشت روز بعد از شهادت عباس، نمیتوانستم چیزی بخورم. حتی آب را به زور به خوردم میدادند. میگفتم: «اول باید خواب عباس را ببینم و بعد چیزی بخورم». همه میگفتند: «این طور که تو بیتابی میکنی، عباس به خوابت نمیآید» اما من قبول نمیکردم. بعد از هشت روز بالاخره خواب شهادت و دست کشیدن روی سر و بوسیدن پیشانیاش را دیدم و آرام شدم. * عباس همیشه در کنارمان است دیگر باید من و سه فرزندم بدون عباس زندگی را ادامه میدادیم، بچهها را کنارم نشاندم و به آنها گفتم: «بچهها شما پدرتان را از دست دادید و خلأ بزرگی برای شماست. اما لطف خدا شامل حالتان است که مادر در کنارتان است. شاید من نتوانم مثل بابا باشم اما به هر حال نقش نیمی از وجود بابا را میتوانم برای شما ایفا کنم. پس بنابراین فکر من را هم بکنید که همسرم را از دست دادم. شما باید به من هم کمک کنید». بعد از آن به همراه بچهها عکسهای عباس را روی در و دیوار خانه چسباندیم؛ لباس پرواز و کلاه یدک عباس را هم همینطور؛ گاهی صدای عباس و فیلمش را میگذاشتم و با بچهها نگاه میکردیم و همیشه این احساس را داشتیم که عباس در کنارمان هست و لحظهای ما را تنها نمیگذارد. *رؤیاهایی که رنگ واقعیت دارد عباس در رؤیاهای من به صورتی است که انگار در بیداری او را میبینم. خیلی وقتها درباره مسائل مختلف با هم واضح صحبت میکنیم. وقتی هم که با مشکلاتی مواجه میشوم، در بیداری با عکسش حرف میزنم و به قدری اشک میریزم که قاب عکساش خیس میشود. عباس همیشه وقتی به خانه میآمد، گاهی دوبار با دست روی در میکوبید یا اینکه دو بار زنگ میزد. گاهی صدای در را در بیداری میشنوم و زمانی که میخواهم بروم در را باز کنم، یادم میافتد که عباس شهید شده است. * نگذاشتم برادرم خلبان شود بعد از شهادت عباس، برادر کوچکترم، رضا، در رشتههای مهندسی الکترونیک و خلبانی قبول شد. بنده به صورت پنهانی با شهید اردستانی و یکی دیگر از همکارانش تماس گرفتم که در معاینه پزشکی برادرم را رد کنند. آنها در ابتدا قبول نمیکردند و گفتم: «هر مشکلی پیش آمد پای خودم؛ من جوابگو هستم». برادرم هنوز هم گله میکند که چرا نگذاشتم خلبان شود در حالی که استعداد این کار را هم داشت. البته اینها همهاش حرف است، انسان روی زمین صاف که راه میرود، مرگ به سراغش میآید. اما من داغدیده بودم و میگفتم: «همسرم رفته، برادرم هم برود؟» در حالی که خیلی از خانواده شهدا، چند شهید دارند که من شرمنده رویشان هستم. اینها لیاقت میخواهد که من نداشتم. همیشه انسان در معرض امتحان الهی است. چه غنی و چه فقیر. در عین حال که شهید بالای سر ما است و خداوند سرپرستی ما را بر عهده دارد، خب با مشکلاتی مواجه هستیم. الان سه فرزندم متأهل هستند. دخترم سلما، در ابتدا با شهید «عباس داوری» ازدواج کرد. همسرم به خواب یکی از دوستانش آمده و گفته بود: «اسم داماد من هم عباس است». نوهام، پسر داماد اولی است. دامادم عباس، برای مأموریت به زاهدان رفته بود. اشرار او را گروگان میگیرند و به پدرش میگویند که 100 میلیون تومان بیاورید تا او را آزاد کنیم. پدر وی 50 میلیون تومان تهیه میکند اما آنها همان روز عید سعید غدیرخم سال 1384 به صورت خیلی فجیعی او را به شهادت رسانده بودند. بنده با شنیدن خبر شهادت دامادم، به قدری گریه کردم که از شدت فشار یکی از دندانهایم به خودی خود افتاد. اکنون دخترم یک پسر 13 ساله دارد. خودش هم سه بار در دانشگاه در رشتههای مدیریت بازرگانی و پرستاری قبول شد که به دلیل وجود مشکلات زندگی، تحصیل را رها کرد و اکنون کنار همسرش در مرکز پلیس+10 پونک مشغول به کار است. پسر بزرگم حسین، یک پسر 9 ساله دارد. اسم او را «امیر عباس» گذاشته است. حسین الان در شرکت ساخت قطعات هواپیما کار میکند؛ در کنار دوستان پدرش. پسر کوچکترم محمد، 5 ساله بود که پدرش شهید شد. این بچه دست نوازش پدری را احساس نکرد یا اگر هم بوده محمد به یاد ندارد. محمد 7 سال است که ازدواج کرده و کارمند یک شرکت خصوصی است.