به آنها فهماندم که اسیر هستم و هنگامی که فهمیدم از ماموران صلیب سرخ هستند، اسم همه ی بچه های اسیر را به آنها گفتم. آنها فرمی را پر کردند و کاغذی دادند که برای خانواده ام نامه بنویسم.
به گزارش شهداي ايران به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده صفر یوسفی است:
«علی والی» قهرمان وزنه برداری ارتش هر روز کمکم می کرد تا با تمرین هایی که انجام می دهم بتوانم راه بروم. یک روز پایم انقدر درد گرفت که مجبور شدند به بیمارستان منتقلم کنند.
در بیمارستان چند تا مجروح ایرانی را دیدم. مثل اینکه تازه آورده بودن شان. سه، چهار تا خارجی هم در راهرو بیمارستان ایستاده بودند که فکر کردم خبرنگار هستند. یکی از افراد اطلاعاتی عراق که همراه خارجی ها بود از نگهبان من پرسید: این کیه؟ او جواب داد: افسر اسیره. گفت: کجا بوده؟ گفت: در زندان ابوغریب. با حرکت دست به آنها فهماند که مرا سریعاً بیرون ببرند؛ ولی خارجی ها که متوجه قضیه شدند فوراً آمدند جلو و با من دست دادند و این بود که آنها دیگر نتوانستند کار خودشان را انجام دهند.
به آنها فهماندم که اسیر هستم و هنگامی که فهمیدم از ماموران صلیب سرخ هستند، اسم همه ی بچه های اسیر را به آنها گفتم. آنها فرمی را پر کردند و کاغذی دادند که برای خانواده ام نامه بنویسم. این اولین باری بود که دست به کاغذ و قلم می بردم. بعد از آنکه آنها رفتند پایم را دوباره گچ رفتند و به زندان ابوغریب بازگرداندند. هیچ وقت لحظه ای را که به بچه ها گفتم اسم شان را به صلیب سرخ داده ام، فراموش نمی کنم. خوشحالی آنها همه ی دردها و ناراحتی ها را از یادم برد.
«علی والی» قهرمان وزنه برداری ارتش هر روز کمکم می کرد تا با تمرین هایی که انجام می دهم بتوانم راه بروم. یک روز پایم انقدر درد گرفت که مجبور شدند به بیمارستان منتقلم کنند.
در بیمارستان چند تا مجروح ایرانی را دیدم. مثل اینکه تازه آورده بودن شان. سه، چهار تا خارجی هم در راهرو بیمارستان ایستاده بودند که فکر کردم خبرنگار هستند. یکی از افراد اطلاعاتی عراق که همراه خارجی ها بود از نگهبان من پرسید: این کیه؟ او جواب داد: افسر اسیره. گفت: کجا بوده؟ گفت: در زندان ابوغریب. با حرکت دست به آنها فهماند که مرا سریعاً بیرون ببرند؛ ولی خارجی ها که متوجه قضیه شدند فوراً آمدند جلو و با من دست دادند و این بود که آنها دیگر نتوانستند کار خودشان را انجام دهند.
به آنها فهماندم که اسیر هستم و هنگامی که فهمیدم از ماموران صلیب سرخ هستند، اسم همه ی بچه های اسیر را به آنها گفتم. آنها فرمی را پر کردند و کاغذی دادند که برای خانواده ام نامه بنویسم. این اولین باری بود که دست به کاغذ و قلم می بردم. بعد از آنکه آنها رفتند پایم را دوباره گچ رفتند و به زندان ابوغریب بازگرداندند. هیچ وقت لحظه ای را که به بچه ها گفتم اسم شان را به صلیب سرخ داده ام، فراموش نمی کنم. خوشحالی آنها همه ی دردها و ناراحتی ها را از یادم برد.