به گزارش شهدای ایران، عملیات کربلای دو اهمیت خاصی برای رزمندههای لشکر قدس گیلان دارد. زیرا شهید شدن چند فرمانده گردان و ستاد باعث شد تا نام آوران بزرگ لشکر قدس اسم خود را با کربلای دو گره بزنند. یکی از این فرماندهان شهید حسن رضوان خواه، فرمانده گردان کمیل است. که در 10 شهریور 1365 به خیل یاران شهیدش پیوست.
آنچه پیش روی شماست بخشی از خاطرات سردار محمدعلی (ابراهیم) حق بین(معاون وقت گردان کمیل و فرمانده کنونی لشکر عملیاتی سپاه قدس گیلان) پیرامون آن شهید بزرگوار است:
قبل از عملیات کربلای دو با حسن توی اتاق مان نشسته بودیم. بهم گفت بیا کارت دارم. رفتم و کنارش نشستم. سفارش کرد پول ها را چه جوری خرج کنم. گفت این وسایلم، این هم وصیت نامه ام. بعداً بده به خانواده ام. گفت و آماده شدیم برای عملیات. همه ی این ها نشانه ی این بود که حق بین! من دارم می روم؛ من اما شنیدم و نفهمیدم؛ فقط گفتم روی چشمم، همه را انجام می دهم.
کربلای دو توی پیرانشهر بود. آن جا هم که رسیدیم یک سری وصیت وداع کرد. توی چادر؛ گفت: آقا! سوئیچ این تویوتا را می گذارم این جا؛ اشاره کرد به جیبش. ماشین را می گذارم بغل انبار، سر وقتش بردار. بالاخره رفتیم عملیات. شبش درگیر شدیم و من مرتب با بی سیم باهاش در ارتباط بودم. یک بار دیدم صداش ضعیف شد.
گفتم: حسن چی شده؟ گفت: چیزی نیست، پشه نیشم زده. فهمیدم که تیر کلاش بهش خورده. فوراً به بچه ها گفتم حسن را ببرید عقب. جواب آمد که دارد مقاومت می کند و با آن حالش دارد می رود جلو. با همان وضعیت یک ساعت ونیم مقاومت کرد و جنگید و پس از خون ریزی زیاد خودبه خود افتاد.
نیروها زیر بغلش را گرفتند و بردندش عقب. ما ساعت یازده درگیر شده بودیم و حسن تا ساعت دوی شب مقاومت کرده بود. توی این مدت فقط بعضی از هدف ها را گرفته بودیم. هوا داشت روشن می شد که دستور رسید برگردید. موقع عملیات ما دو تا دو مسیر مختلف را رفته بودیم و همدیگر را نمی دیدیم. ولی با بی سیم در ارتباط بودیم و موقعیت هایمان را می دانستیم. بچه ها حسن را گذاشتند روی یک تخته سنگ تا کمی استراحت کند. خمپاره آمد و ترکش ها خوردند به پهلوی حسن و شهید شد. بقیه ی بچه ها هیچ طوری نشدند. در حالی که همه کنارش نشسته بودند و او دراز کشیده بود.
آن وقت من هیچ بویی نبرده بودم که حسن وقت وداع چه حال خوبی داشت و ای کاش حداقل قول شفاعت می گرفتم. بچه ها با من تماس گرفتند که حسن رفته پیش فلانی. اسم کسی را بردند که شهید شده بود و من فهمیدم که حسن هم شهید شده. همه ی آن وصیت های وداع اش یادم آمد.
وقتی یکی می گفت بعد از من اسلحه ام را به فلانی بده یعنی چه؟ یعنی من دارم می روم و دیگر نیستم؛ ولی تو هستی و این کار را انجام بده. یعنی این که حق بین! تو حالا حالاها باید بمانی و کار داری. این ها لطف خدا شامل حالشان می شد که این قدر راحت حرف خودشان را می زدند. رضوان خواه، اصغری خواه، سلیمان اکبری، صنایع پرکار، ... همه لحظات آخرشان این گونه با من رفتار کردند و من توجه نمی کردم.
***
حسن توی رفتار با نیروها سبک خودش را داشت. یک وقت می دیدی می گفت یا علی! کی حاضره با من کشتی بگیره. شارژ روحی می کرد نیروها را. من همیشه به شوخی بهش می گفتم حسن! تو اصلاً انضباط و وجهه ی رییس بودن نداری. ولی او روان شناس خوبی بود. عاشق والیبال بود. بازی هم که شروع می شد، همیشه شر درست می کرد. چون هر وقت می آمد توی بازی دعوا می شد!
مثلاً توپ خورده بود یک متر بیرون زمین، اما او می گفت نه داخل بود، هرچه می گفتیم حسن آقا! همه ی ما دیدیم؛ قبول نمی کرد. فضا همیشه با حضور حسن شاد و پر روحیه بود. او نه این که بخواهد به کسی زور بگوید یا به اصطلاح جرزنی کند، بلکه با این روش ها صحنه ی بازی را گرم نگه می داشت و شور و حال ایجاد می کرد. روحیاتش این گونه بود. یا این که من عادت داشتم زود بخوابم ولی او تا دیروقت بیدار می ماند. می رفت هر جایی که بیدار بودند. تا آخرین چادری که نورش می آمد می رفت کنارشان حرف می زد، شوخی می کرد و بعد تازه برمی گشت توی چادر خودمان. بیدارم می کرد که تو چرا خوابیدی؟!
***
بعضی از آدم ها برجستگی های خاصی دارند. آن ها مثل ما هستند. مثل ما می خورند؛ مثل ما می پوشند و می خوابند. ولی احتیاط دارند. یک سری دقت ها و مراقبت ها دارند. خداوند هم آنها را انتخاب می کند. همین طوری نیست که خداوند بیاید مقام شهادت را به یکی اعطا کند. البته می خواهم بگویم که فاصله ها آن قدر زیاد نبود. یعنی امثال ما هم می توانستیم به آن ها برسیم. الان هم می توانیم. منتهی این وسط یک نکته ای است و آن هم دقت های شهدا بود. در ارتباط شان با خدا. در برخوردشان با خلق خدا.
در این که زندگی شان توی این دنیا را خیلی جدی نگرفتند. مواظبت از نفس شان بیشتر از ماها بود. هرکدام از شهدای ما برجستگی هایی داشتند. روح های بزرگی که در وجودشان تجلی پیدا کرده بود، این نور به بقیه هم می تابید. القای چنین نیروهایی از جانب فرماندهی بود که نیرو التماس می کرد آقا اجازه بده من روی مین بروم و معبر را باز کنم. یادم هست آن زمان ابزار و امکانات مان خیلی کم بود. مثلاً اولین باری که برای گردان یک دستگاه ویدیو خریدیم آن هم از زاهدان، سال شصت و چهار بود.
شهید مهندس دهگان معاون استانداری گیلان بود و با رئیس دادگستری سیستان و بلوچستان رفیق بود. حسن و مهندس دهگان هر دو اهل روستای گل سفید بودند. از طرف استانداری حواله ای گرفتیم و از سنندج تویوتایی را روانه ی زاهدان کردیم و یک دستگاه ویدیو گرفتیم. تازه نوارش هم گیر نمی آمد. سر زبان ها افتاده بود که گردان کمیل ویدیو دارد. خیلی ها می آمدند از ما نوبت می گرفتند که بین نیروهاشان فیلم پخش کنند. به همین خاطر ما تا سال شصت وپنج از فرمانده هان مان فیلمی به آن صورت نداریم و چیزهایی هم که داریم از این سال به بعد تهیه شده. آن فیلم ها الان خیلی ارزشمند است. صحنه هایی دیدنی و جذاب از معنویت و شور و حماسه ی آن روزها.
شهدای برجسته ی دیگری هم در استان گیلان داریم: حسین املاکی، محمد اصغری خواه، غلام رضا قبادی، محمود قلی پور، مهدی خوش سیرت و ... . حرفم این است که باید از این گنجینه ها استفاده کنیم. نام و یادشان باید در زندگی روزمره مان جاری باشد. ما محتاج این هستیم که شهدا بیایند و دست مان را هم در این دنیا و هم آن دنیا بگیرند.
منبع: فارس