همه جا تاریک بود. خانهها، شمعها و گردسوزها روشن شده بودند ولی نور مهتاب عجیب شفاف بود. کوه و دشت همه جا پوشیده از برف بود و همه جا را نورانی کرده بود ماه بزرگ. نگاه میکردم. خیره شده بودم. من هم (امام) خمینی را دیدم.
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، اگر کسی میخواهد روزهای پیروزی انقلاب به خوبی و به اصطلاح رنگی در ذهنش تداعی شود و یا بتواند تصویر سازی خوبی از آن ایام داشته باشد کتاب لحظه های انقلاب به قلم محمود گلابدره ای بی شک یکی از کتابهایی است که میتوان با مطالعه آن کاملا هوای آن دوره را حس کرد. نویسنده بسیار زیبا و با جزئیات در کنار ملت حضور داشته و لحظه به لحظه تظاهرات ها و شعارها را ثبت کرده است. در قسمتی از این کتاب آمده است:
***
امروز روز یکشنبه 24 دی است. هوا گرم و آفتابی است- انگار نه انگار که زمستان است. برفها آب شده و همه جا گل و شل است. گربهوار از کنار دیوار آمدم تا سر جاده چالوس و آمدم کرج و با مینیبوس آمدم شهیاد و آمدم مجسمه. همه جا خلوت بود. نه شعاری نه دستهای نه حرفی و نه سخنی و نه دادی! اما به دانشگاه که رسیدم غوغا بود. ولوله بود. مردم مثل مورچه از سروکله هم بالا میرفتند- انگار به گردش آمده بودند- دوتا دوتا و سهتا سهتا و دستهای و کپهای ایستاده بودند و یا با خیال راحت قدم میزدند و به هم نگاه می کردند و بحث میکردند و یا سرک میکشیدند و به کتابها نگاه میکردند و یا خرید میکردند. انگار اعلام شورای سلطنت، اعلام ختم انقلاب بود و حالا آمده بودند جشن بگیرند.
از سینه دیوار و کف پیادهرو گرفته تا دو طرف خیابانهای محوطه دانشگاه و جلوی صحن همه جا کتاب بود و چای دارچینی بود و ساندویچی بود و همه با هم داد میزدند. اما کاست فروشیها سرشان شلوغتر بود. یکی سرچهار پایه وسط صحن ورودی دانشگاه ایستاده بود و داد میزد: «عرعر خر وارد شد کاست یزید صادر شد یالا بیا تموم شد!» یکریز میگفت. همه میخریدند. با اینکه صدا مشخص نبود و معلوم نبود به چه شکلی ضبط شده اما دقیق که میشدی ته صدای شاه را تشخیص میدادی و اگر بیشتر دقت میکردی و گذشته را به یاد میآوردی تکیه کلامهای شاه را باز با همان لحن و آهنگ و تاکیدها میشنیدی- البته جای شک هم بود- شاید هم ساختگی بود. اما کار از این حرفها گذشته بود. چه کسی جز خود شاه باور داشت که او پسر امام جعفر صادق(ع) است و فرستاده امام زمان(عج) است! و نظر کرده است و دل رحم است و تا به حال آزارش به مورچهای هم نرسیده و از سر اجبار این ماموریت را قبول کرده و تازه خودش که مایل نبوده و به اجبار به شاهی تن داده و حالا هم خدا و هم خلق خدا با هم این موهبت را به او تفویض کردهاند و تازه بعد از این همه سال باز هم آمده خود تجدید عهد کرده و باز هم قسم خورده و حتی گریه و زاری هم کرده و خود گفته که صدای خشم خلق را با گوش خود شنیده و حالا باز هم حاضر است مثل گذشته خدمت کند و چون پدری مهربانی دست پرلطفش را بر سر خلق بکشد! این باور او بود و حالا عجیب بود که هنوز هم در تار و پود این باور اسیر بود.
اما مردم با اینکه خود تک تک داغ آتش سیگار این جلاد را بر پوست تن خود داشتند باز به کاست که گوش میکردند چشمهای از حدقه درآمدهشان میدرخشید و زیر لب میگفتند: «ینی راسته؟ ینی میخوان یه همچین کارایی بکنن؟ تازه گوش کن شاه به اینا میگه کاری نکردین باید بکشین بزنین وای وای وای چه جوری ضبط کردن؟» و ناباورانه تند تند میخریدند- در کاست شاه دستور قتل عام مردم را داده بود.
زیر طاقی گیر کردم. ایستادم و باز به راه افتادم. از خیابان آمده بودم. خیابان اگر شلوغ بود حالا اینجا نبودم. دلم راضی نمی شد باز بروم تو. بدم میآمد. از این دار و درخت و این محوطه و این آدمهایی تیتیش مامانی مرتب اتو کشیده شیک بدم میآمد- انگار به مهمانی آمده بودند- ریخت و قیافههایشان بازگو میکرد- انگار انقلاب تمام شده بود و حالا بعد از خستگیها و بیخوابیها دیشب با خیال راحت خوابیده بودند و حالا آمده بودند گردش. خیلیهاشان با زن و بچه آمده بودند. بعضیها هم با معشوقههایشان! یکی دو سه دسته از مترجمین و محققین و فیلمسازان و مخبرین و مدیران این موسسه و آن موسسه و این کانون و آن کانون را دیدم. میشناختمشان.
حالا اینجا شده بود ریجنتس پارک و هایدپارک کورنر و مون مارت و شانزهلیزه. قدم میزدند. با خیال راحت قدم میزدند. همه استاد بودند، رئیس بودند، صاحبمقام بودند، آدم حسابی بودند. از سر و وضعشان معلوم بود که با شخصیت بودند. حتی یکیشان را میشناختم که تازه شده بود مدیرعامل و با بزرگترین کارگردان ایران قدم میزد. یکیشان که با زنش بود و زنش هنوز معشوقهاش بود آنقدر با سواد بود و آنچنان مترجم زبردست متخصص کارشناس امور هنری و فرهنگی بود که رژیم برایش یک دستگاه دایر کرده و کرده بودش مدیرعامل آن دستگاه.
نمی دانم چه شده بود که امروز همه افراد با شخصیت و آدم حسابیها آمده بودند به دانشگاه. اینها دیگر از آن لات و لوتهای لمپن بیسواد چاک دهن پاره نبودند که داد بزنند: «جوید شاه جوید شاه- یه من یونجه دمن کاه» یا راه بیفتند توی خیابان و هی بیادبانه داد بزنند «ازهاری گوساله. بازم بگو نواره!» یا بیفکر و بیبرنامه و بیتوجه به قدرتهای دو بلوک شرق و غرب احمقانه با لمپن پرولتاریا همصدا بشوند و بگویند: «چین، شوروی و آمریکا دشمنان خلق ما.» و یا بدون اینکه به مبارزه مرحله به مرحلهای و پله به پلهای و سیستماتیک توجه کنند هی الکی قال کنند و جیغ بزنند و چرت بگویند که: «نه سازش سیاسی نه قانون اساسی تنها ره رهایی جنگ مسلحانه». آن هم با دست خالی و با لوله هنگ و لوله آفتابه و حرف و تظاهرات و سینهزنی و دسته و چادر و علم و کتل و شعر و این چرت و پرتهای که راه انداختهاند! عجب؟ مسخرهست. مسخرهست. احمقانهست. احمقانه. غیر قابل توجیه. قابل قبول نیست. در هیچ چارچوب منطقی و عاقلانه و اصولی و هیچ فرمول علمی نمی گنجد. نه این درست نیست. این صددرصد غلط است. علم تاریخ ثابت کرده که غلط است. فرمولهای شناخته شده انقلابات سرتاسر تاریخ جهان ثابت کرده که این را صددرصد اشتباه است. اشتباه. اشتباه محض.»
قدم زنان با هم بحث میکردند. خیلی کسان دیگر هم مثل من اینها را میشناختند. در طول این سالها هر شب یا هر هفته هر جوری بود عکسشان را در روزنامه کنار مصاحبهها و مقالهها و ترجمههای جدید و کتابهای جدیدشان چاپ میکردند. مدیر عامل لانههای فرهنگی بودند. رئیس بودند. استاد بودند. در موسسههای تحقیقات و ادارههای هنری و فرهنگی مسئول بودند. کار خیلیها دست اینها بود. آن کلفت کلفتها همراه گندهگندهها رفته بودند تا این روزها را هم برای آنها از نظر فرهنگی و هنری و اجتماعی توجیه کنند و اگر شد باز ریشههای این سرکشی را در متون مدون موسیومستر، موسیونر «مسکو» «منچستر» و «مون مارت» بیابند. اما این تهماندهها و این جوجه مامورانی که باید اینجا میماندند حالا امروز آمده بودند به دانشگاه تا در بطن انقلاب باشند و خود نیز برای روز مبادا سندی داشته باشند که در انقلاب و تظاهرات شرکت فعالانه داشتهاند.
همه جا حرف بود و بحث بود و گله به گله هم جمع بودند. انگار که کار تمام شده بود. انگار نه انگار که شاه هنوز هست و ارتش هم هنوز در خیابانها هست و بختیار این تبلور یافته یک روشنفکر بالغ کامل انقلابی هم هنوز هست. چه با تمام وجودم این روشنفکرهای مشهور صاحب قلم معروف اینجا و آنجا ریخته را میدیدم که حالا یا چهل سال بعد اگر فرصتی بیابند ک خودشان را نشان بدهند برخلاف ادعاها و هارت و پورتهایشان آنچنان آتشی بپا میکنند که بدن بختیار و ازهاری و شریف امامی و حتی شاه هم در گور از شدت ترس و جنایاتشان بلرزد. مثل روز این واقعیت برایم روشن است. میتوانم اسم سی- چهل نفرشان را بنویسم و تمام ان بلاهایی را که بر سر من و یارانم و دیگران آوردهاند لحظه به لحظه بازگو کنم. همانطور که میتوان بگویم آن روز، با تمام ایمانم به خلق و رهایی خلق و دشمنی با لوایح ششگانه، با اینکه در لباس سپاهی دانش دوره اول بودم و بنا بود ساعت پنج با اتوبوس از مجسمه به پادگان اقدسیه برویم با همان لباس در متینگ میدان جلالیه شرکت کردم و همین شعر مرغ توفانش را همین بختیار آن روز خواند و بعد که پلیس حمله کرد من و دوستانم را گرفتند و دانشجوی دانشکده پلیسی که مرا دم سینما تخت جمشید گرفت دلش سوخت و گفت: «با این لباس؟» و بعد جلوی پاسبان کشیدهای خواباند توی گوشم و رهایم کرد و رفتم. اما خیلی کسان دیگر را آن روز گرفتند و بردند و بعد هم رفتند و حالا نیستند.
حالا باز بعد از این هفده سال یکی از همانها زبلترینشان-بختیار-آمده و باز همان شعر مرغ توفان را میخواند و شرم هم نمیکند. مثل همینها که حالا اینجا قدم میزنند و با خیال راحت بحث میکنند و سخنرانی میکنند و مردم را دور خودشان جمع میکنند و حرفهای صد تا یک غاز میزنند. چه حرفهایی میزنند؟
این، پنجاه سال، چه حرفهایی زدند؟ این بیست-سی سال چه حرفهایی زدند؟ یکباره دیوانه شدم. دلم به حال خودم و این خلق خدا سوخت. دیدم دو روز است که صبح میآیم و شب میروم و در طول این دو روز نه من و نه حتی آبحوضی بیکار و آن راننده تاکسی و یا لبوفروش سرگذر یک کلام حرف که یاد نگرفتهایم هیچ صدجور نگرانی و دو به همزنی و صد دستگی و هزار زبانی هم دیده و شنیدهایم و هر شب دلسرد و افسرده به خانه برگشتهایم. در صورتی که روزهای قبل از خیابان که به خانه برمیگشتم سرحال و سرزنده و شاد بودم. دیدم دیگر نمیتوانم هی سرک بکشم و به حرف این و آن دسته گوش کنم. پریدم وسط و داد زدم: «مردم! ما هنوز خونه نداریم که توش نماز بخونیم یا برقصیم یا بحث کنیم یا بخوابیم یا بخوریم. دو ماه پیش شریفامامی مگه یادتون رفته. اون پیرمرد موذی مگه یادتون رفته؟ باز حالا این بختیار میخواد ما رو از تو خیابونا بکشونه اینجا تو این قفس با هم بحث کنیم. سرمون گرمشه. ما هر روز سر چهارراهها بودیم. برین ببینین تو شهر همه جا ساکته. همه جا آرومه. همه رو کشوندن اینجا. این نقشهست. این توطئهست. اگر در جنگ جهانی دوم وقتی هیتلر حمله کرد به شوروی مردم میخواستن با هم بحث کنن و یکی بگه من کمونیستم یکی بگه من مسلمانم یکی بگه من تاتارم یکی بگه تاجیکم و همینجور همه به جان هم بیفتند آیا میتونستن فاشیستها را از کشورشون بیرون کنن؟ تازه آنها در پناه دیگران و دیگران در لباس ما با هم بدون اینکه همدیگه رو بشناسیم در دل جبهه جنگ داریم بر سر و کله هم میزنیم و بحث میکنیم. در صورتی که بعد از مرگ و نابودی دشمن و بعد از مرگ شاه و رژیم میتونیم بنشینیم با هم بحث کنیم.»
از پشت یکی به شانهام زد و گفت: «خودتم که داری داداش بحث میکنی که!» گیر کردم.
خجالت کشیدم. بعد هم او بود که گفت: «بحث بعد از مرگ شاه.» و بعد همه با هم گفتیم و موج شعار: «بحث بعد از مرگ شاه» تاب برداشت و دور زد و همه جا را گرفت و دستههای مجادله از هم پاشیده شد و ولوله افتاد توی دانشگاه.
با اولین دسته از دانشگاه زدم بیرون. عدهای مسخره میکردند و میخندیدند و تماشا میکردند. از اینکه نطفههای بحث و گفتوگو یکی یکی از هم پاشیده میشد و متلاشی میشد و دستههای کوچک به طرف خیابانها حرکت میکرد ناراحت بودند. گاهی زیر لب غر میزدند. کسی اما توجه نمیکرد. با دستهای: «تزکیه تشکل جنگ مسلحانه.» گویان تا نواب آمدم.
حالا هوا تاریک شده بود. از دسته جدا شدم. دسته بود که پشت دسته میآمد. دستههای کوچک. تازه مردم انگار فهمیده بودند که سنگر اصلی را ترک کردهاند. شعارها کوتاه و برنده بود: «اتحاد اتحاد ضرورت انقلاب» و دستهها جدا از هم اما فشرده و عصبانی و مصمم از جلوی کامیونها میگذشتند و بیاعتنا به سربازها میغریدند: «توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. این بختیار بدبخت گویا خبر ندارد!» منتظر ماشین بودم که یکی از بچههای شمیران را دیدم. میگفت امروز دم در کاخ نیاوران یک عده شعار میدادند که «شاه نباید برود». یاد قبل از 32 افتادم نکته به نکته میخواهند اتفاقات گذشته را تکرار کنند. ولی این را نمیدانستند که در آن زمان باز «شعبان بیمخها» و دار و دستهاش همان محرومان و غافلان که ظالمان هستند بودند که خواستار ماندن شاه بودند. ولی حالا بعد از این سالها دارو دسته شعار بده جدید همان دور و بریهای کاخ هستند و یک مشت لفت و لیسی که تا ترقه در کنند مثل موش میگریزند وگرنه عاقلان که اقتصاددانان و پول پرستانند که رفتند و آنهایی که ماندند باز به خاطر پول است که ماندند. عارفان هم که وضعشان معلوم است و اما این غافلان تعیین کننده هستند که حالا از خواب غفلت بیدار شدهاند و آگاه شدهاند و آگاهانه در جهت همان مسیر آگاهی دهنده گام برمیدارند.
ماشینی نگه داشت و سوار شدم توی ماشین بحث سر رفتن شاه بود و شایعه کارلوس که گفته بود: سر ولیعهد را میخواهد هدیه کند و تریاکی بودن بختیار و زرنگی کارمندان اداره برق که تا گوینده میخواهد حرف از شاه و بختیار بزند برق را قطع میکنند و کمبود بنزین و نفت و عادی شدن این مشکل جدید.
کرج که رسیدم همه جا تاریک بود ماه بدر کامل بود و همه جا برف بود. تمام تپه و کوه مثل نقره میدرخشید و هوا صاف بود و انعکاس نور مهتاب که روی برف افتاده بود آسمان و زمین را نقره فام کرده بود. به خانه که رسیدم تا فرق سر گل بود. پا تا مچ توی گل فرو می رفت. دم در ایستادم و داشتم تو میرفتم که دیدم امشب برخلاف هر شب اینجا در بیایان مردم رفتهاند. سر این تک و توک بامهای اینجا و آنجا پرت افتاده و الله اکبر و لاالهاله الله میگویند. تعجب کردم. زنم با پیمان هم سر بام بودند. بالا رفتم. پیمان گفت: بابا نیگا کن به ما نگاه کن. نگاه کردم باز نگاه کردم پیمان گفت: دیدی؟ میبینی (امام) خمینی رو میبینی؟ من که (امام) خمینی را میبینم. همه میبینن ببین او چشماشه؟ اون عمامهشه؟ اون ریششه اون جام مشتشه. ببین بابا اخم کرده میبینی؟
خیره شدم به ماه. همه جا تاریک بود. خانهها شمعها و گردسوزها روشن شده بودند. ولی نور مهتاب عجیب شفاف بود. کوه و دشت همه جا پوشیده از برف بود و همه جا را نورانی بود ماه بزرگ. مثل طشت سفید شدهای سینه کش آسمان چسبیده بود. نگاه میکردم. خیره شده بودم. من هم (امام) خمینی را دیدم. اول خندهام گرفت. باز نگاه کردم. خواستم حرفی بزنم دیدم دارم میبینم. (امام) خمینی را میبینم. چهره (امام) خمینی روی سطح ماه بود. خودش بود. دروغ نبود. نگاه میکردم و مطمئن بودم که هست و همه دارند میبینند. و من هم دارم میبینم. میدیدم و هی باز نگاه میکردم که بهتر ببینم و مطمئن شوم که میبینم. مطمئن بودم که واقعیت دارد. اگر واقعیت نداشت مردم نمیگفتند. اگر واقعیت نداشت حافظ نمیگفت. حافظ عکس رخ یارش را در پیاله شراب دیده و مطمئن هم بود که دیده و اگر مطمئن نبوده و ندیده بود هیچ وقت نمیگفته. مگر میشود گفت حافظ دروغ گفته؟ کسی هم که بتواند بگوید یا یک جوجه شاعر احمق است یا بعد که پیر شود خود از گفتهاش پشیمان میشود.
باز نگاه کردم باز دیدم. همه میدیدند همسایهها همه میدیدند همه مطمئن بودند که میبینند. نشستم و خیره شدم به ماه. چهره (امام) خمینی روی سطح ماه بود. نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم. تکبیر قطع نمیشد همه سر بامها بودند و حرف میزدند. سوز و سردی پوست صورت و گل و گوش را نیش میزد دلم می خواست بروم منقل بیاورم و بگذارم وسط بام و چهارپایهای هم رویش و لحاف را هم بکشم بر سرش و دست و پایم را فرو کنم و زیر لحاف و چشم بدوزم به ماه و تا لحظهای که (امام) خمینی دهان باز نکرده و حرف نزده چشم از بدر نگیرم.
سوز اما هر لحظه گزندهتر میشد و سرما شدیدتر و این شدت گزندگی هیچ تاثیری در تکبیر خلق نداشت که همچنان سر بامها ایستاده بودند و به ماه نگاه میکردند و رخ یارشان را در بدر منیر میدیدند و باز میدیدند و هر چه که میدیدند سیر نمیشدند و باز میدیدند.
***
امروز روز یکشنبه 24 دی است. هوا گرم و آفتابی است- انگار نه انگار که زمستان است. برفها آب شده و همه جا گل و شل است. گربهوار از کنار دیوار آمدم تا سر جاده چالوس و آمدم کرج و با مینیبوس آمدم شهیاد و آمدم مجسمه. همه جا خلوت بود. نه شعاری نه دستهای نه حرفی و نه سخنی و نه دادی! اما به دانشگاه که رسیدم غوغا بود. ولوله بود. مردم مثل مورچه از سروکله هم بالا میرفتند- انگار به گردش آمده بودند- دوتا دوتا و سهتا سهتا و دستهای و کپهای ایستاده بودند و یا با خیال راحت قدم میزدند و به هم نگاه می کردند و بحث میکردند و یا سرک میکشیدند و به کتابها نگاه میکردند و یا خرید میکردند. انگار اعلام شورای سلطنت، اعلام ختم انقلاب بود و حالا آمده بودند جشن بگیرند.
از سینه دیوار و کف پیادهرو گرفته تا دو طرف خیابانهای محوطه دانشگاه و جلوی صحن همه جا کتاب بود و چای دارچینی بود و ساندویچی بود و همه با هم داد میزدند. اما کاست فروشیها سرشان شلوغتر بود. یکی سرچهار پایه وسط صحن ورودی دانشگاه ایستاده بود و داد میزد: «عرعر خر وارد شد کاست یزید صادر شد یالا بیا تموم شد!» یکریز میگفت. همه میخریدند. با اینکه صدا مشخص نبود و معلوم نبود به چه شکلی ضبط شده اما دقیق که میشدی ته صدای شاه را تشخیص میدادی و اگر بیشتر دقت میکردی و گذشته را به یاد میآوردی تکیه کلامهای شاه را باز با همان لحن و آهنگ و تاکیدها میشنیدی- البته جای شک هم بود- شاید هم ساختگی بود. اما کار از این حرفها گذشته بود. چه کسی جز خود شاه باور داشت که او پسر امام جعفر صادق(ع) است و فرستاده امام زمان(عج) است! و نظر کرده است و دل رحم است و تا به حال آزارش به مورچهای هم نرسیده و از سر اجبار این ماموریت را قبول کرده و تازه خودش که مایل نبوده و به اجبار به شاهی تن داده و حالا هم خدا و هم خلق خدا با هم این موهبت را به او تفویض کردهاند و تازه بعد از این همه سال باز هم آمده خود تجدید عهد کرده و باز هم قسم خورده و حتی گریه و زاری هم کرده و خود گفته که صدای خشم خلق را با گوش خود شنیده و حالا باز هم حاضر است مثل گذشته خدمت کند و چون پدری مهربانی دست پرلطفش را بر سر خلق بکشد! این باور او بود و حالا عجیب بود که هنوز هم در تار و پود این باور اسیر بود.
اما مردم با اینکه خود تک تک داغ آتش سیگار این جلاد را بر پوست تن خود داشتند باز به کاست که گوش میکردند چشمهای از حدقه درآمدهشان میدرخشید و زیر لب میگفتند: «ینی راسته؟ ینی میخوان یه همچین کارایی بکنن؟ تازه گوش کن شاه به اینا میگه کاری نکردین باید بکشین بزنین وای وای وای چه جوری ضبط کردن؟» و ناباورانه تند تند میخریدند- در کاست شاه دستور قتل عام مردم را داده بود.
زیر طاقی گیر کردم. ایستادم و باز به راه افتادم. از خیابان آمده بودم. خیابان اگر شلوغ بود حالا اینجا نبودم. دلم راضی نمی شد باز بروم تو. بدم میآمد. از این دار و درخت و این محوطه و این آدمهایی تیتیش مامانی مرتب اتو کشیده شیک بدم میآمد- انگار به مهمانی آمده بودند- ریخت و قیافههایشان بازگو میکرد- انگار انقلاب تمام شده بود و حالا بعد از خستگیها و بیخوابیها دیشب با خیال راحت خوابیده بودند و حالا آمده بودند گردش. خیلیهاشان با زن و بچه آمده بودند. بعضیها هم با معشوقههایشان! یکی دو سه دسته از مترجمین و محققین و فیلمسازان و مخبرین و مدیران این موسسه و آن موسسه و این کانون و آن کانون را دیدم. میشناختمشان.
حالا اینجا شده بود ریجنتس پارک و هایدپارک کورنر و مون مارت و شانزهلیزه. قدم میزدند. با خیال راحت قدم میزدند. همه استاد بودند، رئیس بودند، صاحبمقام بودند، آدم حسابی بودند. از سر و وضعشان معلوم بود که با شخصیت بودند. حتی یکیشان را میشناختم که تازه شده بود مدیرعامل و با بزرگترین کارگردان ایران قدم میزد. یکیشان که با زنش بود و زنش هنوز معشوقهاش بود آنقدر با سواد بود و آنچنان مترجم زبردست متخصص کارشناس امور هنری و فرهنگی بود که رژیم برایش یک دستگاه دایر کرده و کرده بودش مدیرعامل آن دستگاه.
نمی دانم چه شده بود که امروز همه افراد با شخصیت و آدم حسابیها آمده بودند به دانشگاه. اینها دیگر از آن لات و لوتهای لمپن بیسواد چاک دهن پاره نبودند که داد بزنند: «جوید شاه جوید شاه- یه من یونجه دمن کاه» یا راه بیفتند توی خیابان و هی بیادبانه داد بزنند «ازهاری گوساله. بازم بگو نواره!» یا بیفکر و بیبرنامه و بیتوجه به قدرتهای دو بلوک شرق و غرب احمقانه با لمپن پرولتاریا همصدا بشوند و بگویند: «چین، شوروی و آمریکا دشمنان خلق ما.» و یا بدون اینکه به مبارزه مرحله به مرحلهای و پله به پلهای و سیستماتیک توجه کنند هی الکی قال کنند و جیغ بزنند و چرت بگویند که: «نه سازش سیاسی نه قانون اساسی تنها ره رهایی جنگ مسلحانه». آن هم با دست خالی و با لوله هنگ و لوله آفتابه و حرف و تظاهرات و سینهزنی و دسته و چادر و علم و کتل و شعر و این چرت و پرتهای که راه انداختهاند! عجب؟ مسخرهست. مسخرهست. احمقانهست. احمقانه. غیر قابل توجیه. قابل قبول نیست. در هیچ چارچوب منطقی و عاقلانه و اصولی و هیچ فرمول علمی نمی گنجد. نه این درست نیست. این صددرصد غلط است. علم تاریخ ثابت کرده که غلط است. فرمولهای شناخته شده انقلابات سرتاسر تاریخ جهان ثابت کرده که این را صددرصد اشتباه است. اشتباه. اشتباه محض.»
قدم زنان با هم بحث میکردند. خیلی کسان دیگر هم مثل من اینها را میشناختند. در طول این سالها هر شب یا هر هفته هر جوری بود عکسشان را در روزنامه کنار مصاحبهها و مقالهها و ترجمههای جدید و کتابهای جدیدشان چاپ میکردند. مدیر عامل لانههای فرهنگی بودند. رئیس بودند. استاد بودند. در موسسههای تحقیقات و ادارههای هنری و فرهنگی مسئول بودند. کار خیلیها دست اینها بود. آن کلفت کلفتها همراه گندهگندهها رفته بودند تا این روزها را هم برای آنها از نظر فرهنگی و هنری و اجتماعی توجیه کنند و اگر شد باز ریشههای این سرکشی را در متون مدون موسیومستر، موسیونر «مسکو» «منچستر» و «مون مارت» بیابند. اما این تهماندهها و این جوجه مامورانی که باید اینجا میماندند حالا امروز آمده بودند به دانشگاه تا در بطن انقلاب باشند و خود نیز برای روز مبادا سندی داشته باشند که در انقلاب و تظاهرات شرکت فعالانه داشتهاند.
همه جا حرف بود و بحث بود و گله به گله هم جمع بودند. انگار که کار تمام شده بود. انگار نه انگار که شاه هنوز هست و ارتش هم هنوز در خیابانها هست و بختیار این تبلور یافته یک روشنفکر بالغ کامل انقلابی هم هنوز هست. چه با تمام وجودم این روشنفکرهای مشهور صاحب قلم معروف اینجا و آنجا ریخته را میدیدم که حالا یا چهل سال بعد اگر فرصتی بیابند ک خودشان را نشان بدهند برخلاف ادعاها و هارت و پورتهایشان آنچنان آتشی بپا میکنند که بدن بختیار و ازهاری و شریف امامی و حتی شاه هم در گور از شدت ترس و جنایاتشان بلرزد. مثل روز این واقعیت برایم روشن است. میتوانم اسم سی- چهل نفرشان را بنویسم و تمام ان بلاهایی را که بر سر من و یارانم و دیگران آوردهاند لحظه به لحظه بازگو کنم. همانطور که میتوان بگویم آن روز، با تمام ایمانم به خلق و رهایی خلق و دشمنی با لوایح ششگانه، با اینکه در لباس سپاهی دانش دوره اول بودم و بنا بود ساعت پنج با اتوبوس از مجسمه به پادگان اقدسیه برویم با همان لباس در متینگ میدان جلالیه شرکت کردم و همین شعر مرغ توفانش را همین بختیار آن روز خواند و بعد که پلیس حمله کرد من و دوستانم را گرفتند و دانشجوی دانشکده پلیسی که مرا دم سینما تخت جمشید گرفت دلش سوخت و گفت: «با این لباس؟» و بعد جلوی پاسبان کشیدهای خواباند توی گوشم و رهایم کرد و رفتم. اما خیلی کسان دیگر را آن روز گرفتند و بردند و بعد هم رفتند و حالا نیستند.
حالا باز بعد از این هفده سال یکی از همانها زبلترینشان-بختیار-آمده و باز همان شعر مرغ توفان را میخواند و شرم هم نمیکند. مثل همینها که حالا اینجا قدم میزنند و با خیال راحت بحث میکنند و سخنرانی میکنند و مردم را دور خودشان جمع میکنند و حرفهای صد تا یک غاز میزنند. چه حرفهایی میزنند؟
این، پنجاه سال، چه حرفهایی زدند؟ این بیست-سی سال چه حرفهایی زدند؟ یکباره دیوانه شدم. دلم به حال خودم و این خلق خدا سوخت. دیدم دو روز است که صبح میآیم و شب میروم و در طول این دو روز نه من و نه حتی آبحوضی بیکار و آن راننده تاکسی و یا لبوفروش سرگذر یک کلام حرف که یاد نگرفتهایم هیچ صدجور نگرانی و دو به همزنی و صد دستگی و هزار زبانی هم دیده و شنیدهایم و هر شب دلسرد و افسرده به خانه برگشتهایم. در صورتی که روزهای قبل از خیابان که به خانه برمیگشتم سرحال و سرزنده و شاد بودم. دیدم دیگر نمیتوانم هی سرک بکشم و به حرف این و آن دسته گوش کنم. پریدم وسط و داد زدم: «مردم! ما هنوز خونه نداریم که توش نماز بخونیم یا برقصیم یا بحث کنیم یا بخوابیم یا بخوریم. دو ماه پیش شریفامامی مگه یادتون رفته. اون پیرمرد موذی مگه یادتون رفته؟ باز حالا این بختیار میخواد ما رو از تو خیابونا بکشونه اینجا تو این قفس با هم بحث کنیم. سرمون گرمشه. ما هر روز سر چهارراهها بودیم. برین ببینین تو شهر همه جا ساکته. همه جا آرومه. همه رو کشوندن اینجا. این نقشهست. این توطئهست. اگر در جنگ جهانی دوم وقتی هیتلر حمله کرد به شوروی مردم میخواستن با هم بحث کنن و یکی بگه من کمونیستم یکی بگه من مسلمانم یکی بگه من تاتارم یکی بگه تاجیکم و همینجور همه به جان هم بیفتند آیا میتونستن فاشیستها را از کشورشون بیرون کنن؟ تازه آنها در پناه دیگران و دیگران در لباس ما با هم بدون اینکه همدیگه رو بشناسیم در دل جبهه جنگ داریم بر سر و کله هم میزنیم و بحث میکنیم. در صورتی که بعد از مرگ و نابودی دشمن و بعد از مرگ شاه و رژیم میتونیم بنشینیم با هم بحث کنیم.»
از پشت یکی به شانهام زد و گفت: «خودتم که داری داداش بحث میکنی که!» گیر کردم.
خجالت کشیدم. بعد هم او بود که گفت: «بحث بعد از مرگ شاه.» و بعد همه با هم گفتیم و موج شعار: «بحث بعد از مرگ شاه» تاب برداشت و دور زد و همه جا را گرفت و دستههای مجادله از هم پاشیده شد و ولوله افتاد توی دانشگاه.
با اولین دسته از دانشگاه زدم بیرون. عدهای مسخره میکردند و میخندیدند و تماشا میکردند. از اینکه نطفههای بحث و گفتوگو یکی یکی از هم پاشیده میشد و متلاشی میشد و دستههای کوچک به طرف خیابانها حرکت میکرد ناراحت بودند. گاهی زیر لب غر میزدند. کسی اما توجه نمیکرد. با دستهای: «تزکیه تشکل جنگ مسلحانه.» گویان تا نواب آمدم.
حالا هوا تاریک شده بود. از دسته جدا شدم. دسته بود که پشت دسته میآمد. دستههای کوچک. تازه مردم انگار فهمیده بودند که سنگر اصلی را ترک کردهاند. شعارها کوتاه و برنده بود: «اتحاد اتحاد ضرورت انقلاب» و دستهها جدا از هم اما فشرده و عصبانی و مصمم از جلوی کامیونها میگذشتند و بیاعتنا به سربازها میغریدند: «توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. این بختیار بدبخت گویا خبر ندارد!» منتظر ماشین بودم که یکی از بچههای شمیران را دیدم. میگفت امروز دم در کاخ نیاوران یک عده شعار میدادند که «شاه نباید برود». یاد قبل از 32 افتادم نکته به نکته میخواهند اتفاقات گذشته را تکرار کنند. ولی این را نمیدانستند که در آن زمان باز «شعبان بیمخها» و دار و دستهاش همان محرومان و غافلان که ظالمان هستند بودند که خواستار ماندن شاه بودند. ولی حالا بعد از این سالها دارو دسته شعار بده جدید همان دور و بریهای کاخ هستند و یک مشت لفت و لیسی که تا ترقه در کنند مثل موش میگریزند وگرنه عاقلان که اقتصاددانان و پول پرستانند که رفتند و آنهایی که ماندند باز به خاطر پول است که ماندند. عارفان هم که وضعشان معلوم است و اما این غافلان تعیین کننده هستند که حالا از خواب غفلت بیدار شدهاند و آگاه شدهاند و آگاهانه در جهت همان مسیر آگاهی دهنده گام برمیدارند.
ماشینی نگه داشت و سوار شدم توی ماشین بحث سر رفتن شاه بود و شایعه کارلوس که گفته بود: سر ولیعهد را میخواهد هدیه کند و تریاکی بودن بختیار و زرنگی کارمندان اداره برق که تا گوینده میخواهد حرف از شاه و بختیار بزند برق را قطع میکنند و کمبود بنزین و نفت و عادی شدن این مشکل جدید.
کرج که رسیدم همه جا تاریک بود ماه بدر کامل بود و همه جا برف بود. تمام تپه و کوه مثل نقره میدرخشید و هوا صاف بود و انعکاس نور مهتاب که روی برف افتاده بود آسمان و زمین را نقره فام کرده بود. به خانه که رسیدم تا فرق سر گل بود. پا تا مچ توی گل فرو می رفت. دم در ایستادم و داشتم تو میرفتم که دیدم امشب برخلاف هر شب اینجا در بیایان مردم رفتهاند. سر این تک و توک بامهای اینجا و آنجا پرت افتاده و الله اکبر و لاالهاله الله میگویند. تعجب کردم. زنم با پیمان هم سر بام بودند. بالا رفتم. پیمان گفت: بابا نیگا کن به ما نگاه کن. نگاه کردم باز نگاه کردم پیمان گفت: دیدی؟ میبینی (امام) خمینی رو میبینی؟ من که (امام) خمینی را میبینم. همه میبینن ببین او چشماشه؟ اون عمامهشه؟ اون ریششه اون جام مشتشه. ببین بابا اخم کرده میبینی؟
خیره شدم به ماه. همه جا تاریک بود. خانهها شمعها و گردسوزها روشن شده بودند. ولی نور مهتاب عجیب شفاف بود. کوه و دشت همه جا پوشیده از برف بود و همه جا را نورانی بود ماه بزرگ. مثل طشت سفید شدهای سینه کش آسمان چسبیده بود. نگاه میکردم. خیره شده بودم. من هم (امام) خمینی را دیدم. اول خندهام گرفت. باز نگاه کردم. خواستم حرفی بزنم دیدم دارم میبینم. (امام) خمینی را میبینم. چهره (امام) خمینی روی سطح ماه بود. خودش بود. دروغ نبود. نگاه میکردم و مطمئن بودم که هست و همه دارند میبینند. و من هم دارم میبینم. میدیدم و هی باز نگاه میکردم که بهتر ببینم و مطمئن شوم که میبینم. مطمئن بودم که واقعیت دارد. اگر واقعیت نداشت مردم نمیگفتند. اگر واقعیت نداشت حافظ نمیگفت. حافظ عکس رخ یارش را در پیاله شراب دیده و مطمئن هم بود که دیده و اگر مطمئن نبوده و ندیده بود هیچ وقت نمیگفته. مگر میشود گفت حافظ دروغ گفته؟ کسی هم که بتواند بگوید یا یک جوجه شاعر احمق است یا بعد که پیر شود خود از گفتهاش پشیمان میشود.
باز نگاه کردم باز دیدم. همه میدیدند همسایهها همه میدیدند همه مطمئن بودند که میبینند. نشستم و خیره شدم به ماه. چهره (امام) خمینی روی سطح ماه بود. نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم. تکبیر قطع نمیشد همه سر بامها بودند و حرف میزدند. سوز و سردی پوست صورت و گل و گوش را نیش میزد دلم می خواست بروم منقل بیاورم و بگذارم وسط بام و چهارپایهای هم رویش و لحاف را هم بکشم بر سرش و دست و پایم را فرو کنم و زیر لحاف و چشم بدوزم به ماه و تا لحظهای که (امام) خمینی دهان باز نکرده و حرف نزده چشم از بدر نگیرم.
سوز اما هر لحظه گزندهتر میشد و سرما شدیدتر و این شدت گزندگی هیچ تاثیری در تکبیر خلق نداشت که همچنان سر بامها ایستاده بودند و به ماه نگاه میکردند و رخ یارشان را در بدر منیر میدیدند و باز میدیدند و هر چه که میدیدند سیر نمیشدند و باز میدیدند.