صدای چکاندن تفنگ آمد ولی من احساس کردم که به من تیتری اصابت نکرده. چند تا تیر دیگر هم شلیک شد اما اتفاقی نیفتاد. طی چند سال اسارت، این شکنجه بدترین و وحشتناک ترین شکنجه بود. بسیار بد بود.
به گزارش شهداي ايران به نقل از صراط: لحن صادقانه اش بوی شهید باکری را دارد. فضای باطراوت آذربایجان عزیز را. سیدفرامرز حسینی از آزاده هایی که طی سه سال اسارت، هیچ نام و نشانی از او در صلیب سرخ منتشر نشد و در یکی از سیاه ترین نقطه های عراق دوران صدام حسین یعنی استخبارات، زندانی بود. این آزاده که در دوران اسارت از درجه داران نیروهای ارتش جمهوری اسلامی بود، با همان لهجه شیرین آذری اش از تلخی های اسارت گفت. حاصل گفت وگو با این آزاده سرفراز پیش روی شماست.
-چه زمانی اسیر شدید؟
تابستان ۶۶، در ارتفاعات شمال غرب، منطقه کردستان، در برگشت از ماموریت شناسایی برون مرزی به وسیله نیروهای عراقی دستگیر شدیم. نیروهای عراقی از نیروهای ضدانقلاب کمک گرفتند و این اتفاق افتاد.
-بعد از اسیر شدن تان، چه اتفاقاتی برایتان افتاد؟
ابتدا ما را به قرارگاهی در اردبیل منتقل کردند. دو نفر از همراهان ما در کمین گلوله خورده بودند. وسط راه به دلیل اینکه باید از موانع زیادی رد می شدیم، یکی از این همراهان را که آقای یزدان دوست بود، تهدید به کشتن کردند. ما اعتراض شدیدی به این تهدید کردیم. آنها عنوان کردند که ما دیگر نمی توانیم زخمی های شما را حمل کنیم. بنابراین ما خودمان قبول کردیم که زخمی هایمان را حمل خواهیم کرد. بعد به منطقه ای رسیدیم که هلیکوپتر در آنجا بود و ما را با آن به اربیل منتقل کردند. بعد به استخبارات عراق در بغداد منتقل شدیم. استخبارات سازمان امنیت عراق است که بسیار مخوف و چیزی شبیه ساواک است. در آنجا شکنجه گران متبحر و بی رحمی حضور داشتند. در آنجا ۵، ۶ افسر ایرانی اسیر بودند که این موضوع برای عراقی به لحاظ تبلیغات حائز اهمیت بود. این در حالی بود که تعداد اسرای افسر عراقی در ایران بسیار بیشتر بود. من و یکی دیگر از همراهان، درجه ستوانی داشتیم. یک سرگرد و یک سرباز وظیفه هم با ما بودند.
آنها می خواستند از ما بهره برداری سیاسی بکنند و به ما عنوان کردند که اینجا استخبارات است و شما هم جزو اسرای گمنام باقی خواهید ماند مگر اینکه با ما همکاری کنید. من به شخصه اطلاعات خاصی نداشتم. برای من سوال بود که اطلاعات یک گروهان به چه درد آنها می خورد. ولی این را می فهمیدیم که اطلاعات یک ستوان به درد ارتش دشمن نمی خورد. دیدیم که دو تا ورقه سفید برای ما آوردند. بالای آن نوشته بود مصاحبه تلویزیونی. چند تا سوال هم در آن نوشته شده بود و ما باید به آنها پاسخ می دادیم.
در بین سوالات معمول، چند سوال سیاسی هم وجود داشت. ما گفتیم که حاضریم مصاحبه تلویزیونی کنیم اما به این سوالات سیاسی شما جواب نخواهیم داد. آنها اعلام کردند اگر این کار را نکنید تا پایان اسارت تان گمنام باقی خواهید ماند. ما سه نفر درجه دار همفکری کردیم و تصمیم گرفتیم که مصاحبه نکنیم. آنها هم واقعا بلوف نزدند و ما را تا آخر جزو ثبت شده ها ما را قرار ندادند.
-به شکنجه گران متبحر در استخبارات اشاره کردید. چه نوع شکنجه هایی می شدید؟
از جمله شکنجه هایی که انجام می شد تا ما را وادار به مصاحبه کنند این بود ک چشم های ما را بسته بودند و گفتند به دستور رئیس استخبارات چون شما حاضر به مصاحبه نشده اید پس اعدام می شوید. یک مقدار شک و دودلی در ما به وجود آمده بود. هر سه نفر را وارد یک خودرویی کرده بودند که به نظر وانت بار مانند بود. مسیری ما را با خودرو بردند. یک جایی ما را پیاده کردند که خاک بود و خار و خاشاک به پاهای ما برخورد می کرد. فهمیدیم که در بیابان هستیم. دوباره از ما پرسیدند مصاحبه می کنید؟ ما گفتیم نه. ما کنار هم قرار گرفته بودیم و من یاد هست که دست آقای نورمحمد عباسی را گرفته بودم. صدای گلنگدن آمد. ب
ه یکباره تمام دوران زندگی به قول معروف فلاش بک شد و جلوی چشم من آمد. صدای چکاندن تفنگ آمد ولی من احساس کردم که به من تیتری اصابت نکرده. چند تا تیر دیگر هم شلیک شد اما اتفاقی نیفتاد. طی چند سال اسارت، این شکنجه بدترین و وحشتناک ترین شکنجه بود. بسیار بد بود. علاوه بر اینکه هر کدام از ما باید منتظر مرگ خود می شدیم، به فکر دوستانمان هم بودیم که با چکاندن هر ماشه، این فکر در ذهن ما به وجود می آمد که کدامیک از دوستان ما شهید شدند. بعد از آنکه سوار ماشین شدیم و هر سه نفر توانستیم دست هم را بگیریم خوشحال شدیم از اینکه هر سه نفر زنده ایم. موقعی که ما را به سلول منتقل می کردند و چشم هایمان را باز می کردند من یک لحظه یک دوربین فیلمبرداری دیدم. حس کردم شاید در این حالت از ما فیلم گرفته اند که از تلویزیون پخش کنند. البته من قول موثقی نشنیدم در این باره. به هر حال چنین شکنجه ای را من از زبان بسیاری از آزاده نشنیدم. به نظر می رسید که چنین شکنجه ای منحصر به فرد باشد. با این همه، ما خیلی خوشحال بودیم که تن به این مصاحبه نداده ایم.
-با توجه به اینکه آن شرایط، بسیار دشوار بود و اگر شما حتی مصاحبه هم می کردید کسی بر شما خرده نمی گرفت، چه عاملی سبب شد تا این طور جسورانه عمل کنید؟
شاید یکی از دلایلش این بود که ما قبل از آن، در فضای جبهه و جنگ قرار گرفته بودیم و رشادت های بسیاری از همرزمان مان دیده بودیم بنابراین حس جسورانه می توانست از همان جبهه ها نشات گرفته باشد. به هر حال ظرفیت انسان حد و مرزی دارد و این را هم می دانستیم که اگر کسی تحت شکنجه حرف هایی را بزند که نادرست باشد، مورد نکوهش قرار نمی گیرد. اما وقتی همه این مسائل را کنار هم می گذارم و آن مقاومت را بررسی می کنم لطف خدا و خواست باریتعالی هم در میان بود. به گونه ای ما با خداوند رودربایستی پیدا کرده بودیم و تصمیم گرفته بودیم که تا آخرش تن به مصاحبه ندهیم.
-اتفاقات دیگری در همان استخبارات به وجود آمد که نشان دهنده روحیه مقاوم آزاده های ما باشد؟
یک هم اردوگاهی داشتیم به نام آقای محمود قانعی که از هوابرد بود. روزی از او کاری خواسته بودند که تن به آن کار نداده بود. جلوی چشم همه با انبردست دانه سبیل های او را کشیدند. این اتفاق تلخی بود. این مسائل را ما فقط چنین صحنه هایی را در طالبان می توان دید. سبیل های قانعی پرپشت بود و هر بار که تارهای موی سبیل او کنده می شد خون جاری می شد اما هیچ صدایی از او در نمی آمد. فقط از شدت دردی که می کشید ناخودآگاه از چشمان او اشک جاری شده بود. البته گریه نبود. خود ما هم به او اعتراض می کردیم که چرا خواسته شان را انجام نمی دهی؟ اما او ایستاد و زیر بار خواسته آنان نرفت. ما چنین ذخایری را در جنگ داشته ایم که خوشبختانه بسیاری از آنان هنوز هم به صورت فعال در عرصه های مختلف جامعه حضور دارند.
-احساس تان چگونه بود در لحظه ای که مشخص شد دوران اسارت به زودی پایان می یابد و شما به وطن باز می گردید؟ شرایط اردوگاه آیا تغییر کرد؟ بعثی ها رفتارشان با شما چگونه بود؟
شرایط بسیار غیرقابل وصف بود و غیرقابل باور و عین خواب. ما مرتب در ذهن مان این سوال پیش می آمد که آیا این موضوع واقعیت دارد یا نه. شرایط اردوگاه بسیار تغییر کرده بود و بعثی ها هم تغییر رفتار بسیار زیادی داشتند.
-پیش از آنکه پا در خاک وطن بگذارید، چه ذهنیتی از فضای کشور داشتید؟ چقدر این ذهنیت با واقعیت شباهت و تفاوت داشت؟
ذهنیت ما از وطن این بود که تشنه استقبال از فرزندان خود است و آنچه که ما به چشم دیدیم بسیار بالاتر از آن چیزی بود که تصور می کردیم. استقبال مردم شگفت آور بود.
-وقتی که به ایران بازگشتید، هنگام حضور در حرم امام خمینی(ره) چه احساسی داشتید؟
احساس فرزندی را داشتیم که پس از سال ها دوری از خانه به خانه اش بازگشته اما موفق به دیدار از مراد و بزرگش نشده است. بنابراین با حضور در حرم ایشان، این دیدار را انجام دادیم که لحظه تاثرآوری بود.
-آیا در اردوگاه برای مقابله با سختی ها و دشواری ها برنامه های هنری هم داشتید؟
عراقی ها به ما اجازه برگزاری برنامه خاصی را نمی دادند اما هر کس به صورت خودجوش در امر کارهای هنری فعالیت می کرد. کارهایی مثل تبدیل یک سنگ به یک حرف یا نوشته خاص، درست کردن تسبیح با هسته های خرما و... کارهایی بود که بچه ها به لحاظ هنری انجام می دادند.
-اسرا در اردوگاه شما به رادیو هم دست یافته بودند؟
متاسفانه ما در اردوگاه مان به رادیو دسترسی نداشتیم.
-آیا در اردوگاه شما کسانی هم بودند که به قول معروف کم بیاورند و دست به آدم فروشی بزنند؟ رفتار شما با آنها چطور بود؟ آیا دست به بایکوت شان هم می زدید؟
در اردوگاه ما چنین آدم هایی به آن شکل که می گویید وجود نداشتند ولی نفراتی بودند که یک مقدار از نظر روحیه، نسبت به دیگران عقب تر بودند. اما در کل مشکل خاصی به وجود نیامد.
-آیا هنوز هم خاطرات آن دوران را در ذهن تان مرور می کنید؟ برخی از آن خاطرات را با اطرافیان هم درمیان می گذارید؟ واکنش آنها چگونه است؟
خیلی کم پیش می آید که خاطرات این دوران را برای دیگران بازگو کنم چرا که بسیاری از این خاطرات دیگران را ناراحت می کند و من سعی می کنم که دیگران را با گفتن این خاطرات ناراحت نکنم.
-چه زمانی اسیر شدید؟
تابستان ۶۶، در ارتفاعات شمال غرب، منطقه کردستان، در برگشت از ماموریت شناسایی برون مرزی به وسیله نیروهای عراقی دستگیر شدیم. نیروهای عراقی از نیروهای ضدانقلاب کمک گرفتند و این اتفاق افتاد.
-بعد از اسیر شدن تان، چه اتفاقاتی برایتان افتاد؟
ابتدا ما را به قرارگاهی در اردبیل منتقل کردند. دو نفر از همراهان ما در کمین گلوله خورده بودند. وسط راه به دلیل اینکه باید از موانع زیادی رد می شدیم، یکی از این همراهان را که آقای یزدان دوست بود، تهدید به کشتن کردند. ما اعتراض شدیدی به این تهدید کردیم. آنها عنوان کردند که ما دیگر نمی توانیم زخمی های شما را حمل کنیم. بنابراین ما خودمان قبول کردیم که زخمی هایمان را حمل خواهیم کرد. بعد به منطقه ای رسیدیم که هلیکوپتر در آنجا بود و ما را با آن به اربیل منتقل کردند. بعد به استخبارات عراق در بغداد منتقل شدیم. استخبارات سازمان امنیت عراق است که بسیار مخوف و چیزی شبیه ساواک است. در آنجا شکنجه گران متبحر و بی رحمی حضور داشتند. در آنجا ۵، ۶ افسر ایرانی اسیر بودند که این موضوع برای عراقی به لحاظ تبلیغات حائز اهمیت بود. این در حالی بود که تعداد اسرای افسر عراقی در ایران بسیار بیشتر بود. من و یکی دیگر از همراهان، درجه ستوانی داشتیم. یک سرگرد و یک سرباز وظیفه هم با ما بودند.
آنها می خواستند از ما بهره برداری سیاسی بکنند و به ما عنوان کردند که اینجا استخبارات است و شما هم جزو اسرای گمنام باقی خواهید ماند مگر اینکه با ما همکاری کنید. من به شخصه اطلاعات خاصی نداشتم. برای من سوال بود که اطلاعات یک گروهان به چه درد آنها می خورد. ولی این را می فهمیدیم که اطلاعات یک ستوان به درد ارتش دشمن نمی خورد. دیدیم که دو تا ورقه سفید برای ما آوردند. بالای آن نوشته بود مصاحبه تلویزیونی. چند تا سوال هم در آن نوشته شده بود و ما باید به آنها پاسخ می دادیم.
در بین سوالات معمول، چند سوال سیاسی هم وجود داشت. ما گفتیم که حاضریم مصاحبه تلویزیونی کنیم اما به این سوالات سیاسی شما جواب نخواهیم داد. آنها اعلام کردند اگر این کار را نکنید تا پایان اسارت تان گمنام باقی خواهید ماند. ما سه نفر درجه دار همفکری کردیم و تصمیم گرفتیم که مصاحبه نکنیم. آنها هم واقعا بلوف نزدند و ما را تا آخر جزو ثبت شده ها ما را قرار ندادند.
-به شکنجه گران متبحر در استخبارات اشاره کردید. چه نوع شکنجه هایی می شدید؟
از جمله شکنجه هایی که انجام می شد تا ما را وادار به مصاحبه کنند این بود ک چشم های ما را بسته بودند و گفتند به دستور رئیس استخبارات چون شما حاضر به مصاحبه نشده اید پس اعدام می شوید. یک مقدار شک و دودلی در ما به وجود آمده بود. هر سه نفر را وارد یک خودرویی کرده بودند که به نظر وانت بار مانند بود. مسیری ما را با خودرو بردند. یک جایی ما را پیاده کردند که خاک بود و خار و خاشاک به پاهای ما برخورد می کرد. فهمیدیم که در بیابان هستیم. دوباره از ما پرسیدند مصاحبه می کنید؟ ما گفتیم نه. ما کنار هم قرار گرفته بودیم و من یاد هست که دست آقای نورمحمد عباسی را گرفته بودم. صدای گلنگدن آمد. ب
ه یکباره تمام دوران زندگی به قول معروف فلاش بک شد و جلوی چشم من آمد. صدای چکاندن تفنگ آمد ولی من احساس کردم که به من تیتری اصابت نکرده. چند تا تیر دیگر هم شلیک شد اما اتفاقی نیفتاد. طی چند سال اسارت، این شکنجه بدترین و وحشتناک ترین شکنجه بود. بسیار بد بود. علاوه بر اینکه هر کدام از ما باید منتظر مرگ خود می شدیم، به فکر دوستانمان هم بودیم که با چکاندن هر ماشه، این فکر در ذهن ما به وجود می آمد که کدامیک از دوستان ما شهید شدند. بعد از آنکه سوار ماشین شدیم و هر سه نفر توانستیم دست هم را بگیریم خوشحال شدیم از اینکه هر سه نفر زنده ایم. موقعی که ما را به سلول منتقل می کردند و چشم هایمان را باز می کردند من یک لحظه یک دوربین فیلمبرداری دیدم. حس کردم شاید در این حالت از ما فیلم گرفته اند که از تلویزیون پخش کنند. البته من قول موثقی نشنیدم در این باره. به هر حال چنین شکنجه ای را من از زبان بسیاری از آزاده نشنیدم. به نظر می رسید که چنین شکنجه ای منحصر به فرد باشد. با این همه، ما خیلی خوشحال بودیم که تن به این مصاحبه نداده ایم.
-با توجه به اینکه آن شرایط، بسیار دشوار بود و اگر شما حتی مصاحبه هم می کردید کسی بر شما خرده نمی گرفت، چه عاملی سبب شد تا این طور جسورانه عمل کنید؟
شاید یکی از دلایلش این بود که ما قبل از آن، در فضای جبهه و جنگ قرار گرفته بودیم و رشادت های بسیاری از همرزمان مان دیده بودیم بنابراین حس جسورانه می توانست از همان جبهه ها نشات گرفته باشد. به هر حال ظرفیت انسان حد و مرزی دارد و این را هم می دانستیم که اگر کسی تحت شکنجه حرف هایی را بزند که نادرست باشد، مورد نکوهش قرار نمی گیرد. اما وقتی همه این مسائل را کنار هم می گذارم و آن مقاومت را بررسی می کنم لطف خدا و خواست باریتعالی هم در میان بود. به گونه ای ما با خداوند رودربایستی پیدا کرده بودیم و تصمیم گرفته بودیم که تا آخرش تن به مصاحبه ندهیم.
-اتفاقات دیگری در همان استخبارات به وجود آمد که نشان دهنده روحیه مقاوم آزاده های ما باشد؟
یک هم اردوگاهی داشتیم به نام آقای محمود قانعی که از هوابرد بود. روزی از او کاری خواسته بودند که تن به آن کار نداده بود. جلوی چشم همه با انبردست دانه سبیل های او را کشیدند. این اتفاق تلخی بود. این مسائل را ما فقط چنین صحنه هایی را در طالبان می توان دید. سبیل های قانعی پرپشت بود و هر بار که تارهای موی سبیل او کنده می شد خون جاری می شد اما هیچ صدایی از او در نمی آمد. فقط از شدت دردی که می کشید ناخودآگاه از چشمان او اشک جاری شده بود. البته گریه نبود. خود ما هم به او اعتراض می کردیم که چرا خواسته شان را انجام نمی دهی؟ اما او ایستاد و زیر بار خواسته آنان نرفت. ما چنین ذخایری را در جنگ داشته ایم که خوشبختانه بسیاری از آنان هنوز هم به صورت فعال در عرصه های مختلف جامعه حضور دارند.
-احساس تان چگونه بود در لحظه ای که مشخص شد دوران اسارت به زودی پایان می یابد و شما به وطن باز می گردید؟ شرایط اردوگاه آیا تغییر کرد؟ بعثی ها رفتارشان با شما چگونه بود؟
شرایط بسیار غیرقابل وصف بود و غیرقابل باور و عین خواب. ما مرتب در ذهن مان این سوال پیش می آمد که آیا این موضوع واقعیت دارد یا نه. شرایط اردوگاه بسیار تغییر کرده بود و بعثی ها هم تغییر رفتار بسیار زیادی داشتند.
-پیش از آنکه پا در خاک وطن بگذارید، چه ذهنیتی از فضای کشور داشتید؟ چقدر این ذهنیت با واقعیت شباهت و تفاوت داشت؟
ذهنیت ما از وطن این بود که تشنه استقبال از فرزندان خود است و آنچه که ما به چشم دیدیم بسیار بالاتر از آن چیزی بود که تصور می کردیم. استقبال مردم شگفت آور بود.
-وقتی که به ایران بازگشتید، هنگام حضور در حرم امام خمینی(ره) چه احساسی داشتید؟
احساس فرزندی را داشتیم که پس از سال ها دوری از خانه به خانه اش بازگشته اما موفق به دیدار از مراد و بزرگش نشده است. بنابراین با حضور در حرم ایشان، این دیدار را انجام دادیم که لحظه تاثرآوری بود.
-آیا در اردوگاه برای مقابله با سختی ها و دشواری ها برنامه های هنری هم داشتید؟
عراقی ها به ما اجازه برگزاری برنامه خاصی را نمی دادند اما هر کس به صورت خودجوش در امر کارهای هنری فعالیت می کرد. کارهایی مثل تبدیل یک سنگ به یک حرف یا نوشته خاص، درست کردن تسبیح با هسته های خرما و... کارهایی بود که بچه ها به لحاظ هنری انجام می دادند.
-اسرا در اردوگاه شما به رادیو هم دست یافته بودند؟
متاسفانه ما در اردوگاه مان به رادیو دسترسی نداشتیم.
-آیا در اردوگاه شما کسانی هم بودند که به قول معروف کم بیاورند و دست به آدم فروشی بزنند؟ رفتار شما با آنها چطور بود؟ آیا دست به بایکوت شان هم می زدید؟
در اردوگاه ما چنین آدم هایی به آن شکل که می گویید وجود نداشتند ولی نفراتی بودند که یک مقدار از نظر روحیه، نسبت به دیگران عقب تر بودند. اما در کل مشکل خاصی به وجود نیامد.
-آیا هنوز هم خاطرات آن دوران را در ذهن تان مرور می کنید؟ برخی از آن خاطرات را با اطرافیان هم درمیان می گذارید؟ واکنش آنها چگونه است؟
خیلی کم پیش می آید که خاطرات این دوران را برای دیگران بازگو کنم چرا که بسیاری از این خاطرات دیگران را ناراحت می کند و من سعی می کنم که دیگران را با گفتن این خاطرات ناراحت نکنم.