خواندن سرگذشت بعضیها بیشتر از آنكه موجب شناخت ما از آن بنده خدا شود، به خودشناسی ما كمك میكند؛ باعث میشود كوچكی و حقارت خود را بدون رودربایستی درك كنیم. رضا برجی یكی از آنهاست. در 19 سالگی عكاسی از دفاع مقدس را آغاز كرد و بعد به روایت فتح پیوست. در همین روزها شیمیایی شد و با این حال روز به كشورهایی مانند افغانستان رفت و جنگ های آذربایجان و ارمنستان و به کشمیر، چچن، بوسنی، کوزوو، عراق، سومالی و لبنان و... را به تصویر كشید. همه اینها موجب شد تا هم اكنون او بعنوان یك خبرنگار فعال جنگ در جهان مطرح باشد. چند وقت پیش دوباره بیماری شیمیایی او عود كرد. وقتی برای گفتگو كنارش نشستیم، هنوز میشد رد پای این بیماری قدیمی را بر روی نفسهایش دید. این «باشگاه چانه زنی» ذره ای از حرفهایی كه برجی برای زدن دارد را در خود جای نداده است اما همین گوشه گوچك از خاطرات او به شدت خواندنی و در مواردی شگفت آور است. ای كاش كسی پیدا شود و همه خاطرات و ناگفتههای او را برای تاریخ ثبت كند.
دردناكترین صحنهای كه در عمرتان دیدهاید، كدام است؟
صحنههای دردناك زیاد دیدهام. اما در كردستان عراق صحنهای را در روستائی دیدم كه از یادم نمیرود؛ بعثیها در خانه یكی از كردهای عراق ریخته و نوزاد پسری را با میخ به دیوار كوبیده بودند. بسیار صحنه وحشتناكی بود. بسیار وحشتناك بود، واقعا نمیشود توصیف كرد.
كدام جنگ بوده كه دوست داشتید بروید و نتوانستید؟
در جریان بیداری اسلامی در مصر و لیبی و...، خیلی دوست داشتم حضور داشته باشم و عکس بگیرم، ولی متاسفانه نتوانستم. از همه بیشتر عدم حضورم در جنگ 22 روزه غزه اذیتم كرد. خیلی دوست داشتم میبودم و پیروزی فلسطینیها را میدیدم، همان طور كه در جنگ 33 روزه، پیروزی حزبالله را به چشم خودم دیدم.
حضور در این همه جنگ و ثبت وقایع آنها حتما تجهیزات خیلی خوبی می خواهد؛ تا كنون تجهیزات كاری خودتان را چگونه تهیه كردهاید؟
نمونهاش الان است كه پروژهای را گرفته و مقداری از بودجه آن را صرف تهیه دوربین كردهایم.
یعنی در همین حد هم به شما كمك نمیشود؟
خدا شاهد است من تا امروز یك نگاتیو هم از جائی نگرفتهام. دو سال پیش دوربینهای فیلمبرداری و عكاسی مرا كه یكی از دوستان از خارج آورده بود، دزدیدند. من رفتم و دوربین را گرفتم و بعد خواستم برای لنز آن حفاظ تهیه کنم تا آسیب نبیند و در میدان توپخانه، دوربین را از روی دوشم زدند.احتمالا در مغازههای مختلفی كه میرفتم و سئوال میكردم، متوجه شده بوده كه دوربینهای با ارزشی هستند. دوربین عكاسی و فیلمبرداری بود كه مجموعا با پولی كه آن بنده خدا توی ساك گذاشته بود كه من تبدیل كنم و ببرم به مادرش بدهم، حدود 30 میلیون تومان میشد. البته یكی از دوستان قول داده كه دوربینی را برای انجام كار جدیدمان به ما بدهد.
آیا در جنگهایی كه رفتید صحنهای بوده كه دوست داشتید عكس یا فیلم بگیرید و به هر دلیلی نتوانستید؟
بله، چندین صحنه بودهاند كه واقعا دوست داشتم عكس بگیرم و نتوانستم. مثلا در افغانستان ما در یك بلندی مشرف به روستائی نشسته بودیم و زنی داشت با بچهاش به طرف خانهاش میرفت که ناگهان هواپیماهای شوروی، روستا را بمباران كردند و همان خانهای كه آن زن و بچه وارد آن شده بودند، جلوی چشم ما ویران شد. ما سراسیمه به آن طرف رفتیم. دوربین در خورجین اسبهایمان بود. من داد زدم خانم كجائی؟ دیدم در تنور کنار رفت و یك دستی، بچهای را داد بیرون و از داخل تنور زن با لهجه افغانی گفت: اوی برادر! بچه را بگیر تا من حجابم را درست كنم. دستی بیرون آمد و بچهای را روی دستی دیدیم. بچه ترسیده بود، ولی گریه نمیكرد و فقط با تعجب نگاهمان میكرد. بسیار صحنه زیبائی بود. همیشه فكر میكنم این صحنه را بازسازی كنم، ولی صحنه اصلی نمیشود. باید جزو چیزهائی باشد كه تا ابد داغش روی دل من میماند كه نتوانستم آن صحنه را بگیرم.
آیا شده كه احساس كنید نزدیك مرگ هستید؟
خیلی زیاد و بهدفعات. در سال 66 كه در افغانستان اسیر شدم و نزدیك بود اعدام بشویم كه با بلوف یكی از دوستان نجات پیدا كردیم.
چه شد كه اسیر شدید؟
ما دو نفر ایرانی و 17 نفر افغانی بودیم كه داشتیم از منطقهای به منطقه دیگر میرفتیم كه نیروهای دولتی افغانستان ما را گرفتند. روسها هنوز در افغانستان بودند. نظامیها میخواستند ما را بكشند كه یكی از بچهها بلوف زد كه دو تا از دوستانمان فرار كرده و رفتهاند. اینها هم فكر كردند آنها میروند و به مجاهدین خبر میدهند و مجاهدین هم به پایگاههای آنها حمله میكنند.
نزدیك به مرگ بودن چه حسی دارد؟
طرف اسلحه را گذاشت توی شكم من و پرسید: «خمینی »ها» یا «نه»؟» یعنی خمینی را دوست داری یا نه؟ حسابی هم ما را میزدند. من برای یك لحظه چشمهایم را بستم و شهادتین را گفتم و گفتم بله، دوستش دارم. كاملا آماده بودم كه صدای تیر را بشنوم.
آن لحظه چطور گذشت؟
اصلا چیزی نبود. الان میتوانم بگویم والله حتی قلبم هم تپش خاصی نداشت. اسلحه را كه توی شكمم گذاشت، چنان آرامشی داشتم كه خدا گواه است در تمام عمرم چنین حسی را تجربه نكردهام. درست مثل لحظهای كه آرام توی خانهات نشستی و بچهات هم در آغوشت هست.
این تنها باری بود كه چنین تجربهای داشتید؟
نه، در جنگ خودمان بارها این حس را تجربه کردم. من 75 ماه در جبهه بودم و 6 بار مجروح شدم.
چند بار این اتفاق افتاد؟
موقعی كه لودرچی بودم، هربار كه روی لودر مینشستم و كاملا در دید و تیررس دشمن قرار میگرفتم، این حس را تجربه میکردم. یك بار تیری به كلاه كاسكت من خورد و كمانه كرد و كلاه سوراخ شد.
زیباترین و دردناكترین تصویری كه در بوسنی گرفتید كدام است؟
شهادت دختربچهای 8 ساله در شهر سربرنیستا خیلی دردناك بود. در سارایوو مردم توی صف نانوایی ایستاده بودند و صربها آنها را زدند كه فاجعه عجیبی بود و كف خیابان پر از جنازه شده بود.
توانستید از این رویدادها عكس بگیرید؟
بله، واقعا وحشتناک است كه در قرن بیست و یكم، با این همه ادعای بشر به انسان بودن، انسان فجایع و مناظری را میبیند كه در تاریخ بیسابقه است.
شما اولین بار كجامجروح شدید؟
چهار پنج بار مجروح شدم. اولین مجروحیتم در سال 60 بود كه موج انفجار شدیدی در منطقه مالكیه مرا گرفت.
هنوز از آثارش رنج میبرید؟
بله دارم دارو مصرف میكنم. بعد در عملیات بیتالمقدس تیر خوردم، در عملیات خیبر شیمیائی و در بیمارستان لبافینژاد بستری شدم. همه بدنم سیاه شده بود. یك بار هم در فاو شیمیائی شدم. آخرین بار هم در كردستان عراق شیمیائی شدم كه ماسكم را به كس دیگری دادم.
پس زنده ماندتان به نوعی معجزه است!
دعا كنید با شهدا محشور شویم.
اینهمه سال تحمل این درد جانبازی سخت نبود؟ خسته نشدید.
دارم فكر میكنم بیشترین زجر و دردی كه كسی دارد تحمل میكند، رهبر انقلاب هستند. بار درد همه مسلمین دنیا روی دوش ایشان است. خدا شاهد است كه من هر وقت كم میآورم و دِشارژ میشوم، یك جوری میروم و ایشان را میبینم و شارژ میشوم. واقعا كوه استواری هستند كه ما به ایشان تكیه دادهایم و داریم در سایه ایشان كار میكنیم. امسال كه با شهدا به دیدن آقا رفتیم، گفتم آقا! من حرفی ندارم. فقط آمدهام شما را ببینم، نیرو بگیرم و باز بروم كار كنم.
یك موقع به شهید آوینی میگفتم آقا مرتضی! باتریم دِشارژ شده، آمدهام شارژ شوم. مینشست و از بهشت و نهجالبلاغه و قرآن و ائمه برایم حرف میزد و میپرسید: حالا شارژ شدی؟ میگفتم آره. میرفتم و ده پانزده روز دیگر برمیگشتم. واقعا هر وقت احساس میكنم كم آوردهام، به حضرت آقا فكر میكنم كه با چه صلابتی ایستادهاند و خم به ابرو نمیآورند و دوباره بلند میشوم و حركت میكنم.
شما به همه خواستههایتان رسیدهاید؟
نه !
شخصی كه نیستند؟
شاید یكی دو تا خواسته شخصی داشته باشم، ولی مسئله من کلاً انسانهائی هستند که تلاش میکنند زنده بمانند و ستمگران این فرصت را از آنها میگیرند. یادم هست اولین بار كه چشمم به كعبه افتاد، اولین آرزوئی كه كردم ظهور حضرت حجت(عج) و بعدش هم عاقبت به خیری همه بود. خدا شاهد است دلم خیلی از کسانی كه میبرّند و میروند، میگیرد. اینهائی كه در جبهه بودند و بریدند و به دامن دشمن پناه بردند. دلم خیلی میسوزد.
چنین آدمهائی از همان ابتدا اعتقادات سستی داشته و لقمه حرام خورده بودهاند.
این لقمه حرام كه اشاره كردید بسیار چیز وحشتناكی است و هر جور كه شده بالاخره یقه آدم را میگیرد. یك جاهائی آدم نگاه میكند و میبیند فقط و فقط نان حلالی كه پدرش به او داده، به دادش میرسد. طرف نه تحصیلات و مدارك بالا دارد، نه اهل كتاب خواندن و چیزهائی كه به عنوان فهمیدگی مطرح میشوند، هست، ولی میبینی چنان بصیرتی دارد كه از پشت هزار ماسك و حجاب و پرده هم واقعیت را میبیند. جاهائی هم كه آدم كارش به گره میخورد، دقیقا خودش متوجه میشود چرا. در طی كار است كه انسان كاملا میفهمد چقدر به خدا نزدیك یا از او دور شده است.
اگر دوباره به دنیا بیائید باز همین مسیر را میروید؟
شك نكنید، ولی فكر نمیكنم به این سن برسم. دلم میخواست توی جنگ میرفتم.
وقتی به گذشته نگاه میكنید حسرت چه چیزی را می خورید؟
دوست داشتم خیلی بیشتر از این كار كنم.
یعنی جائی بوده كه جسم و نفس و امكاناتتان اجازه داده باشد و طفره رفته باشید؟
خدا را گواه میگیرم كه نشده جائی بتوانم تلاش كنم و نكرده باشم.
ببخشید كه با بیماریای كه داشتید وقتتان را گرفتیم.
خیلی ممنون از این كه به من فرصت دادید حرفهایم را بزنم.
منبع: رجا نیوز