بعد از آزادی از اسارت بعثیها به دیدار امام رفتیم و به نیابت از دوستانی که سفارش کرده بودند دست و صورت امام را بوسیدم سپس گزارشی از وضعیت اسارتگاه خدمتشان عرض کردم؛ به وقت رفتن ایشان رادیو شخصی خود را به من هدیه کردند.
به گزارش شهدای ایران در خاطرات دفاع مقدس، طراوت و زیبایی معنوی وجود دارد که زندگیساز است و باید حفظش کرد؛ آزاده دفاع مقدس «علیرضا رحیمی» خاطره خواندنی خود را از اسارتش در 14 سالگی تا دیدار با امام خمینی(ره) را روایت میکند.
***
زمانی که به جبهه رفتم و در عملیات شرکت کردم کلاس سوم راهنمایی بودم و بیش از 14 سال سن نداشتم. وقتی مجروح شدم گوشه کانال نشستم تا با چفیه پایم را ببندم و جلوی خونریزیاش را بگیرم، یکی از هم کلاسیهایم سر رسید و وحشتزده گفت: «چی شده؟!» گفتم: «هیچی نشده بچهها پشت خاکریزند تو برو کمک آنها».
همین که رفت نیروهای عراقی سر رسیدند و مرا به مقر فرماندهی بردند، دقایقی بعد عده دیگری را اسیر کردند که اغلب مجروح ناتوان بودند و آن همکلاسی هم بینشان بود. کنار من نشست، تیر به بینیاش خورده و از زیر گلویش خارج شده بود، اسمش «عظیم» بود. گفتم: «عظیم پس این نیرو چه شد!» تبسمی کرد و به مزاح جواب داد که «حالا که میبینی در خدمت شما هستم!».
عراقیها همان چفیهها را پاره کردند و دست و پا و چشم بچهها را بسته پشت وانت تلانبار کردند و به پایگاه هلیکوپتر بردند. از آنجا بچهها را تقسیم و در هر کامیونی 6 یا 7 نفر اسیر سوار میکردند و راه میافتادند. وقتی به شهر العماره رسیدیم فهمیدم که میخواهند مانور بدهند و از ما استقبال کنند!
آن چنان استقبالی که در واقع پرده دوم نمایش عصر عاشورا برایمان زنده شد. مردم غفلتزده در دو طرف خیابان هلهله و شادی میکردند و از سنگ و چوب و لنگه کفش و ... هر چه که دستشان میرسید «قربتًا الیالله!» به سمت ما پرت میکردند! در طول مسیر سعی کردم دستم را باز کنم - انگیزه خاصی نداشتم - تلاش کردم موفق شدم ولی یک سرباز عراقی فهمید جلو آمد سیلی جانانهای به گوشم زد، بعد چشمم را باز کرد و موهایم را با خشم گرفته از کف کامیون بلندم کرد و مغرور از پیروزی به دست آمده به مردم نشانم داد و افتخار میکردم. در همین لحظه چند بچه هم سن و سال خودم از بالای بام ساختمانی مشرف، پیت شن را باز «قربتاً الیالله» بر سر بچهها خالی کردند تا بیفیض نمانند! این وضعیت از 7 صبح که تیر خورده بودم تا 2 بعدازظهر بدون درمان و پانسمان ادامه داشت، آنها فقط وقتی به ما آب میدادند که فیلمبرداری میشد تا به این صورت عوامفریبی کنند. این مراسم که تمام شد به جای این که مجروحین را به بیمارستان ببرند همه را یک راست به زندان بردند.
در آنجا، سالمها را جدا کردند و مجروحین را جداگانه مثل گونی سیبزمینی روی هم ریختند، بعد در را بستند و رفتند. آنجا پنجره کوچکی بود که گاهی باز میکردند ببینند کسی مرده یا نه!
من آن شب فراموش نشدنی را به عنوان «شب ملکوتی» نام میبرم، حدود 150 رزمنده مجروح را در مکانی تنگ و تاریک تلانبار کرده بودند و لااقل یک نفر سالم نبود تا به دیگری کمک کند.
تمام بدنها لت و پار بود. پای من روی سر دیگری افتاده و دست در حال قطع دیگری روی سر من! به همین شکل ما را رها کردند و تا فردای آن روز بچهها در آن سلول تنگ و تاریک با آه و اله سر کردند. صبح که عراقیها آمدند 11 نفر از بچهها به شهادت رسیده بودند که آنها را با خود بردند. موقع انتقال به بیمارستان باز همکلاسیام را دیدم - مرا توی پتو حمل میکردند - تا مرا دید از میان 40-50 مأمور عبور کرد و جلو آمد و گفت: «چرا رنگ صورتت مثل گچ سفید شده؟!» و بعد خم شد تا صورتم را ببوسد که یک مرتبه از همه طرف چندین ضربه کابل به سر و صورتش خورد و به زمین افتاد.
ما در راهرو بیمارستان بودیم، یک پرستار عراقی به بهانه میوه و آب آوردن سعی داشت به من نزدیک شود و اطلاعات بگیرد به او اجازه نمیدادم، یک عکس بزرگ صدام به دیوار راهرو بود به من گفت: «ببین رهبر ما چقدر خوشگل و جوونه ولی رهبر شما مسن و پیره». فقط نگاهش کردم ... رفت برایم نوار قرآن آورد، در حالی که پخش میکرد به من داد و پرسید: «درجه تو توی سپاه و بسیج چیه؟»
گفتم: «من سپاهی نیستم، سرباز امام زمانم» با عصبانیت آب دهانش را توی صورتم پرت کرد، رفت و برنگشت. از اسم امام زمان وحشت داشتند. بچهها در اسارت به «عجل فرجهم» پس از صلوات تأکید داشتند. عراقیها میگفتند که معنی این ذکر یعنی نابودی ما، منظور این است که خدا ما را نابود کند! و ... به خاطر همین ذکر، پای بسیاری از بچهها شلاق خورد.
در 22 بهمن سال 61 وقتی ملت ایران جشن بزرگداشت پیروزی انقلاب را میگرفتند، ما در بیمارستان به یاد آنها بودیم. در اردوگاه هم عالمی داشتیم. بچهها با دعا و قرآن مأنوس بودند، هر چه بود اخلاص، معنویت و وحدت بود.
در اسارت عزاداری ممنوع بود. یک روز در اردوگاه الانبار به همین خاطر همه جانبازان و مجروحین را به محوطه آوردند و آنها را فلک کردند و به وقت تکبیر جمعی، وحشتزده آنها را به گلوله بستند.
در دوران اسارت به همراه دوستان مصاحبهای با زن بیحجاب هندی داشتیم که در تمام دنیا پخش شد و البته خیلی از بچهها صادقانه حرف میزدند، اما مصاحبه من شانس پخش بینالمللی داشت و از این که توانستیم دل امام امت را شاد کنم خوشحالم؛ وقتی آزاد شدم و به ایران آمدم توفیق دیدار با امام را داشتم. وقتی خدمتشان رسیدم ایشان با همان عرق چین و لباس ساده در اتاق محقری نشسته روزنامه میخواندند.
به محض این که ما را دیدند عینک را برداشتند و روزنامه را کنار گذاشتند، و من به نیابت از دوستانی که سفارش کرده بودند دست و صورت امام را بوسیدم و اشاره کردند که کنارشان بنشینم. بنده حدود 7-8 دقیقه گزارشی از وضعیت اسارتگاه و اسیران خدمتشان عرض کردم و امام در این مدت چشم به زمین دوخته بودند و متفکرانه گوش میدادند و سپس دعا کردند و به وقت رفتن نگاهی به اطراف کردند و رادیو شخصی خودشان را که دم دست بود به من هدیه کردند.
و اما خاطرهای از خیانت خبرنگار بگویم. خبرنگاران زیادی برای مصاحبه میآمدند و گاهی روزنامهها به دست ما میرسید، یک روز در یکی از روزنامههای عربی چشمم به مصاحبه خودم افتاد که به نقل از روزنامهای در ترکیه آورده بود که «وقتی وارد اردوگاه رمادیه شدیم و عدهای از بچههای کم سن و سال را دیدم، کوچک ترینشان که «علی» نام داشت عصا زنان به سمت ما آمد و با دیدن یک زن که همراه ما بود خودش را در آغوش ما پرت کرد و گریهکنان گفت که مادرم را میخواهم، دلم برایش تنگ شده. خانم همراه به زحمت علی را ساکت کرد. پس از این که هقهق گریهاش تمام شد اسباب بازی دستش دادیم و با سرگرم کردن او علی را به صحبت گرفتیم که: «چی شد که به جبهه آمدی؟» علی گفت: «من در کلاس درس بودم که مدیر مدرسه با فرمانده سپاه شهرمان و پدرم آمدند در کلاس و گفتند به دفتر بیا. رفتیم به دفتر، آنجا فرمانده سپاه گفت: میخواستیم پدرت را به جبهه ببریم پدرت گفته من زن و بچه دارم، این بچه را ببرید و ... حالا تو باید بیایی. و بعد آنها دست و چشمم را بستند و آمبولانس پس از 20 دقیقه جایی توقف کرد که صداهای وحشتناک به گوش میرسید، مرا پیاده کردند و به من گفتند، پشت آن خاکریز کربلاست و یک کلید هم دستم دادند و گفتند این هم کلید بهشت است. اگر از خاکریز رد شدی به کربلا میرسی و اگر کشته شدی این کلید در بهشت است ...؟!»
از آنجا به بعد بود که منسجم عمل کردیم و تصمیم گرفتیم با هر خبرنگاری مصاحبه نکنیم با روزنامههایی مرتبط باشیم که برد جهانی داشته باشند. اغلب خبرنگارها خبره و روانشناس بودند و از بعد روانی، تربیتی هم وارد میشدند. خبرنگاری به من گفت: «شما 14 سالهاید بچههای هم سن و سال تو الان در کنار پدر و مادر و در پارکها تفریح میکنند و اسباببازی دارند ... تو که باید سر کلاس درس باشی فکر نمیکنی که دولت ایران در حق شما ظلم کرده، الان چه احساسی داری؟» جواب دادم که «ما با بچههای آلمانی و عراقی تفاوت زیادی داریم». با تعجب پرسید: «چه تفاوتی؟» گفتم: «تفاوت در این است که ما یک زندگی هدفمند داریم، البته ما هم عاطفه داریم و دلمان برای پدر و مادرمان تنگ میشود اما برای هدفی که اسلام و پیامبرش مشخص کردهاند مثل امام حسین (ع) همه هستیمان را فدا میکنیم».
خبرنگار یک سؤال دیگر کرد که جوابش به طور معجزهآسا بر زبانم جاری شد و آن این که «شما که با صدام میجنگید آیا قرآن شما هم اشارهای به جنگ کرده است؟» چند لحظه ماندم که چه بگویم ناگهان این آیه به ذهنم خطور کرد که «فقاتلوا ائمهالکفر ...» «به جنگ سران کفر بروید و آنها را بکشید و ...» با چند استدلال دیگر خبرنگار دُمش را روی کولش گذاشت و رفت.
***
زمانی که به جبهه رفتم و در عملیات شرکت کردم کلاس سوم راهنمایی بودم و بیش از 14 سال سن نداشتم. وقتی مجروح شدم گوشه کانال نشستم تا با چفیه پایم را ببندم و جلوی خونریزیاش را بگیرم، یکی از هم کلاسیهایم سر رسید و وحشتزده گفت: «چی شده؟!» گفتم: «هیچی نشده بچهها پشت خاکریزند تو برو کمک آنها».
همین که رفت نیروهای عراقی سر رسیدند و مرا به مقر فرماندهی بردند، دقایقی بعد عده دیگری را اسیر کردند که اغلب مجروح ناتوان بودند و آن همکلاسی هم بینشان بود. کنار من نشست، تیر به بینیاش خورده و از زیر گلویش خارج شده بود، اسمش «عظیم» بود. گفتم: «عظیم پس این نیرو چه شد!» تبسمی کرد و به مزاح جواب داد که «حالا که میبینی در خدمت شما هستم!».
عراقیها همان چفیهها را پاره کردند و دست و پا و چشم بچهها را بسته پشت وانت تلانبار کردند و به پایگاه هلیکوپتر بردند. از آنجا بچهها را تقسیم و در هر کامیونی 6 یا 7 نفر اسیر سوار میکردند و راه میافتادند. وقتی به شهر العماره رسیدیم فهمیدم که میخواهند مانور بدهند و از ما استقبال کنند!
آن چنان استقبالی که در واقع پرده دوم نمایش عصر عاشورا برایمان زنده شد. مردم غفلتزده در دو طرف خیابان هلهله و شادی میکردند و از سنگ و چوب و لنگه کفش و ... هر چه که دستشان میرسید «قربتًا الیالله!» به سمت ما پرت میکردند! در طول مسیر سعی کردم دستم را باز کنم - انگیزه خاصی نداشتم - تلاش کردم موفق شدم ولی یک سرباز عراقی فهمید جلو آمد سیلی جانانهای به گوشم زد، بعد چشمم را باز کرد و موهایم را با خشم گرفته از کف کامیون بلندم کرد و مغرور از پیروزی به دست آمده به مردم نشانم داد و افتخار میکردم. در همین لحظه چند بچه هم سن و سال خودم از بالای بام ساختمانی مشرف، پیت شن را باز «قربتاً الیالله» بر سر بچهها خالی کردند تا بیفیض نمانند! این وضعیت از 7 صبح که تیر خورده بودم تا 2 بعدازظهر بدون درمان و پانسمان ادامه داشت، آنها فقط وقتی به ما آب میدادند که فیلمبرداری میشد تا به این صورت عوامفریبی کنند. این مراسم که تمام شد به جای این که مجروحین را به بیمارستان ببرند همه را یک راست به زندان بردند.
در آنجا، سالمها را جدا کردند و مجروحین را جداگانه مثل گونی سیبزمینی روی هم ریختند، بعد در را بستند و رفتند. آنجا پنجره کوچکی بود که گاهی باز میکردند ببینند کسی مرده یا نه!
من آن شب فراموش نشدنی را به عنوان «شب ملکوتی» نام میبرم، حدود 150 رزمنده مجروح را در مکانی تنگ و تاریک تلانبار کرده بودند و لااقل یک نفر سالم نبود تا به دیگری کمک کند.
تمام بدنها لت و پار بود. پای من روی سر دیگری افتاده و دست در حال قطع دیگری روی سر من! به همین شکل ما را رها کردند و تا فردای آن روز بچهها در آن سلول تنگ و تاریک با آه و اله سر کردند. صبح که عراقیها آمدند 11 نفر از بچهها به شهادت رسیده بودند که آنها را با خود بردند. موقع انتقال به بیمارستان باز همکلاسیام را دیدم - مرا توی پتو حمل میکردند - تا مرا دید از میان 40-50 مأمور عبور کرد و جلو آمد و گفت: «چرا رنگ صورتت مثل گچ سفید شده؟!» و بعد خم شد تا صورتم را ببوسد که یک مرتبه از همه طرف چندین ضربه کابل به سر و صورتش خورد و به زمین افتاد.
ما در راهرو بیمارستان بودیم، یک پرستار عراقی به بهانه میوه و آب آوردن سعی داشت به من نزدیک شود و اطلاعات بگیرد به او اجازه نمیدادم، یک عکس بزرگ صدام به دیوار راهرو بود به من گفت: «ببین رهبر ما چقدر خوشگل و جوونه ولی رهبر شما مسن و پیره». فقط نگاهش کردم ... رفت برایم نوار قرآن آورد، در حالی که پخش میکرد به من داد و پرسید: «درجه تو توی سپاه و بسیج چیه؟»
گفتم: «من سپاهی نیستم، سرباز امام زمانم» با عصبانیت آب دهانش را توی صورتم پرت کرد، رفت و برنگشت. از اسم امام زمان وحشت داشتند. بچهها در اسارت به «عجل فرجهم» پس از صلوات تأکید داشتند. عراقیها میگفتند که معنی این ذکر یعنی نابودی ما، منظور این است که خدا ما را نابود کند! و ... به خاطر همین ذکر، پای بسیاری از بچهها شلاق خورد.
در 22 بهمن سال 61 وقتی ملت ایران جشن بزرگداشت پیروزی انقلاب را میگرفتند، ما در بیمارستان به یاد آنها بودیم. در اردوگاه هم عالمی داشتیم. بچهها با دعا و قرآن مأنوس بودند، هر چه بود اخلاص، معنویت و وحدت بود.
در اسارت عزاداری ممنوع بود. یک روز در اردوگاه الانبار به همین خاطر همه جانبازان و مجروحین را به محوطه آوردند و آنها را فلک کردند و به وقت تکبیر جمعی، وحشتزده آنها را به گلوله بستند.
در دوران اسارت به همراه دوستان مصاحبهای با زن بیحجاب هندی داشتیم که در تمام دنیا پخش شد و البته خیلی از بچهها صادقانه حرف میزدند، اما مصاحبه من شانس پخش بینالمللی داشت و از این که توانستیم دل امام امت را شاد کنم خوشحالم؛ وقتی آزاد شدم و به ایران آمدم توفیق دیدار با امام را داشتم. وقتی خدمتشان رسیدم ایشان با همان عرق چین و لباس ساده در اتاق محقری نشسته روزنامه میخواندند.
به محض این که ما را دیدند عینک را برداشتند و روزنامه را کنار گذاشتند، و من به نیابت از دوستانی که سفارش کرده بودند دست و صورت امام را بوسیدم و اشاره کردند که کنارشان بنشینم. بنده حدود 7-8 دقیقه گزارشی از وضعیت اسارتگاه و اسیران خدمتشان عرض کردم و امام در این مدت چشم به زمین دوخته بودند و متفکرانه گوش میدادند و سپس دعا کردند و به وقت رفتن نگاهی به اطراف کردند و رادیو شخصی خودشان را که دم دست بود به من هدیه کردند.
و اما خاطرهای از خیانت خبرنگار بگویم. خبرنگاران زیادی برای مصاحبه میآمدند و گاهی روزنامهها به دست ما میرسید، یک روز در یکی از روزنامههای عربی چشمم به مصاحبه خودم افتاد که به نقل از روزنامهای در ترکیه آورده بود که «وقتی وارد اردوگاه رمادیه شدیم و عدهای از بچههای کم سن و سال را دیدم، کوچک ترینشان که «علی» نام داشت عصا زنان به سمت ما آمد و با دیدن یک زن که همراه ما بود خودش را در آغوش ما پرت کرد و گریهکنان گفت که مادرم را میخواهم، دلم برایش تنگ شده. خانم همراه به زحمت علی را ساکت کرد. پس از این که هقهق گریهاش تمام شد اسباب بازی دستش دادیم و با سرگرم کردن او علی را به صحبت گرفتیم که: «چی شد که به جبهه آمدی؟» علی گفت: «من در کلاس درس بودم که مدیر مدرسه با فرمانده سپاه شهرمان و پدرم آمدند در کلاس و گفتند به دفتر بیا. رفتیم به دفتر، آنجا فرمانده سپاه گفت: میخواستیم پدرت را به جبهه ببریم پدرت گفته من زن و بچه دارم، این بچه را ببرید و ... حالا تو باید بیایی. و بعد آنها دست و چشمم را بستند و آمبولانس پس از 20 دقیقه جایی توقف کرد که صداهای وحشتناک به گوش میرسید، مرا پیاده کردند و به من گفتند، پشت آن خاکریز کربلاست و یک کلید هم دستم دادند و گفتند این هم کلید بهشت است. اگر از خاکریز رد شدی به کربلا میرسی و اگر کشته شدی این کلید در بهشت است ...؟!»
از آنجا به بعد بود که منسجم عمل کردیم و تصمیم گرفتیم با هر خبرنگاری مصاحبه نکنیم با روزنامههایی مرتبط باشیم که برد جهانی داشته باشند. اغلب خبرنگارها خبره و روانشناس بودند و از بعد روانی، تربیتی هم وارد میشدند. خبرنگاری به من گفت: «شما 14 سالهاید بچههای هم سن و سال تو الان در کنار پدر و مادر و در پارکها تفریح میکنند و اسباببازی دارند ... تو که باید سر کلاس درس باشی فکر نمیکنی که دولت ایران در حق شما ظلم کرده، الان چه احساسی داری؟» جواب دادم که «ما با بچههای آلمانی و عراقی تفاوت زیادی داریم». با تعجب پرسید: «چه تفاوتی؟» گفتم: «تفاوت در این است که ما یک زندگی هدفمند داریم، البته ما هم عاطفه داریم و دلمان برای پدر و مادرمان تنگ میشود اما برای هدفی که اسلام و پیامبرش مشخص کردهاند مثل امام حسین (ع) همه هستیمان را فدا میکنیم».
خبرنگار یک سؤال دیگر کرد که جوابش به طور معجزهآسا بر زبانم جاری شد و آن این که «شما که با صدام میجنگید آیا قرآن شما هم اشارهای به جنگ کرده است؟» چند لحظه ماندم که چه بگویم ناگهان این آیه به ذهنم خطور کرد که «فقاتلوا ائمهالکفر ...» «به جنگ سران کفر بروید و آنها را بکشید و ...» با چند استدلال دیگر خبرنگار دُمش را روی کولش گذاشت و رفت.