پیامکی که یک دقیقه قبل از شهادت رسید
به گزارش شهدای ایران: روزی بود و روزگاری، خدیجه انصاری، دانشجوی پرتلاش رشته فناوری اطلاعات، با غرور و استقامت از حجاب و بسیجی بودنش دفاع میکرد. وقتی استادش با طعنه و کنایه به او نگاه میکرد، خدیجه با همان صدای محکم و مطمئن پاسخ میداد، بیخبر از اینکه این مقاومتش، نگاه یکی از همکلاسیها را به خود جلب کرده است.
آقا رضا، همان همکلاسی که هر بار میدید چگونه خدیجه از باورهایش دفاع میکند، آرام آرام به او دل بست. مشاجره استاد و خدیجه، که ممکن بود تنشآفرین باشد، با حضور همکلاسیها به آرامش تبدیل شد، اما در دل آقا رضا، آتشی شعلهور شد.
چند روز بعد، وقتی پدر خدیجه به دانشگاه آمد تا او را به خانه ببرد، لبخندی بر لب داشت و با نگاهی پر از کنجکاوی گفت: «دخترم، ظاهراً این همکلاسیات میخواهد به خواستگاری بیاید.»
خدیجه با تعجب پرسید: «کدام همکلاسی؟» پدر با لبخندی پرمعنا جواب داد: «اسمش رضا بود، رضا پورعلی.»
من یک پاسدارم
آقا رضا همیشه بهدنبال دختری بود که شجاعت را نه فقط در کلام، بلکه در عمل زندگیاش معنا کند. دختری که برای باورهایش بایستد و برای ارزشهای درونش حرمت قائل باشد. و انگار تقدیر، خدیجه انصاری را درست در لحظهای سر راهش قرار داد که دلش بهدنبال چنین نوری میگشت.
او که حالا دلباخته صداقت و صلابت خدیجه شده بود، دیگر در دلش تردیدی نمانده بود. بیدرنگ، مادرش را در جریان گذاشت. مادر آقا رضا، با قلبی آرام و چهرهای مهربان، تلفن را برداشت و با احترام از خانواده خدیجه اجازه خواست تا برای خواستگاری بیایند.
و روز موعود رسید... در فضای ساده و صمیمی خانه، آنچه بیش از هر چیز میان دو خانواده رد و بدل شد، حرف از دل بود؛ از ایمان، از ارزشهایی که ریشه در باور داشت.
آقا رضا با صدایی محکم اما پر از احترام گفت: «من یک پاسدارم... و همیشه دنبال کسی بودم که خط قرمزهایم را بفهمد، نه اینکه از آنها عبور کند.»
چشمان خدیجه برق زد. لبخندی آرام نشست بر لبهایش. آنها در دل یکدیگر، نقطههای مشترک پررنگی یافته بودند؛ نه فقط در حرف، که در عمق باورهایشان. آن شب، نه فقط دو خانواده، بلکه دو دل، به آرامش رسیدند.
در هفتمین روز از اسفندماه سال ۱۳۸۸، آنان با مهریهای ساده، تنها چهارده سکه بهار آزادی، اما با دلهایی لبریز از عطر ایمان و نسیم عشق، پیمان زندگی بستند. با نگاهی سرشار از امید و دلهایی که طنین دوستداشتن را در هر تپششان زمزمه میکرد، به هم «بله» گفتند و زندگی مشترکشان را آغاز کردند.
خانم خدیجه انصاری، از هفتمین روز اسفند ۱۳۸۸ تا بیست و سوم خرداد ۱۴۰۴ همسر یک پاسدار بود؛ و اکنون با افتخار، همسر شهید رشید اسلام، رضا پورعلی نام گرفته است.
در سپیدهدم بیست و سوم خردادماه، زمانی که بسیاری از ما در خواب آرامش فرو رفته بودیم، آژیرهای خطر در فضا پیچیدند و موشکهای رژیم صهیونیستی بر طبل جنگ کوبیدند. بمبهایی که نه تنها خانهها، بلکه دلها را نیز لرزاندند.
پاسداران رشید اسلام، در خط مقدم نبرد با صهیونیستهای جنایتکار، تا آخرین قطره خون ایستادگی کردند و در راه دفاع از وطن، به خون آغشته شدند.
امروز، همسران صبور و متین آنان، راوی سبک زندگی این مردان بزرگاند؛ تا در میان روزمرگیها، یاد و راه شهدای عزت و اقتدار سرزمین مقدسمان به فراموشی سپرده نشود.
همسرانههای صبوری
چشم در چشم خانم خدیجه انصاری میدوزم؛ دل میدهم به واژههایی که از عمق جان برمیخیزند و بیتکلف بر دل مینشینند. او روایتگر روزهای تلخ و شیرینیست که با شهید رضا پورعلی گذرانده؛ روزهایی که حالا در قاب خاطرهها جا خوش کردهاند.
در گوشهای از اتاق، میز کوچکی با چفیه مشکی و پرچم خوشرنگ ایران زینت یافته؛ قاب عکس شهید پورعلی در کنار تصویر پرافتخار شهید حاجقاسم سلیمانی، شکوه خاصی به فضا داده است. خانم انصاری به عکسها خیره میشود و لبخندی آرام، گوشه لبش مینشیند.
میگوید:«با تمام آرزوهای دخترانهام سر سفره عقد نشستم. با هم عهد کرده بودیم که در تلخی و شیرینیهای زندگی کنار هم باشیم. مهمترین ویژگی زندگیمان، دوستداشتن بیقید و شرط یکدیگر بود.»
او با صداقت و آرامش از زندگی سادهشان میگوید: «دوران نامزدیمان تنها چهار ماه طول کشید. در ششم مهرماه ۱۳۸۹، بدون تجملات و با دلی پُر امید، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. خانه کوچکی اجاره کردیم که حتی تمام جهیزیهام در آن جا نمیگرفت، اما وسع مالیمان اجازه خرید یا اجاره خانه بزرگتری را نمیداد.»
از آقا رضا با احترام یاد میکند: «همیشه به خدا توکل داشت و خودش را خوشبختترین مرد دنیا میدانست. همین روحیهاش به من هم دلگرمی میداد. با وجود تمام مشغلهها، ورزش را هیچگاه کنار نگذاشت. عاشق پیادهروی بودیم. بهطور تخصصی در رشته کیکبوکسینگ و بدنسازی فعالیت میکرد و موفق به کسب چند مقام استانی و ملی هم شده بود.»
«تو را جانا...» زمزمهای از عمق عشق
عبارتی را زیر لب زمزمه میکند، انگار که میخواهد زمان را به عقب برگرداند.
میپرسی: "میشه یه کم بلندتر بگید؟"
لبخند محوی بر لبش مینشیند، صدایش را آرام بالا میبرد: "تو را جانا به حد بتپرستی دوستت دارم..."
این همان پیامکی است که آقا رضا بیشتر وقتها برایش میفرستاد؛ بیمقدمه، بیمناسبت، اما سرشار از معنا.
شاید دلش میخواست یکبار دیگر صدای زنگ پیامک گوشیاش بیاید، بخندد، صفحه را باز کند و باز هم بخواند:"تو را جانا به حد بتپرستی دوستت دارم."
از اینکه آقا رضا هر لحظه به او یادآوری میکرد چقدر دوستش دارد،دلش غنج میرفت... عشقی که نه به عادت، که به باور رسیده بود.
همسرانههایی به رنگ عاشقی
فلشبک میزند به آن روزهای دور،"تازه عقد کرده بودیم. دلمان میخواست هرجا میرویم، با هم باشیم. مسیرهای طولانی را پیاده میرفتیم، نه برای رسیدن که برای با هم بودن."
ساعتها در خیابانها قدم میزدند،با لبخند و گفتوگو و سکوتهایی که بوی عشق میداد.
و چه زیبا، این باهمبودنشان را به وقت اذان گره زده بودند: ظهرها خودشان را به مسجد شعبان میرساندند، و شبها به مسجد شکلی، همان شهید مدنی، برای نماز مغرب و عشاء.
تولدی با طعم انتظار...
بیستم خردادماه همیشه برای ریحانه، دختر نازنین بابایی، روزی خاص و بهیادماندنی بود. روزی پر از گل، خنده و هدیهای قشنگ که از دستان پدرش میگرفت. هر سال، این روز با شور و شوقی کودکانه و آغوشی گرم پدرانه جشن گرفته میشد.
اما امسال، همهچیز کمی فرق داشت... تولد امسال ریحانه تنها یک جشن ساده نبود، بلکه سه روز بعد از آن، پدرش، آقا رضا، عازم سفری شد که بازگشتی نداشت... سفری تا قلههای آسمان، تا جایی که شهیدان مقیماند.
ریحانه، مثل همیشه، با ذوق و شوق کودکانهاش از بابا خواسته بود برایش یک عروسک بخرد. و بابا با لبخندی آرام گفته بود: «به روی چشم دخترم.»
۱۹ خردادماه بود. بعد از ناهار، آقا رضا دست مرا گرفت و با هم راهی بازار شدیم. ساعتی میان مغازهها گشتیم تا بالاخره یک عروسک بانمک و زیبا انتخاب کرد. وقتی سوار ماشین شدیم، عروسک را پشت صندلی پنهان کرد؛ نمیخواست ریحانه آن را زودتر از وقتش ببیند.
در مسیر برگشت، آقا رضا گفت: «امسال دوست دارم پدر و مادرم، و همینطور خواهرم هم در تولد ریحانه باشند. دلم میخواهد این دورهمی خانوادگی کاملتر و گرمتر باشد.»
به مادرشوهرم زنگ زدم. با مهربانی دعوتشان کردم برای فردا، روز تولد ریحانه.
و فردا، همه آمدند...
خانه پر از لبخند شد، شمعها روشن شدند، کیک بریده شد و ریحانه در آغوش گرم خانوادهاش تولدی بهیادماندنی را تجربه کرد. تولدی که آخرین تولد در کنار بابا بود...
اما هیچکس نمیدانست که این جشن، آخرین تصویر از پدری خواهد بود که سه روز بعد پرواز خواهد کرد... پدری که رفت تا در آسمان، فرشتگان را هم مهمان لبخند ریحانه کند.
یادگاری از عشق و تولد فاطمه
خانم انصاری وقتی از جشن تولد ریحانه حرف میزند، دلش پر میکشد به آن سالها. دلتنگی امانش نمیدهد، مُدام پلک میزند تا قطره اشکی نیفتد، اما چشمهایش کم میآورند و اشکها روی گونهاش جاری میشوند. او در آغوش عاشقانههای همسر شهیدش ذوب میشود و خاطرات را زنده میکند: «برای فرزند اول باردار بودم، اما هنوز نمیدانستیم دختر است یا پسر. وقتی به سونوگرافی رفتیم، پزشک با لبخند گفت: فرزندت دختر است. آقا رضا آنجا پیش دکتر از خوشحالی مثل قهرمانی که دستهایش را به هوا بلند میکند، پرید و گفت: آخ جون، خدایا ممنونتم!»
دخترشان در بیستم خردادماه سال ۱۳۹۱ به دنیا آمد. خوشحالی آقا رضا از ته دل بود و با خود عهد کرده بود اگر دختر دار شوند، نامش را «فاطمه» بگذارد. این روزها خاطره تولد فاطمه، همچنان روشنترین لحظههای زندگیشان است.
"و نامش ریحانه شد..."
قبل از آنکه دخترم به دنیا بیاید، برادرزادهی آقا رضا زودتر قدم به این دنیا گذاشت و اسمش را فاطمه گذاشتند. آقا رضا گفت: «حالا که برادرم نام فاطمه را برای دخترش انتخاب کرده، ما هم یکی از القاب حضرت فاطمه (س) را برای دخترمان برمیگزینیم.»
من سه نام را پیشنهاد دادم: محدثه، ریحانه و کوثر، انتخاب میان این سه نام زیبا و پرمعنا، آسان نبود. گفتم: «بیایید قرعهکشی کنیم.»
و سرانجام، بخت با من یار بود...
نام دخترم شد: ریحانه.
هیچگاه آن لحظه را از یاد نمیبرم؛ چهرهی شاد و پر از شوق آقا رضا، لبخندی که به چشمهایش رسیده بود...
وقتی دخترم به دنیا آمد، با یک سبد بزرگ از گلهای رنگارنگ و یک گردنبند و زنجیر طلا به استقبالم آمد. هدیهای از جنس عشق... و من، مادری بودم با قلبی لبریز از شکر.
با وضو به دخترمان شیر بده
همیشه توصیه میکرد با وضو به دخترمان شیر بدهم. میگفت: «میدانم شبها چقدر خسته میشوی، اما باور کن، شیر دادن با وضو در تربیت فرزند صالح تأثیر عمیقی دارد.»
دخترکم روزبهروز قد میکشید و بزرگ میشد. هر وقت همسرم در خانه بود، با نگاهی پر از عشق و آرامش به ریحانه کوچولوی ما خیره میشد؛ به دویدنهای پرجنبوجوشش، به زمین خوردنهای کوچک، به خندههای شاد و گریههای ریزش، به شیرینزبانیها و شیطنتهای ناب کودکیاش.
هفت سال پس از تولد فرزند اول، خدای مهربان فرزند دیگری به ما هدیه داد. در ماه ششم بارداری فرزند دومم بودم و آقا رضا مأموریت داشت. برای تعیین جنسیت، به سونوگرافی رفته بودم که زنگ زد و پرسید: «دختر است یا پسر؟»با شوخی جواب دادم: «دختر است.»گفت: «آخه من خواب دیدم پسر است،رفتم براش لباس خریدم.»خندیدم و گفتم: «خوابت درست است.»
امیرعباس، پسر عزیزمان، در هشتم اردیبهشت سال ۱۳۹۸ به دنیا آمد.وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و مرا دید، بغضم شکست و گریه کرد.
باز هم برایم یک سبد گل و یک حلقه انگشتر خریده بود؛ هدیهای از دل مهربانش برای من.
۲ توصیه همیشگی
خانم انصاری با لبخندی گرم درباره رفتار همسرش در منزل چنین گفت: «کار همسرم با مأموریتهای متعدد در شهرهای مختلف گرهخورده بود. وقتی به خانه برمیگشت، دلش میخواست کنارم باشد و کمکم کند. خیلی به جمع خانواده اهمیت میداد و عاشق دورهمیهای خانوادگی بود. قورمه سبزی و املت از غذاهای مورد علاقهاش بودند.»
او ادامه داد: «آقا رضا ورزش را همیشه جدی میگرفت و دو توصیه مهمش همیشه در ذهنم مانده است؛ اول اینکه همواره مراقب چادر و حجابت باش، و دوم اینکه ورزش را ترک نکن. این دو نکته برایش خیلی اهمیت داشتند.»
خانم انصاری با نگاهی پر از احترام افزود: «همیشه میگفت مثل همان روزهای دانشگاه که به خوبی از چادرت دفاع میکردی، همان ویژگی را در زندگیات حفظ کن.»
در مورد کارش و اینکه بهعنوان یک پاسدار در مورد کشورش وظیفه خاصی دارد با هیچکس شوخی نداشت. حتی اعضای خانوادهاش هم درجه نظامیاش را نمیدانستند.
او با ذکر مثالی از تعهد کاری همسرش میگوید: در ایام کرونا امیرعباس مریض شد همسرم به مأموریت رفت. نگفت فرزندم مریض است تا از مأموریت صرفنظر کند. مأموریت طولانی شد. بعد از اینکه حال امیرعباس خوب شد از مأموریت آمده بود.
با خودش دلدل میکرد، میان گفتن و نگفتن مردد بود؛ کلمات در گلو بغض کرده بودند و دلش میخواست باز شود.
گفتم: «بانوجان، بغضت را قورت نده، بگو هر آنچه در دل داری.»
از یک و نیم ماه پیش از شهادتش، هر روز در گوشم زمزمه میکرد: «مرا حلال کن…»
آتش به جانم میزد این حرفهای ناگفتهاش، پاسخ میدادم: «تو که هرگز دل آزرده نکردی، چرا حلالیت میطلبی؟»
با نگاهی پر از مهربانی و غم میگفت: اشکالی ندارد، با همه سختیها و نداریها ساختی، حرفی نزدی، مرا حلال کن… انگار پیشدستی کرده بود به تقدیر،میدانست که به زودی پر میگشاید،پر میزند به سوی فرشتگان آسمانی…
آینده من همین ساعتی بود که با هم خندیدیم
قول داده بود برای امیرعباس دوچرخه بخرد و با هم بروند لالهپاذک، چهارشنبه، فقط دو روز قبل از پرواز، دست پسر را گرفت، برد مدرسه ثبتنامش کرد، بعد هم رفتند دوچرخه خریدند. همان روز، جشن غدیر بود. خانوادههای پاسداران دعوت بودند.
با اینکه خسته بود، با لبخند و مهربانی خاص خودش، ساعت ۷ عصر رفتیم جشن.
نزدیک ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب بود که برگشتیم خانه. امیرعباس دلش موتوربازی میخواست.
پدرانه صبر کرد. جلوی محوطه، پدر و پسر کمی موتورسواری کردند. بعد رفتیم داخل.
پنجشنبه، ساعت ۵ صبح، آرام بیدارم کرد:
– بلند شو... دوست داری بریم پیادهروی؟
– آره.
از ۵ تا ۸ صبح پیادهروی کردیم، دویدیم، خندیدیم. در دل آرامش صبح، به او گفتم:آقا رضا... ما دونفره خیلی زحمت کشیدیم، تا این خونه رو خریدیم. فقط یه کار مونده: عوض کردن ماشین. بیا برنامه بریزیم برای ماههای آینده...
نگاهم کرد. با آن لبخند آشنا، چانهام را با مهربانی گرفت و گفت: آینده من همین چند ساعتی بود که با تو دویدم، گفتم، خندیدم... خیلی هم خوش گذشت.
و این شد پایان روایت عاشقیاش روی زمین... آقا رضا رفت؛ با لبخند، با خاطرهای شیرین و دلی سبک.
حرفهایش که به اینجا میرسد، هقهق گریههایش دل مرا میسوزاند. جای خالی این نبودنها را با هیچ التیامی نمیتوان پر کرد. خانم انصاری، یک چشمش پر از اشک و چشم دیگرش خون است، از جنایت وحشتناک رژیم جعلی و کودککش صهیونیستی. دلش یاری نمیکند تا خاطره آن روز را ادامه دهد. با گوشه چادرش اشک چشمش را پاک میکند.
بعد از ورزش صبحگاهی پنجشنبه، آقا رضا را تا محل کارش همراهی کردم و سپس به خانه برگشتم. تا شب مشغول رسیدگی به کارهای روزمره بچهها بودم، اما نمیدانم چرا دلهره و دلشورهای عجیب داشتم.
پنجشنبه شب، آقا رضا پیام داد؛ بعد از احوالپرسی پرسید: «ریحانه را کلاس بردی؟» گفتم: «آره.» گفت: «دیگر نمیتوانم حرف بزنم، اما اگر من باشم یا نباشم، حتماً ورزش را ادامه بده.» قرار گذاشتیم فردا صبح جمعه برای ورزش.
پنجشنبه، ساعت یازده شب به بچهها گفتم بیایید بخوابیم.
یک دقیقه تا شهادت
شاید تا آن روز هزاران بار به همدیگر پیامک زده بودند ولی انگار آن پیامک آخر در سپیدهدم روز جمعه بیست و سوم خردادماه در بندبند وجودش ثبت شده" سلام جانم، من کمی دیر میام".
و یک دقیقه بعدازاین پیامک که هنوز خورشید عالمافروز از پشت کوهها طلوع نکرده بود صدای مهیب انفجار در آسمان و زمین پیچید و پاسداری از جنس شجاعت، عشق به وطن با اقتدا به سرور و سالار شهیدان خون مطهرش به زمین ریخت و روحش آسمانی شد.
" جمعه ۲۳ خرداد صبح قرار گذاشته بودیم به پیادهروی برویم. ساعت ۵ و ۵۲ دقیقه پیامک زد" سلام جانم من کمی دیر میام" درست یک دقیقه بعد ساعت ۵ و ۵۳ دقیقه رژیم صهیونیستی پادگان آنها را بمباران کرد. آقا رضا و دوستانش درحالیکه با دشمن صهیونیستی مبارزه میکردند روح پاک و مطهرشان به آسمان پرواز کرد.
بعد از آن پیامک دیگر هیچ ارتباطی نداشتم. خواهرزاده آقا رضا که در همان پادگان سرباز بود زنگ زد" زندایی خبرداری چه اتفاقی افتاده؟ " گفتم بله برو خانه مادرجان میآیم آنجا صحبت میکنیم.
به خانه مادر همسرم رفتیم هیچ خبری نداشتم ولی بهخاطر اینکه مادر همسرم ناراحت نشود گفتم با آقا رضا حرف زدم حالش خوب بود.
برای اینکه از آقا رضا خبر بگیرم خیلی تلاش کردم حتی از نیروهای آتشنشانی هم پرسیدم ولی خبری نداشتند.
ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه صبح روز جمعه بود خواهر آقا رضا زنگ زد، پرسید از داداش چه خبر؟ گفتم خبری ندارم اما بهدروغ به مادر گفتم باهاش حرف زدم.
آقا رضا هیچوقت منو از حال خودش
بیخبر نمیگذاشت، محال بود وقتی در شرایط خاصی بود که خودش نمیتوانست تماس بگیرد یا پیام دهد به همکار یا همسرش میگفت بامن تماس بگیرند و اطلاع دهند که حالش خوبه.
بعد از کلی پرسوجو کردن بالاخره گفتند در بیمارستان محلاتی است با برادرم رفتیم بیمارستان. یکی از همکاران همسرم که چند سال هم همسایه بودیم دیدم. پرسیدم آقا رضا کجاست؟
گفت شما جلوی بیمارستان بشین برات تعریف کنم. دیدم با برادرم کمی دورتر رفتند.به برادرم گفته بود آقا رضا شهید شده. برادرم مرا کنار ماشین آورد، تو ماشین نشستم.
به من گفتند آقا رضا زخمی شده. گفتم اگر زخمی شده چرا اجازه نمیدهید از نزدیک ببینمش.
برادرم اجازه نمیداد جلوتر بروم. چادرم را به کمرم زدم و بغلدست برادرم یه راهی پیدا کردم و دویدم رفتم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که دیدم مادر آقا رضا گریهکنان به سروصورت خود میزند.
برادرش هم دستهایش را به آسمان بلند کرده و گریه میکند. همان جا ایستادم پرسیدم برای آقا رضای مهربان من چه اتفاقی افتاده؟
برادر و همکارش پیش من آمده و گفتند " آبجی داداش رضا شهید شده." به برادرش گفتم چی داری میگی؟ مگه نگفتی تو برو بچه هارو بیار منم میرم داداش رضا رو بیارم.
برادرها و خواهرزاده همسرم برای شناسایی رفته بودند. آنها صحنههای خیلی دلخراشی دیده و خیلی هم عذاب کشیده بودند.
حالم خراب شد آوردند خانه، به صورتم آب پاشیدند.چشمهایم را باز کردم تازه فهمیدم چه خبر شده. من و ریحانه اصلاً باور نمیکردیم. محال امر بود. روز قبل با آن خندههای شیرین دلربا، دویدنهای مداوم باحال خوب بروی و.....
امید در میان غم؛ داستان وداع با آقا رضا
حرفهایش را نمیتواند ادامه دهد. کمی مکث میکند، شاید دلش آرام گیرد. سخت است، خیلی سخت.
ریحانه و امیرعباس کنار مادر میآیند. ریحانه، اشکهای مادر را آرام پاک میکند. مادر دستی به سر دخترش میکشد، دختری که هنوز نتوانسته با غم نبودن بابا کنار بیاید.
مادر میگوید: «رفتم حسینیه گلزار شهدا، پیکر مطهرش را دیدم. تا آن لحظه باورم نمیشد دیگر روی ماه آقارضای مهربان و خوشاخلاقم را نبینم.
اول نمیخواستم ریحانه بابایش را در حسینیه ببیند، اما بعد گفتم نه، پدرش است، باید ببیند، باید ببوید و خداحافظی کند.»
وقتی ریحانه پیکر مطهر بابایش را دید، دچار شوک شد. بدنش شروع به لرزیدن کرد. بعد به صورتش نگاه کرد، نتوانست صورتش را ببوسد. به جای آن، رفت و پاهای بابا را بوسید و سه بار دور سرش چرخید.
وقتی به خانه برگشتیم، به مادرم میگفتم: «نه مامان، رضای من برمیگردد. او شبیه مُردهها نبود.» با وجود این که سه ماه از آسمانی شدن آقا رضا گذشته، اما هنوز هم امیدوارم روزی در خانه را بزند و بیاید.
یک بار صبح، وقتی سر مزار میرفتیم، خواهرم در را زد. فکر کردم آقا رضاست. با اشتیاق دویدم تا در را باز کنم، اما دیدم پشت در خواهرم ایستاده است...
همچنان که دلگویههایش را با آرامشی غمآلود تعریف میکند، نگاهش بر انگشتری خیره مانده؛ انگشتری نقرهنشان با سنگی خوشرنگ که یادگار عزیز همسر مرحومش است. با لبخندی کمرنگ میگوید:
«برای خریدن این خانه، همه طلاهایم را فروختم. آقا رضا دوستی داشت که در کار سنگهای زینتی بود. به او گفته بود: "من که توان خرید طلا برای همسرم ندارم، اما میتوانم برایش انگشتری نقره با سنگی اصل تهیه کنم." و آن را سفارش داد.
در روز میلاد حضرت زهرا (س)، روز زن، انگشتر را به دستم داد. با همان صداقت همیشگیاش گفت: "طلا نتوانستم برایت بخرم، ولی این انگشتر نقره با این سنگ زیبا را که توانستم. مبارکت باشد."»
حالا هر بار که به آن انگشتر نگاه میکند، نه فقط برق سنگ، که خاطرهای از عشق و قناعت و مهربانی در ذهنش میدرخشد.
عشقی که در خانهمان شکوفه میداد...
او فقط همسرم نبود، مهربانی بود که در رگهای زندگیمان جاری بود.
عاشقِ لحظههایی بود که رنگ خدا داشت... در مناسبتهای مذهبی، با گل و هدیه، عشق را برایمان معنا میکرد.روز تولدم همیشه با یک کیک ساده و سبدی پر از گل لبخند را به خانه میآورد.
برای میلاد حضرت زهرا (س)، باکس گل و هدیهای زیبا برایم آماده میکرد. در میلاد حضرت معصومه (س) برای ریحانه، دخترمان، و در میلاد حضرت علی (ع) برای امیرعباس، با عشق هدیه میخرید. او بلد بود عشق را در مناسبتهای آسمانی زمین بزند.
سال گذشته، ریحانه از مدرسه آمد و گفت بچهها درباره ولنتاین صحبت میکردند.
او که شنید، نگاهی عاشقانه به ریحانه انداخت و گفت: «دخترم، عشق تو منم، عشق من تویی، عشق من مامانت هست و عشق مامانت منم... عشق تو داداشت امیرعباسه و عشق امیرعباس هم تویی.»
همیشه صدایش میزد: «نفسم... جانم... عزیز دلم... عسلم...» میگفت: «باید این واژهها رو اول از من بشنوه، تا بدونه محبت یعنی چی، تا بدونه احترام به زن یعنی چقدر مقدسه...»
روحیه لطیف دخترمان برایش مهمتر از همهچیز بود. مرزهای حریم خانواده برایش خط قرمز بود.
و بالاخره... پنجم فروردین امسال، بعد از ۱۷ سال زندگی عاشقانه، اولین و آخرین سفر مشترکمان را به شمال رفتیم. سفری که مثل مهرش، مثل یادش، تا همیشه در دل من و بچهها جاودانه ماند...
گفتگویمان طولانی میشود، در آخر صحبتهایش با چشمانی امیدوار به نابودی اسرائیل جنایتکار ادامه میدهد: این بچهها یادگارهای او هستند و من طبق عهدی که با همبسته بودیم آنها را طوری بزرگ میکنم که راه پدرشان را ادامه داده، سرباز این کشور بوده و افتخارآفرین باشند.ذو در آخر زمزمه میکند من ماندم با یک قاب عکس، یک انگشتر، و یکدنیا دلتنگی.
*فارس