خاطره درس آموز از شهید علی هاشمی برای مدیران و کارمندان دولت
وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوال پرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟
به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان،فراموش نمی شود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و زمین گل شده بود.
حاجی با اینکه مسئول بود و می توانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نمی کرد.
نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل میکرد تا ببرد پر کند.
وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوال پرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟
حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: «اگه گاز نباشه، مسئلهای نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نمیخوریم. اما با ماشین بیت المال نمیخوام گاز خونمون تامین بشه.» پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: «نمیشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کارو نکنند، نمیشه!»
پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خُب نمیخواد.
نمیریم. شما برید خونه. من میرم و برمیگردم.
حاجی هم لبخندی زد و گفت: «حالا شد. این طوری وجدان همه ما آسوده تره.» بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد.
برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: سید صباح
حاجی با اینکه مسئول بود و می توانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نمی کرد.
نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل میکرد تا ببرد پر کند.
وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوال پرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟
حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: «اگه گاز نباشه، مسئلهای نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نمیخوریم. اما با ماشین بیت المال نمیخوام گاز خونمون تامین بشه.» پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: «نمیشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کارو نکنند، نمیشه!»
پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خُب نمیخواد.
نمیریم. شما برید خونه. من میرم و برمیگردم.
حاجی هم لبخندی زد و گفت: «حالا شد. این طوری وجدان همه ما آسوده تره.» بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد.
برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: سید صباح