ماجرای کمک نیروهای شهید علی هاشمی به شهرداری
حاجی خیلی محترمانه گفت:« جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات می فرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کا رو شروع کنیم».
به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان، رفتیم سپاه، شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از ماموران شهرداری با چند تا از بچه های سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند.
حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: «چه خبره؟ چی شده؟»
مامور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده.
بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی گفت: «ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعلا به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر.»
اون بنده خدا هم گفت: ما هم ماموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده.
حاجی اصرار میکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به رئیستون بگو فعلا از خیر دیوار بگذره، اما انگار نه انگار. مرغش یک پا داشت!
حاجی جدیتر شد و گفت: «باشه. مثل اینکه حرف زدن فایده ای نداره. اگه میتونی دیوارو بنداز.»
او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند.
حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم میجنگیم.
اصلا میدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچهها همه رو بار بزنید میبریم جزیره.
بچهها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت.
با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. میگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم.
حاجی هم گفت: «ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رو در روی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب میکنیم، بعد میآییم دیوار سپاه رو خراب می کنیم.»
شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد.
حاجی هیچ وقت نمیگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آن ها.
چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: « جاده کمربندی رو میزنید؟»
شهردار هم که دلخوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا می داد.
حاجی خیلی محترمانه گفت: «جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات می فرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کارو شروع کنیم».
حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیه ماشین آلات سر جاده بروید و به مامورهای شهرداری کمک کنید.
یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟
حاجی هم با لبخند گفت: «نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر می شه. وقتی میخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نمیشیم، از کمربندی کار راحت تر میشه.» بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند.
برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: سید صباح
حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: «چه خبره؟ چی شده؟»
مامور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده.
بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی گفت: «ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعلا به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر.»
اون بنده خدا هم گفت: ما هم ماموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده.
حاجی اصرار میکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به رئیستون بگو فعلا از خیر دیوار بگذره، اما انگار نه انگار. مرغش یک پا داشت!
حاجی جدیتر شد و گفت: «باشه. مثل اینکه حرف زدن فایده ای نداره. اگه میتونی دیوارو بنداز.»
او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند.
حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم میجنگیم.
اصلا میدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچهها همه رو بار بزنید میبریم جزیره.
بچهها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت.
با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. میگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم.
حاجی هم گفت: «ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رو در روی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب میکنیم، بعد میآییم دیوار سپاه رو خراب می کنیم.»
شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد.
حاجی هیچ وقت نمیگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آن ها.
چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: « جاده کمربندی رو میزنید؟»
شهردار هم که دلخوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا می داد.
حاجی خیلی محترمانه گفت: «جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات می فرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کارو شروع کنیم».
حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیه ماشین آلات سر جاده بروید و به مامورهای شهرداری کمک کنید.
یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟
حاجی هم با لبخند گفت: «نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر می شه. وقتی میخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نمیشیم، از کمربندی کار راحت تر میشه.» بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند.
برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: سید صباح