هیچوقت فکر نمیکردم عشقم را سرد در آغوش بگیرم
«اصلاً نمیتوانم بگویم که آن لحظه کابوس من بود یا تولد زندگیام. فقط میدانم وقتی دیدمش، هزار بار بهش گفتم: عزیز دلم خوش آمدی و خداحافظت باشه. آدم هیچوقت فکر نمیکند یک روزی عشقش سرد در بغلش باشد».
به گزارش شهدای ایران به نقل ازفارس، قرار بود دوشنبه ۲۶ خرداد جلسه دفاع از پایاننامهاش باشد. همه کارهایش را کرده بود. حتی قرار بود استاد راهنمایش خسرو حسنی باشد. همان شهیدی که حالا سه مزار بینشان فاصله است.
قرار بود از پایاننامهاش دفاع کند، از وطنش دفاع کرد
سید محسن تمام آخر هفته در تدارک کارهای پایاننامه کارشناسی ارشدش بود. با مهدیه کلی راجع به این که چه هدیهای بگیریم و چه وسایلی برای پذیرایی تهیه کنیم، صحبت کرد. شب جمعه در حال آمادهکردن پاورپوینتهای پایاننامه بود. چند بار کارش را رها کرد و با سید عمار بازی کرد. مهدیه نگران بود کارهایش تمام نشود و مرتب تذکر میداد که وقتی ندارید به کارت برس ولی انگار محسن از بازی با پسرش دل نمیکند. هنوز کارهایش تمام نشده بود که باز سیستم را رها کرد. بلند شد گردوهایی که در کمد بود را آورد و شروع کرد به شکستن. مهدیه بیشتر شاکی شد و گفت: آقا محسن. الان وقت این کارها نیست. فایل پایاننامهات را آماده کن. محسن فقط جواب داد: لازمت میشه. مهدیه گفت: حالا فردا، پسفردا میشکنی. باز محسن جواب داد: لازمت میشه. گردوها که تمام شد نشست روی مبل. سررسیدش را در آورد و شروع کرد بهحساب کتاب کردن. مهدیه دلشورهاش بیشتر شد و گفت: باز چهکار میکنید که نمینشینید سر سیستم. سید محسن جواب داد: عید غدیر سال خمسی من است. دارم خمسم را حساب میکنم. حسابکتاب خمسش که تمام شد، تازه بحث اینکه عید غدیر چهکار کنیم؟ چه عیدی بدهیم را وسط کشید ولی به عیدی دادن نرسید. دسته پول نویی که برای عیدی گرفته بود، دستنخورده ماند. پاسدار سرهنگ دوم، سید محسن صابری، شب عید غدیر بود که در حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی، هنگام دفاع از کشور عزیزمان به شهادت رسید.
پسری که خبر شهادت پدرش را داد
به سراغ مهدیه عسگری، همسر شهید آمدهایم تا برایمان از سید محسن روایت کند. مهدیه با پسر ۵سالهاش عمار ما را سر مزار شهید دعوت میکند تا خانوادگی میزبان ما باشند. انگار هنوز هم دلشان نمیآید هیچ کاری را بدون سیدمحسن انجام دهند. همان چند ساعت کافی بود تا متوجه شویم، سید عمار خیلی بیشتر از سنش متوجه میشود. پسر فوق العاده باهوشی که مادر نمیتواند هر حرفی را پیشش بزند ولی عمار نگفته میداند. از مهدیه میپرسم خبر شهادت پدرش را چطور به سید عمار گفتید؟ مهدیه میگوید: عمار خودش به من گفت. میپرسم: مگر عمار میدانست؟ مهدیه داستان را برایم تعریف میکند: «از شب عید غدیر که سیدمحسن دیگر خانه نیامد، مرتب سیدعمار میپرسید: بابام کجاست؟ هر دفعه سرش را یک جور گرم میکردم. یک بار میگفتم: بابا ماموریت است. بار دیگر میگفتم: بابا کارش طولانی شده و نتوانسته بیاید. روز سوم بود. منزل یکی از اقوام بودیم. سید عمار آمد کنارم و گفت: مامان میشه بریم تو اتاق کارت دارم؟ داخل اتاق که رفتیم در رابست و گفت: مامان فکر کنم که بابا محسن زخمی شده. با بغض گفتم: مامان تو اینطوری فکر میکنی؟ گفت: آره اینطوری فکر میکنم. اگر بابا زخمی شده باشه من خیلی گریه میکنم.»
مامان، بابام با امام مهدی برمیگرده؟
فردای آن روز دوباره سید عمار مامان را یک جا تنها پیدا کرد و برد داخل اتاق. با بغض گفت: مامان فکر میکنم بابا شهید شده. مهدیه که دیگر بهیقین رسیده بود سید محسن شهید شده، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. حالا او مانده بود و پسر ۵ساله اش. به عمار گفت: مامان تو اینطوری فکر میکنی؟ سید عمار جواب داد: بله. مهدیه نمیدانست الان باید چهکار کند. از پسرش پرسید: اگر بابا شهید شده باشه چیکار کنیم. سید عمار که انگار یکشبه بزرگ شده بود گفت: مامان ما هم صبر میکنیم تا شهید بشویم و برویم پیش امام حسین (ع). مهدیه مستأصل از سید عمار پرسید: به نظرت مامان من و تو میتوانیم تا آن روز صبر کنیم؟ پسرش جواب داد: چقدر طول میکشه؟ مهدیه گفت: نمیدونم مامان. سید عمار گفت: میگن شهیدا با امام مهدی بر میگردن. بابای منم با امام مهدی برمی گرده؟ مهدیه گفت: نمیدونم. از آن روز هر وقت سید عمار دلتنگ پدرش میشود، با بغض از مامان میپرسد: مامان کی میدونه امام مهدی کی برمی گرده؟ و مهدیه جواب میدهد: مامان یک راز است فقط پیش خداست. سید عمار بغضش بیشتر میشود و میگوید: پس کی میدونه بابای من کی برمیگرده.
به بابا بدون من و تو خوش میگذره؟
یک شب مهدیه برای اینکه پسرش را آرام کند برایش توضیح داد که بابا جایش خیلی خوب است. در بهشت است. آنجا آدمها غمی ندارند. یاران امام حسین (ع) از آنجا دارند به سربازان امامزمان (عج) در دنیا کمک میکنند. سید عمار بیتابیاش بیشتر شد و گفت: یعنی توی بهشت به بابا بدون من و تو خوش میگذره؟ حالا مشکل مهدیه چند تا شد. چون محسن هیچوقت عادت نداشت بدون مهدیه و عمار جایی برود که به او خوش بگذرد. اگر به خانه میرسید و مهدیه خانه نبود، آنقدر در ماشین منتظر میماند تا آنها برسند و با هم به خانه بروند. اگر یکوقت بیرون با دوستانش چیزی میخورد، تا آن خوراکی را برای مهدیه و عمار نمیخرید به خانه نمیآمد. سید عمار اصلاً عادت ندارد، پدرش جای خوبی باشد و او را نبرده باشد.
وقتی دلتنگ میشوم مجموعه چتهایمان را میخوانم
از مهدیه میپرسم با دلتنگیهای عمار چهکار میکنید؟ جواب میدهد: دلتنگیهای عمار را باز هم پدرش مدیریت میکند. در خانه برای باباش نقاشی میکشد و میگذارد تا فرشتهها برایش ببرند. دلتنگ که میشویم عکس بابا را برمیداریم و میبوسیم. صداهایی که ضبط شده محسن را میگذاریم و گوش میدهیم. هر روز میآییم سر مزار. برای محسن تعریف میکنیم که امروز این اتفاقات افتاده، این کارها را کردیم. میپرسم با دلتنگی خودتان چه میکنید؟ مهدیه جواب میدهد: سید محسن خیلی اهل نوشتن پیامک نبود. اگر کار داشتیم ۱۰۰ بار زنگ میزد ولی یک پیام نمیداد ولی یک مجموعه چت داشتیم. وقتی من کربلا رفته بودم، با هم چت میکردیم. دلتنگ که میشوم آن پیامکها را میآورم و میخوانم. یک خصوصیت دیگری هم که سید محسن داشت این بود که از سادهترین اتفاقات خانه عکس میانداخت. یک آلبوم ۱۱ساله داریم. مینشینم عکسها را نگاه میکنم.
محسن برایم گوشوارهای خرید که شعر میخواند
مهدیه بین صحبتش یاد یک تقارن تاریخی زندگیاش میافتد که برایش جذاب است و میگوید: سید محسن روز عید غدیر آمد خواستگاری، شب اول محرم عقد کردیم. روز عید غدیر به شهادت رسید، شب اول محرم به خاک سپردیمش. حرف خواستگاریاش که پیش میآید، میخواهم از ازدواجش برایمان بگوید. مهدیه از بهیادآوردن آن لحظه کامش شیرین میشود. لبخند به لبش مینشیند و میگوید: قبل از اینکه آقا محسن به خواستگاریم بیاید، اول به زیارت امام رضا رفته بود. از آنجا یک انگشتر خریده بود. باذوق خاصی سفارش داده بود سنگی را به شکل قلب تراشیده بودند. وقتی رفتیم داخل اتاق صحبت کنیم، انگشتر را از جیبش در آورد. گفتم: حالا زود است. اجازه بدهید صحبت کنیم. گفت: شما انگشتر را دستتان کنید، صحبتهایمان را هم میکنیم. همان هم شد. ۱۳ روز بیشتر طول نکشید که عقد کردیم. میپرسم: هدیه دیگری از سید محسن گرفتید که غافلگیرتان کرده باشد. مهدیه یاد تولد سید عمار میافتد. سید محسن باذوق برایش گوشوارهای گرفته بود که هیچوقت شبیهش را هیچ کجا ندید. مهدیه میگوید: محسن برایم سر تولد سید عمار یک گوشواره گرفته بود. یک لنگهاش قلب بود و لنگه دیگرش صوت بود. وقتی با گوشی فعالش میکردم برایم یک شعر میخواند که خیلی دوستش دارم.
دوست دارم مثل شهید همدانی ابروهایم سفید شود
مهدیه وقتی میخواهد از سید محسن تعریف کند میگوید: آقا محسن خیلی با تمام پیچیدگیهای کاریاش، با حساسیت و دقت مشکلات ما را رفعورجوع میکرد. مهربانیاش برای من تصویر مردانهای داشت. در روز شاید هزار بار ابراز میکرد که خیلی دوستتان دارم. مهدیه بغض میکند. نمیتواند جلوی گریهاش را بگیرد. اشکها صورتش را خیس میکند. تمام توانش را جمع میکند و میگوید: من سفالگری میکردم. کوره نداشتم. خودش را خیلی بهزحمت انداخت، برای من یک کوره خرید. فقط میگفت: تو با همین کاری که داری عشق کن. یک کاری کن که بهت خوش بگذرد. همیشه همین بود. مثلاً اگر روز جمعه بود و من میخواستم خانه را جارو کنم باذوق بلند میشد و میگفت: تو بنشین من جارو میکنم. هر کاری انجام میدادم با جزئیات متوجه میشد. وقتی مهدیه از مهربانی سید محسن تعریف میکند، دلم میلرزد از اینکه چطور میشود زنی بتواند با نبودن چنین مردی کنار بیاید؟ از مهدیه میپرسم: هیچوقت همسرت راجع به شهادت با شما صحبت کرد؟ مهدیه جواب میدهد: دوستانش که شهید میشدند، میگفت دعا کن من هم شهید شوم. من با تحمل نبودنش را نداشتم. به شوخی میگفتم: شهادت قسمت شما نمیشود. شاید میخواستم خودم را گول بزنم. البته سید محسن خودش هم با شوخی و خنده میگفت: نترس فرشتههای خدا دنبال من نمیآیند. سید محسن عاشق شهید همدانی بود. همیشه میگفت: من دوست دارم مثل شهید همدانی ابروهایم سفید شود، صد خودم را گذاشته باشم، بعد بگویم هیچ کاری نمانده انجام دهم و شهید شوم.
عاشقانههای ناتمام
بالاخره آن روز رسید ولی محسن در اوج جوانی بود. هنوز ابروهایش سفید نشده بود یک عالمه کارنکرده داشت. یک روز از خانه رفت و دیگر برنگشت. مهدیه در تمام آن روزها مثل مرغ سر کنده بود. اصلا نمیدانست سید محسن شهید شده یا زنده است. ۹ روز همه جا را به دنبال سید محسن گشت؛ از معراج گرفته تا بهشت زهرا. دلتنگی و بیتابی اجازه نمیداد یک جا بند شود. هر روز که به معراج میرفت، بچههای معراج برای اینکه کمک کنند زودتر پیکر سیدمحسن پیدا شود، میگفتند: این انگشتر را ببین شاید برای محسن باشد. این وسیله را نگاه کن برای سید محسن نیست ؟و فقط خدا میداند آن روزها چه بر سر مهدیه آمد. در معراج دیگر همه او را میشناختند. مهدیه در روزهایی که در معراج بود بارها و بارها وداع را تجربه کرد. منتظر میماند هر شهیدی که از قسمت معراج به اتاق وداع منتقل میشد، خودش را جای خانواده شهید میگذاشت و با عزیزش وداع میکرد.
فقط نخواه که صورت همسرت را ببینی
یکی به او گفت: فقط دو تا جسد شناسایی نشدند. آنها را در کیسه جمع کردیم. مهدیه مانده بود، مرد ۱ متر و ۸۵ سانتی خودش را کجا باید ببیند. بعد از چند روز چشمانتظاری، از محل کار همسرش آمدند. رسما خبر شهادت سید محسن را به مهدیه اعلام کردند و سرسلامتی دادند. مهدیه مانده بود بین دو حس. از طرفی تکلیفش روشن شده بود و دیگر میدانست باید دنبال پیکر همسرش باشد و از طرفی نمیدانست بدون سید محسن چطور میشود زندگی کرد. به مهدیه گفتند: پیکر سید محسن قابلدیدن نیست. کنار پیکر که رفتی نخواه که کفن را باز کنید و صورتش را ببینید. مهدیه آنقدر دوری کشیده بود که به همان هم راضی بود. فقط گفت: اجازه بدهید از روی کفن به پیکرش دست بزنم. من با محسن خداحافظی نکردم. پیکر سید محسن قابلشناسایی نبود. آزمایش دیانای ثابت کرد که خودش است.
هزار بار بهش گفتم: عزیز دلم خوش آمدی
بالاخره روزی که منتظرش بود، رسید و محسن آمد. بچههای معراج برایش سنگ تمام گذاشتند. محسن خیلی حضرت زهرایی بود. جلسه روضه رفت به سمت روضه حضرت زهرا. مهدیه مطمئن بود که خود محسن جلسه را اداره میکند. شنیده بودم در معراج اتاقی را در نظر گرفتهاند برای آخرین وداع زنهای جوان با عشقشان. از مهدیه میپرسم در آخرین وداع چه حرفهایی به سیدمحسن زدید؟ مهدیه لحظه لحظه وداع را مرور میکند و با بغض میگوید: نمیدانستم آخرین وداع را باید سلام کنم یا بیشتر خداحافظی. اصلا نمیدانم برای آخرین باری که در این وضعیت با عزیزت مواجه میشوی، کلمهای هست که بگویی؟ گریه امانش نمیدهد. کلماتش نامفهوم است. بریده بریده میگوید: اصلا نمیتوانم بگویم که آن لحظه کابوس من بود یا تولد زندگیم. فقط میدانم وقتی که دیدمش هر لحظه میگفتم: عزیز دلم خداحافظت باشه. فقط هزار بار بهش گفتم: عزیز دلم خوش آمدی و خدا حافظت باشه. آدم هیچ وقت فکر نمیکند یک روزی عشقش سرد در بغلش باشد.