چند روایت از زندگی خانوادگی فرمانده‌ای که کابوس اسرائیل شد

سردار سلامی ما، حسین آقای خاطرات نزدیکانشان بود و خاطرات آن‌ها با آنچه ما از ایشان شنیده‌ایم فرق دارد. اما جان کلام این خاطرات، یک مفهوم مشترک است به نام «غیرت»؛ غیرتی که یک روز گشت جلوی دبیرستان دخترانه می‌شود، یک روز روسری هدیه برای دخترخاله، یک روز غیرت و دلسوزی برای زن و بچه دشمن و یک روز غیرت برای اقتدار ایران. روایت‌های گفته نشده از دوران نوجوانی و جوانی سردار و زندگی خانوادگی‌اش شنیدنی است.

 
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس: یادتان هست سردار؟! می‌گفتید: «هر شهید ما یک شاهنامه دارد که می‌توان از او کتابی وسیع نوشت که هرگز پایان نداشته باشد.» حالا وقت شاهنامه نوشتن از شماست. به فرماندهانتان می‌گفتید این همه زیبایی را در سینه‌هایتان ضبط نکنید. گفتن از خاطرات تظاهر نیست. حالا نوبت نوشتن از زیبایی‌های زندگی شماست؛ زیبایی‌هایی که هیچ‌وقت نگفتید.
 
ما دنیا، دنیا خاطره طلب داریم از شما. به آرزوی دیرینه تان که شهادت بود رسیدید و حالا هم صحبتی با خانواده و دوستانتان حتی اگر اتفاقی و کوتاه باشد، برایمان فرصتی بی‌بدیل است تا از دریای بیکران زندگی‌تان ذره‌ای بشنویم.بر سر مزار سردار شهید حسین سلامی در حریم امن حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) رد چشم‌ها و اشک‌های زنی را می‌گیریم که می‌گوید از بچگی با شما بزرگ شده و خواهر نداشته‌تان بوده. دست دلش را می‌گیریم و با هم به روزگار نوجوانی شخص اول نظامی ایران می‌رویم؛ به روزگار نوجوانی مردی از شهر گلپایگان و روستای ونشان که سال‌ها بعد معلم و معمار نسل بعدی مدافعان ایران شد. 
 

وقتی همبازی دوران کودکی من، کابوس اسرائیل شد

«بهش می‌گفتم داداش حسین. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. دخترخاله‌اش بودم اما جای خالی خواهر نداشته‌اش را برایش پرکرده بودم. تعطیلات که می‌شد یا ما خانه خاله بودیم یا حسین آقا می‌آمد خانه ما. من ۶ساله بودم. حسین ۱۲ساله. من دختربچه بازیگوشی بودم و حسین، صبور.حسین آقا از من و برادرم بزرگ‌تر بود. سال ۵۶ پدرم فوت کردند و ما از بندرعباس به تهران آمدیم. حسین آقا برای ما، هم پدری کرد هم برادری.اولین کسی که برای من در هفت‌سالگی روسری خرید، ایشان بود. سال‌ها بعد وقتی در تلویزیون او را می‌دیدم که این‌طور با اقتدار حرف می‌زند، انگشت اشاره‌اش را به سمت اسرائیل و آمریکا می‌برد و به تهدیدهای آن‌ها جواب دندان‌شکن می‌دهد، یاد رافت و مهربانی‌هایش در حق خودمان می‌افتادم و می‌گفتم این مرد مقتدر حسین آقای ماست؟ و به او افتخار می‌کردیم. این چند سال آخر کمتر فرصتی پیش می‌آمد که ببینیمش. یک‌وقت‌هایی که دلمان برایش تنگ می‌شد او را در تلویزیون می‌دیدیم. او حرف می‌زد و ما باد به غبغب می‌انداختیم که اقتدار کشور ما را این مرد رقم زده و خانوادگی برایش آیت‌الکرسی می‌خواندیم.» دخترخاله سردار از حال و هوای زندگی شخصی مردی می‌گوید که سال‌ها کابوس اسرائیل شده بود.
 

گشت نظامی سردار جلوی مدرسه دخترانه

سردار سلامی ما، حسین آقای خاطرات دوست و آشنا و خانواده است و جنس خاطراتی هم که آن‌ها از فرمانده سپاه پاسداران و دارنده نشان فتح دارند با آنچه ما از ایشان دیده‌ایم و شنیده‌ایم فرق دارد. اما جان کلامِ این خاطرات، یک کلمه مشترک است؛ غیرت. غیرتی که سوغات آن در سال‌های اوج زندگی سردار، حفظ امنیت مرزها و خاک و اقتدار برای ایران بود و در سال‌های جوانی، دفاع از ناموس. دخترخاله سردار سلامی ما را می‌برد به سال‌های جوانی شخص اول نظامی کشور؛ «در سال‌های دهه ۶۰، هنرستان ما نزدیک سپاه گلپایگان بود. آن‌وقت‌ها سردار حدوداً بیست، بیست و یکی دوساله بودند. هر وقت هنرستان تعطیل می‌شد، حسین آقا در مسیر تردد دختران دبیرستانی گشت می‌گذاشت که مبادا مزاحمتی برای دانش‌آموزان دختر به وجود بیاید.»
 

نماد سردار سلامی در جمع خانوادگی چه بود؟

نماد حسین آقا در جمع خانواده، لبخند روی صورتش بود که همیشه و در هر حالتی و در هر ساعتی، حتی اگر در اوج خستگی به خانه می‌آمد و چند ساعتی بیشتر مهمان اهل خانه نبود، از صورتش خداحافظی نمی‌کرد. وقتی بچه‌هایش را می‌دید، این لبخند عمیق‌تر می‌شد. از قدیم گفتند باباها جانشان برای دخترهایشان می‌رود و دخترها هم عجیب بابایی‌اند. از روزی که پیکر سردار مهمان معراج شد تا روزی که مردم تهران با پیکر فرماندهانشان در خیابان انقلاب وداع کردند، عین این ۱۲ روز دخترهای سردار هر روز به معراج می‌رفتند و در کنار پیکر پدر، تلافی همه نبودن‌ها و خلوت‌نکردن‌های پدر دختری را درآوردند. راوی این خاطرات، یکی از دوستان خانوادگی سردار سلامی است.
 

رابطه پدر دختری فرمانده سپاه با دخترانش

«سردار دو دختر دارند و یک پسر و مثل همه پدرها جانش بود و بچه‌هایش. دخترها جلوی چشمش که راه می‌رفتند می‌گفت بابا به قربون تون بشه. همیشه دخترانش را با جان صدا می‌کرد و می‌گفت دردتون به سر باباتون!» این خاطرات ناب از پدرانه‌های مردی که خواب را بر اسرائیل حرام کرده بود شنیدنی است؛ وقتی از زبان دوست صمیمی و خانوادگی‌شان باشد، شنیدنی‌تر هم می‌شود.
 

حسرت یک زیارت خانوادگی

«با همسر سردار سلامی سری از هم سوا هستیم و مثل خواهر.» فاطمه خانم سال‌هاست دوست خانوادگی خانواده سردار است و ما مشتاقیم برای شنیدن از اندرونی خانه مردی که حافظ امنیت مرزهایمان بود. شاید تصویری که از نفر اول نظامی کشور در ذهن دیگران است، تصویر مردی جدی است که مقتدر است و یک اخم نظامی طور، نقش همیشگی ابروهایش حتی در چهاردیواری خانه. اما روایت دوست و فامیل این تصویر را تغییر می‌دهد؛ «سردار سلامی در اوج اقتدار، رئوف و دل‌رحم بود. گره به کار هر کسی می‌افتاد، اگر در توانش بود مالی و جانی دریغ نمی‌کرد. او و خانواده‌اش حسرت یک زیارت خانوادگی روی دلشان ماند. در همه این سال‌های دوستی‌مان با همسر سردار، تجربه سفر خانوادگی را نداشتند. حضور سردار در خانه کم بود؛ خیلی کم. اما این ندیدن‌ها و نبودن‌ها از پیوند عمیق عاطفه‌ها در خانه آن‌ها چیزی کم نمی‌کرد. عاشق همسرش بود. نشان به آن نشان که در یکی از سخنرانی‌های خودمانی‌شان گفته بودند؛ «اگر زندگی‌ام به عقب برگردد، دو انتخاب من دوباره همین خواهد بود. یکی اینکه همسرم را انتخاب می‌کنم و یکی هم سپاهی بودنم را.»
 

ماشینی که منفجر شد و خوابی که تعبیرش شهادت بود

شاید باریدن مثل ابر بهاری کافی نباشد برای وصف گریه‌های زنی میان‌سال بر سر مزار سردار. زنی که می‌گفت دخترخاله‌اش است و سردار هم برایشان پدری کرده و هم برادری. مدت گفت‌وگوی ما کم بود و در همین زمان اندک هم اشک‌های بی‌امان چاشنی همه خاطراتش بود. می‌گفت همه‌مان می‌دانستیم که حسین آقا یک روزی شهید می‌شوند. حقش بود که به مرگ طبیعی از دنیا نرود. دو هفته قبل از جنگ، خواب شهادتش را دیدم. در خواب او را در ماشینی دیدم که یک‌دفعه جلوی پای من ترمز کرد. یک بچه شش‌ماهه روی دستش بود. بچه را دست من داد و گفت فقط برو… فقط برو و از اینجا دور شو… من با گریه و استیصال از ماشین فاصله گرفتم که یک‌دفعه ماشین منفجر شد و حسین آقا شهید شد. همان روز دل‌شوره عجیبی گرفتم. ما به دلیل محدودیت‌ها خیلی نمی‌توانستیم حسین آقا را ببینیم یا باهاش صحبت کنیم. صدقه انداختم و با برادرش تماس گرفتم. گفتم به حسین آقا بگید مراقب خودش باشه. خوابم را تعریف کردم و برادرش گفت ان‌شاءالله که خیر هست.
 

به فکر زن و بچه اسیران دشمن هم بود

هنوز اشک‌ها راه صورت دخترخاله سردار را گم نکرده که خاطره دیگر حسن‌ختام این گفت‌وگو می‌شود. خاطره‌ای که هزار حرف نگفته از سردار در خود دارد؛ «حسین آقا حتی به فکر زن و بچه دشمنش هم بود. یادم هست زمان جنگ می‌گفت همیشه به رزمنده‌ها می‌گم حواستان باشد این بعثی‌ها که به دست ما اسیر می‌شوند، چشم امید زن و بچه هاشان هستند.» شما درست گفتید سردار! قهرمانان جهاد هرگز نمی‌میرند. شناسنامه‌های آن‌ها هرگز باطل نمی‌شود و همیشه شاهد و حاضر هستند.
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار