روایت زیست عاشقانه شهیدی که حافظ کل قرآن بود

به گزارش شهدای ایران به نقل از مهر ، میگویند «شرط شهید شدن، شهید بودن است»؛ یعنی پیش از آنکه پیکر بیجان آدمی روی خاک بیفتد، دلش باید از دنیا بریده باشد، سبکبال و آسمانی شده باشد. بعضیها قبل از آنکه بروند انگار سالهاست که رفتهاند؛ نه به معنی نبودن، بلکه به معنای ورود به جهانی دیگر، جهانی که در آن، نفس کشیدن هم عبادت است و لبخند زدن هم ایثار. شهید احسان ذاکری، گویی از همانها بود. تازه دامادی که در حملهی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی پرکشید و رفت؛ او ۱۶ مهر ۱۳۷۱ به دنیا آمده بود و دوم تیرماه ۱۴۰۴ تاریخ شهادتش است، آخرین پیکر بیرونآمده از زیر خاکستر آوار برای احسان بود…
شماره همسرش را که میگیرم، با صدایی آرام اما لبریز از دلتنگی، گوشی را برمیدارد. از همراه زندگیاش میگوید، از مردی که انگار هنوز در خانه قدم میزند، هنوز در قابهای روی دیوار نفس میکشد و هنوز در دلش زنده است. احسان فقط همسر نبود، پناه بود. رفیق راه بود. تکهای از ایمانش بود؛ و همین، غم نبودنش را هزار برابر میکرد.
برای شروع زندگیشان به گلزار شهدا رفته بودند، از شهید نوید صفری خوانده بودند، با هم قول داده بودند که زندگیشان رنگ خدا داشته باشد. زندگیشان کوتاه بود، اما «پر از لحظههایی که خدا در آن ایستاده بود» … و حالا، او مانده بود و پیامهایی که با «خیلی دوستت دارم» تمام میشدند. او مانده بود و گلهایی که احسان برای آدمها میبرد. او مانده بود و لباسی که برای سالگرد ازدواجشان میخواست بپوشد، اما عکسی گرفته نشد… چون اسرائیل جنایتکار به کشورمان حمله کرده بود، چون احسان زیر آوار مانده بود، چون آخرین شهیدی که از زیر آوار بیرون آمد، شهید احسان ذاکری بود بود. هدی رجبی همسر شهید احسان ذاکری در گفتوگو با خبرنگار مهر از منش و رفتار همسرش میگوید.
علاقه مشترک؛ هممسیر شدن با شهدا
او درباره پیوندشان و مسیر راهی که قرار بود با هم آغاز کنند از شهدایی که قرار بود دستشان را بگیرند میگوید، اولین جلسه خواستگاری، نقطه عطفی در زندگیام بود؛ جایی که نگاهم به ازدواج تغییر کرد. در آن جلسه بیشتر درباره شهدا و فرهنگ شهادت صحبت کردیم. وقتی از احسان پرسیدم شهید مورد علاقهاش کیست و او نام «شهید نوید صفری» را برد، قلبم لرزید. چند ماه پیش از آن، من نیز به صورت اتفاقی کتابی درباره همین شهید خوانده بودم و از او توسل خواسته بودم. شنیدن نامش در جلسه خواستگاری، برایم نشانهای آسمانی بود.
مراسم بلهبرون ما در نیمهشعبان، ۲۷ اسفند ۱۴۰۰ برگزار شد، در فضایی که کاملاً امام زمانی بود. عقدمان هم در روز ولادت امام حسن علیهالسلام، ۲۷ فروردین ۱۴۰۱، در حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم حسنی برگزار شد. من و احسان هر دو روزه بودیم، حتی مهمانانمان هم روزه بودند، فضای مراسم کاملاً معنوی بود. بعد از عقد، با همان شنل سفیدم و با چندتا از دوستانم رفتیم گلزار شهدا، قطعه به قطعه قدم زدیم و سر مزار شهید نوید صفری رفتیم. آن روز، انگار روی ابرها راه میرفتیم… آن روز یکی از قشنگترین روزهای زندگیمان بود.
همسر شهید ذاکری ادامه میدهد، زندگیمان با عشق شروع شد. پدرم چهار ماه پس از عقد ما از دنیا رفت و من در شرایط روحی بسیار بدی بودم. احسان تمام تلاشش را کرد تا دوباره من را به زندگی برگرداند. حتی یک لحظه هم تنهایم نگذاشت. روز به روز حالم با او خوبتر میشد. همیشه با محبت صدایم میکرد: «هدیجان»، «زندگیم»، «عزیزم» … از زمان آشنایی تا روز ازدواجمان، حتی یک بار دعوا نکردیم. یک زندگی عاشقانه واقعی لبریز از آرامش داشتیم.
حافظ کل قرآن بود
او درباره مسئولیتپذیر بودن و راه انداختن امورات شهید ذاکری میگوید، هر چند عمر این زندگی کوتاه بود، اما سراسر کیفیت و مهر بود. هر شب برایم پیام میفرستاد: «خیلی دوستت دارم». صبحها با «صبح بخیر» عاشقانهاش از خواب بیدار میشدم. با اینکه هر دو شاغل بودیم، جمعهها با هم خانه را تمیز میکردیم. همیشه میگفت: «نمیذارم تموم کارها و سختیها رو دوشت باشه.» هر کاری که به او سپرده میشد، با تمام وجود انجام میداد. در پیگیری کارها دقیق و مسئولیتپذیر بود. حتی اگر کسی از او درخواست کاری یا چیزی میکرد تمام تلاش و هموغماش را میگذاشت به هر کسی که میشناخت رو میانداخت تا کار آن شخص را انجام دهد، تو هر کاری دست رد به هیچکس نمیزد.
همسر شهید ذاکری ادامه میدهد، احسان حافظ کل قرآن بود. به قدری مهربانیاش بینظیر بود که هر چقدر هم تعریف کنم و مثال بزنم باز هم کم است، با آدمها سازگار بود، انتقادپذیر بود، همراه و همدل بود، تکیهگاهم بود… واقعاً هر چهقدر از احسان بگویم کم گفتهام. همیشه پناه من بود. در مراسم خواستگاری گفته بودم آشپزی بلد نیستم، خندید و گفت: «یک شب من، یک شب تو.» با همدیگر آشپزی میکنیم خودش کتاب آشپزی خرید که با هم یاد بگیریم، اگر کاری به او سپرده میشد، با تمام وجود انجامش میداد.
احسان پسر متعادلی بود. نه اهل افراط بود، نه دنبال رهاشدن در بیقیدی. مذهبی بود، اما از جنس امروزی از آنها که هم دل در گرو هیئت دارند و هم اهل گپوگفت در یک کافه دنج. زندگی را بلد بود؛ بلد بود چطور میان ایمان و خوشخلقی، میان باور و رفاقت، پلی بسازد که بشود روی آن راه رفت… او ادامه میدهد: با هم هیئت رفتیم، با هم رستوران و کافه رفتیم. زیستن با او تجربهای بود که همهچیز در آن بود، جز افراط و تفریط. اعتدالش، دلنشین بود. مثل لبخندهایش.
لایق مقام شهادت بود
شهادت، حقش بود. او لایق این مقام بود و بهش افتخار میکنم چون اصلاً چشمانش به گناه باز نشده بود. هر شخصی او را میدید، شیفتهاش میشد. از لحاظ اخلاقی بینظیر بود. هنوز هم باور ندارم که دیگر نیست و برایم خیلی خیلی سخت است، سه سال، خدا یک فرشته را کنارم گذاشت. سخت است باور کنم اما شهادت، برازندش بود.
رجبی، همسر احسان ذاکری درباره شهادت همسرش میگوید در آن چهار، پنج روزی که از او بیخبر بودم و زیر آوار بود، همه نمازهای مفاتیح را خواندم، به امید اینکه فقط بیهوش باشد و در بیمارستان بستری شده باشد. اما با هر ساعت بیخبری، میمُردم و زنده میشدم. از خدا خواستم احسان را به من زنده هدیه بدهد اما نمیدانستم معنای زنده بودن من با زنده بودن خدا متفاوت است، آخرین شهیدی که پیکرش پیدا شد، احسان بود. خدا او را زنده به من برگرداند اما عند ربهم یرزقون...
دو ساعت قبل از آن حمله به ساختمان محل کارش، با هم تماس گرفتیم. دقیقاً یک دقیقه و سی ثانیه صحبت کردیم. حتی در آن مکالمه، احوال مادرم را پرسید. گفت: «مامان گلها رو آب داده؟» حتی در لحظههای آخر هم حواسش به خانوادهام بود. گلها را خیلی دوست داشت. هر وقت جایی دعوت میشدیم، برای میزبان گلدان گل میبردیم. خانوادهاش و خانواده من میگویند احسان برای تک تک ما یادگاری گذاشته.
همیشه میگفت لباس سبز پاسداری برام خیلی ارزشمند است و تمام تلاشش را میکرد که به هر نحوی رفتار کند تا لایق این لباس باشد…
الگوی من در احترام گذاشتن به پدر و مادر بود
او درباره همراه و همدل بودن همسرش میگوید، وقتی پدرم فوت کرد، با اینکه داغ سنگینی بود، حضور احسان باعث شد تحملم بالا برود، من از صبوری و صبور بودن را یاد گرفتم. عاشق امام حسین علیهالسلام بود. از اربعین امسال تا اربعین سال بعدش را برنامهریزی میکرد. پارسال، ۲۳ خرداد روز عقدمان بود و ۲۷ خرداد هم روز عرفه میخواستیم هم ماه عسل و هم برای عرفه کربلا باشیم، تمام سعیش را کرد تا کاروانی پیدا کند و حتماً به کربلا برسیم، او امام حسینی زندگی کرد، امام حسینی نفس کشید، و اما حسینی هم رفت، یکم محرم، در امامزاده علیاکبر به خاک سپرده شد…
همسر شهید ذاکری درباره اولین سالگرد ازدواجشان که به دست جنایتکاران اسرائیلی نابود شد، میگوید، ۲۳ خرداد اولین سالگرد ازدواجمان بود. قرار بود جشن بگیریم، اما خدا لعنت کند اسرائیل را… همان شب حمله کرد. خانه یکی از دوستانم آسیب دید. حالم بد شد. همه چیز به هم خورد. حتی شب قبلش رفته بودیم خانه مادرم تا لباس عقدم را بردارم و عکس یادگاری برای سالگرد بگیریم، چون تا آن موقع با لباس عقد عکسی نداشتم به دلیل فوت پدرم اما امسال هم نتوانستیم آن جشن را بگیریم.
برای سفر هم همیشه مشهد اولین انتخابمان بود. احترام به پدر و مادرش، مثالزدنی بود. من هم احترام به پدر و مادر را از او یاد گرفتم. فامیل و همه اقوام عاشقش بودند. دل کسی را نمیشکست، انسان خاصی بود در خوبیها، شاید برای همه ما یک الگو شد.
ما همیشه از آیندهمان میگفتیم… شهادت حقش بود، اما نه در ۳۲ سالگی… نه در سالگرد ازدواجش… نه وقتی هنوز تازه داماد بود، شهادت مبارک شهید احسان ذاکری.