به گزارش شهدای ایران به نقل از ایسنا، «امیر اُستا» از غواصان گردان عمار دزفول است. او به طرز حیرت آوری با چهار گلولهای در بدنش بود و دو تیر خلاصی که به صورت و قفسه سینه اش شلیک شده بود از یک قتلگاه در جریان عملیات «کربلای۴» جان سالم بدر برد.
این رزمنده دزفولی روایت میکند: «آنشب (دی ماه سال ۱۳۶۵) هواخیلی سرد بود. علیرغم هوای سردِ زمستانی، همه باشور واشتیاق زیاد، آماده و منتظرفرمان عملیات بودند. قبل از رفتن داخل آب، نیروهای غواص، باطنابی که هرقسمت از آن، دست یک نفر بود بهم وصل شده بودند، تا درآب، بصورت یک خط شده و از هم جدا نشوند. خط عراق کاملاً آرام بود و همین سکوتشان، برایمان معنا دار بود.
هیچ صدای تیراندازی به گوش نمیرسید. انگار منتطرمان بودند! زمانیکه دستور حرکت به مادادند وب ه طرف خط عراق به آب زدیم، بچهها، یک سرطناب بدست، درحال فین(کفش غواصی) زدن به طرف خط عراق حرکت میکردند. آنشب، آب اروند، مد کامل بود و آب کاملاً بالا آمده بود. من جزء نفرات آخر بودم. موقعی که به وسط اروند رسیدیم، از سمت راست ما، درگیری شروع شد.
مشخص بود عراقیها آماده بودند
درحالیکه ما وسط آب بودیم وهنوز خیلی مانده بود تا به خاکریز عراق برسیم، یک دفعه آسمان منطقه پرشد از منورهایی که هواپیماهای عراقی بالای سرمان میریختند. مشخص بود عراقیها آماده بودند. آنشب منطقه را مثل روز روشن کرده بودند و تیربارهای عراقی به طرفمان درحال شلیک بودند. از تیربارهای ضدهوایی گرفته تا تیربارهای کلاش، از همه طرف به ماشلیک میشد. ماهم سرعتمان رابیشتر کرده، سریع فین میزدیم تازودتر به خط عراق برسیم و برای اینکه تیر نخوریم دائماً میبایست سرمان را زیر آب میکردیم که همین کار باعث میشد در یک خط و بطور منظم حرکت نکنیم.
با این وجود، هیچ یک از بچهها، به عقب نگاه نمیکرد. فقط هدفمان رو به جلو و رسیدن به خاکریز عراق و گرفتن آن بود. نمیدانم، با بارنی از تیرهایی که به طرفمان میآمد، کسی تیر خورد یا نه؟ به هرحال خودمان را به موانع خورشیدی رساندیم و در زیر آن رگبارها که از هر نقطهای به طرف ما میآمد، موانع را کنار زدیم وفینها را از پایمان درآوردیم. من، فینهایم را روی یکی از خورشیدیها گذاشتم تا بعد از عملیات بتوانم پیدایشان کنم، چون بما گفته بودند. لباسهای غواصی خیلی گران هستند.
تعدای از همرزمانم روی سیم خاردارها خوابیدند
وقتی که خورشیدیها راکنار زدیم، نوبت به سیم خاردارهای توپی رسید و چون فرصتی نبود که آنها را ببریم و معبری درست کنیم، لذا بچهها روی آنها خوابیدند و بقیه از روی بدن آنها رفتند. پس از آن به سیم خاردارهای فرشی رسیدیم وبچهها از روی آنها سینه خیز میبایست عبور میکردند، در آن موقع که ما از این موانع عبور میکردیم، تیربارهای عراق از هرطرف به ما شلیک میکردند که همان جا خیلی از بچهها شهید وزخمی شدند. من هم درحال حرکت بودم که یکی از فرمانده دستهها به من گفت: «امیر! برو داخل معبر، ببین کسی جانمونده باشه!»
من دوباره روی همان سیم خاردارها سینه خیز به طرف معبر رفتم که حسنعلی دوبری رادیدم دنبال بچهها می گشت. با آن صورت همیشه خندان تا مرا دید خوشحال شد و گفت: «آقای اُستا، از کجا باید بروم!؟» من مسیر رابه او نشان دادم وگفتم: «توبرو! اگر کسی دیگه نبود میام دنبالت!» حسنعلی رفت و من هم چون کسی راندیدم دنبالش رفتم. از همه طرف به ما شلیک میشد. صدای تیرها که از بغلم رد میشدند را میشنیدم. وقتی که به حسنعلی دوبری رسیدم، دیدم افتاده روی سیم خاردارهای فرشی وشهید شده است. با آن گلولههایی که به طرفم میآمد، نتوانستم بلندش کنم.
اولین و دومین گلوله را خوردم
کمی که جلوتر رفتم، داخل سیم خاردارهای فرشی گیر کردم! درحالیکه به سمتِ جلو خودم را میکشاندم، یکدفعه انگار یک تکه چوبِ سنگین، محکم به سرم خورد. قدری دقت کردم و متوجه شدم که یک گلوله کمانه کرده و به سرم خورده است. سرم درد میکرد، اما هر طور که بود خودم را از سیم خاردارها رها کردم و به طرف بچهها رفتم.
به نیهای کنار رودخانه رسیدم. میخواستم اسلحهام را بردارم و به جلو بروم، که دیدم اسلحهام نیست. یادم آمد وقتی که داخل سیم خاردارها گیر کرده بودم، کیسهای که اسلحهام داخلش بود، پاره بود. فهمیدم اسلحهام از درون کیسه افتاده است. (این کیسه برای محافظت از اسلحه بود که گل ولای داخلش نرود) لذا چون اسلحهای نداشتم، یکی از نارنجکهایم را بردشتم که به طرف خط عراق بروم، که تیر دوم به بازوی چپام خورد و نارنجک از دستم افتاد و درهمان موقع دیدم دونفر از داخل نیها به من نزدیک شدند.
داخل قتلگاه گیر افتاده بودیم
آن دونفر، احمد حلمی و عبدالمحمد قاسمی بودند. احمدگفت: «من زخمی شدهام!» گفتم: «من هم زخمی شدهام». قاسمی هم گفت: «منم زخمی شدم!» هرسه نفرمان تقریباً کنارهم بودیم. از دو سه متری، صدای یکی از بچهها بگوشم رسید که داشت جان میداد. نزدیکش شدم. دیدم علی سعد است. ما داخل یک قتلگاه ۱۰ متر در ۱۰متری وجلوی تیربارها و نارنجکهای عراقیها که به طرفمان پرتاب میکردند گیرافتاده بودیم و با کوچکترین صدا، گلوله بود که به طرفمان شلیک میشد.
سومین و چهارمین گلوله به تن نشست/ فکر کردند شهید شدم
بعد از چند لحظه، صدای علی سعد قطع شد. ما سه نفر برای اینکه کمتر تیر بخوریم. سرمان را داخل گل و لای کردیم که ناگهان دوباره دوتیر یکی به سینه و دیگری به پهلویم خورد و من همانجا بیهوش شدم. به گفته یکی از دوستان که خودش هم زخمی شده بود و میخواست به عقب برود، مرا میبیند. به خیال اینکه شهید شدهام، پیشانیم را میبوسد وبه عقب میرود.
خودم نمیدانم چقدر بیهوش بودم، ولی وقتی که به هوش آمدم دیدم احمد حلمی و عبدالمحمد قاسمی، هردو شهید شدهاند. شهید قاسمی تقریباً بیشتر بدنش زیر گل ولای بود و پیکر شهید احمد حلمی کنارش افتاده بود. کاری از دستم بر نمیآمد. هنوز از طرف عراق تیر میآمد، ولی نسبت به قبل، کمتر شده بود. نمیدانستم چه کار کنم؟ چهارتا تیر خورده بودم! درد امانم راگرفته بود، که ناگهان تقی زارع را دیدم که میخواست به عقب برود. صدایش کردم واز اوخواستم مرا باخودبه عقب ببرد! ولی گفت: «اگر باهم برویم ما را میبینند و به ما شلیک میکنند.» دیدم راست میگوید. گفتم پس دستم راببند. گفت: «با چه ببندم؟ چیزی ندارم!» گفتم: «با طناب چراغ قوهات.»
به طرف عراقیها رفتم
هر طور بود بالای بازویم را بست و رفت. دیگر کسی اطرافم نبود. بچهها یا شهید شده بودند یا زخمی. پشت سرم اروند بود. ولی با آن تیرهایی که خورده بودم، نمیتوانستم به عقب بروم. باخودم گفتم بروم بطرف خط عراق! دیدم ممکن است اسیر شوم. تمام سر و صورتم گل ولای بود. جایی را به درستی نمیدیدم. چیزی هم نبودکه گل و لای را از صورتم پاک کنم. یکدفعه نگاهی به پیکرشهید حلمی کردم باآن موهای فرفری. کلاهش رادرآوردم وصورتم را با موهایش پاک کردم و بطرف خاکریز عراق رفتم.
البته خاکریز نبود. یک دیوار بلوکی به اندازی دو تاسه متر، که سنگری روی آن بود. وقتی که به دیوار بلوکی، یا همان خط دشمن رسیدم کمی سمت راست رفتم و یک بریدگی دیدم که فکر کنم محل اصابت گلوله تانک بود. رفتم بالا و وقتی که داخل خط عراق رسیدم کسی آنجا نبود. سینه خیز و چهار دست و پا، حدود ۱۵ متر، جلوتررفتم تا به جاده پشت خاکریزعراق رسیدم که یکدفعه از داخل نخلستان به من تیراندازی شد. من پشت جاده خوابیدم و باصدای بلند گفتم: «اَنا اسیر! انا اسیر!» ولی آنها پشت سرهم به من تیراندازی میکردند و من دوباره فریاد زدم: «اَنا اسیر! اَنا اسیر!»
پنجمین و ششمین گلوله تیر خلاص بود
وقتی که دیدند به جز من کسی نیست، آمدند بالای سرم. دونفر بودند. تابالای سرم رسیدند، محکم زدند به صورت و شکم و پاهایم. بعد کمی باهم حرف زدند. گفتم شاید میخواهند مرا اسیر کنند. ولی تا سرم را بلند کردم که ببینم چه میخواهند بکنند، یکی ازآنها اسلحه را، به طرفم گرفت و به من تیراندازی کرد! قصدش این بود که گلوله به سرم بخورد، ولی ناخودآگاه سرم راکه بلند کردم، گلوله اولی به فک و دومی به سینهام خورد که بلافاصله بیهوش شدم.
وقتی که به هوش آمدم کسی را بالای سرم ندیدم. عراقیها از روی آب از ما تلفات میگرفتند. چون میدانستند ما خط اول را میگیریم، بخاطر اینکه بیشتر از ماتلفات بگیرند وخودشان هم کمتر تلفات بدهند، ۵۰ متربه عقب رفتند و از آنجا به ما تیراندازی میکردند. من از همان جایی که آمدم برگشتم. حالا ۶ گلوله خورده بودم. تمام دندانهایم با لثه کج شده و فک پایین از فک بالا جدا شده بود و با دو گلولهای که به سینهام خورده بود به سختی نفس میکشیدم.
دوباره آمدم کنار شهید حلمی و شهید قاسمی، از آنجا به طرف معبر حرکت کردم. آنجا پیکر شهید مجید انبری و شهید حسنعلی دوبری را دیدم. دردِ شدیدی داشتم. فقط به فکر این بودم که به طرفِ آب بروم و بتوانم بدن نیمه جانم را به آن طرف آب برسانم. لذا به طرف خورشیدیها رفتم. همانجایی که فینهایم را گذاشته بودم. فینها را پیدا کردم، ولی آب اروند جزر کامل شده بود و باید حدود ۱۰۰ متر داخل باتلاق ِکنار رودخانه، سینه خیز میرفتم تا به آب میرسیدم. بایک دست برایم سخت بود! ولی هرطوری بود رسیدم.
خمپارهای کنارم منفجر شد
نمیدانم ساعت چند بود. ولی هنوز هوا تاریک بود و منورها همه جا راروشن کرده بودند. اول دست وصورتم را شستم. بعد پایم را که بتوانم فینها را بپوشم. از طرف عراق تیری شلیک نمیشد! خودم را به آب انداختم و به طرف ساحل خودی حرکت کردم. خیلی درد داشتم وبه زحمت فین می زدم، ولی انگار یکی مرا بطرف جلو هُل میداد. وقتی که وسط آب رسیدم نزدیکیام خمپارهای افتاد و بدنم را موج گرفت. گیج شده بودم، ولی خودم را دوباره جمع جور کردم وبه طرف جلو حرکت کردم تا به ساحل خودی رسیدم.
مرد ضدگلوله جنگ چگونه از تیرهای خلاص نجات یافت؟
چون آب اروند، جزر شده بود، کنار ساحل را مانند دیواری جلوی خودم می دیدم که رسیدن به آن برایم خیلی سخت بود؛ بخصوص اینکه تا ازگل ولای ساحل بالا می رفتم، لیز میخوردم ومی آمدم سرجای خودم. برای من که میباید با یک دست، از آن دیوار گِلی بالا می رفتم خیلی مشکل بود، ولی هر طوری بود خودم را به ساحل رساندم. دیگر رمقی برایم نمانده بود. خون زیادی ازمن رفته بود. لباسِ غواصی که برایم تنگ بود، الان گشاد شده بود. نَفَس بسختی میکشیدم، ولی اُمید داشتم.
نعره میکشیدم
داخل نخلستانها خودم را، روی زمین میکشیدم. هرکجا کانالی بود از آنجا خودم را پایین میانداختم و ازآن طرفش بالا میآمدم. درد شدیدی داشتم. کمرم از درد قفسه سینه، خم شده بود. به همین خاطر از شدت درد، در نخلستانها نعره میکشیدم، شاید کسی کمکم کند. در خطِ خودی، هیچکس نبود. فقط یک مینی کاتیوشا بود که از دور آن را میدیدم و بطرفش میرفتم. گاهی چهار دست و پا، گاهی سینه خیز و گاهی به سختی خودم را بلند میکردم و به طرفش میرفتم، ولی بعد از شلیک، جایش را عوض میکرد و جلوتر میرفت. لذا به هر زحمتی بود خودم را به جاده رساندم. ازفرطِ خستگی، کم کم خوابم میبُرد. بی حال شده بودم. به حالت چهار زانو نشستم و ازتهِ دل فریاد میکشیدم.
چند لحظه بعد، صدای موتور سیلکتی را شنیدم. موتورسوار داشت از کنارم رد میشد، که مرا دید. دو نفر بودند. نمیدانم کی بودند، ولی باآن وضعِ خون آلود مرا شناختند وگفتند: «این امیر استاده! از بچههای گردان عمار!» مرا سوار کردند و بطرف قرارگاه و سپس با ماشین به بهداری لشکر بردند. وقتی که به بهداری رسیدم، بهزاد بهزادی را دیدم. تا مرا دید گفت: «امیر! تویی!؟» آنجا بود که من بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
همرزمانم نجاتم دادند
به هوش که آمدم و چشمم را بازکردم، فهمیدم داخل بیمارستان هستم. یکی از بچههای گردان بلال رادیدم. امیر پریان (شهید) بود. حاجی صلواتی و علی نانا و رضا مطهرنیا، چند متر آن طرفتر بودند. به امیر پریان با اشاره گفتم: «حاجی راصدا کن بیاد!» وقتی حاجی مرا دید، خیلی خوشحال شد و گفت: «به ما گفتند که شهید شدی!» علی نانا گفت: «خودم سرت را بلند کردم و دیدم شهید شدی. » گفتم: «من آن موقع بخاطر مجروحیت و خونریزی زیاد، نمیتوانستم حرف بزنم!»آنروز وقتی که بچههای گردان وحاجی صلواتی را دیدم، خیلی خوشحال شدم! چند روز بعد ازبیمارستان ترخیص و جهت زیارت به مشهد اعزام شدم.
منبع:
«الف دزفول»، رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول.