شهدای ایران shohadayeiran.com

وقتی رسیدیم آقا مرتضی داشت با بیسیم حرف می‌زد: «الآن کجایی قمشه‌ای؟ گردانت چی شد؟» صدایی از پشت بیسیم گفت: «الآن زیر سنگر دشمنم. ترکش خوردم. آقا مرتضی یه کاری بکن... نیروها تموم شدن. نیرو بفرست که خط رو نگه داره... کار منم تمومه... حلالم کنین... اگه نیرو داری زود بفرست...»

 شهدای ایران:به نقل از ایسنا، سردار حسن انجیدنی از رزمندگان و آزادگان دوران جنگ تحمیلی در کتاب خاطرات خود به بیان ایثارگری‌ها و مجاهدت‌های رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا در جریان مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس پرداخته که در آستانه سالگرد این عملیات و آزادسازی خرمشهر منتشر می‌شود.

این فرمانده روایت می‌کند:‌ «مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس با موفقیت تمام‌شده بود. حدود ۱۹ ماه بود که خرمشهر به دست عراقی‌ها افتاده بود و عراق در این مدت توی شهر، سنگرهای مستحکم و کانال‌های بلوکی زیادی ساخته بود تا بتواند شهر را نگه دارد.

حالا نیروهای ما دژ مرزی ایران و عراق را که در سه کیلومتری مرز بود از دست عراقی‌ها درآورده بودند و در حالت پدافندی قرار گرفته بودند. باید نیروها از آنجا برای آزادسازی خرمشهر عملیات می‌کردند و اول‌ از همه باید غرب جاده شلمچه به خرمشهر آزاد می‌شد. اگر این جاده به دست ما می‌افتاد کار عراق تمام بود و دیگر آن‌همه سنگر و استحکامات و کانال توی شهر به کارش نمی‌آمد. رود اروند دور خرمشهر جریان داشت و تنها راه زمینی که عراق می‌توانست نیروهایش را پشتیبانی کند، همین جاده بود.

شناسایی دردسرساز

مرحله سوم عملیات داشت شروع می‌شد و قبل از شروع این مرحله باید برای نیروهای عمل‌کننده خاکریز می‌زدیم. صبح اول وقت آقا مرتضی به من گفت: «بریم جای خاکریز رو توی دشت مشخص کنیم.»

سوار جیپ شدیم. آقا مرتضی نشست پشت فرمان و راه افتادیم و رفتیم توی دشتی که نزدیک خرمشهر بود. دشت درست بین نیروهای ما و دشمن قرار داشت. عراقی‌ها خیلی به ما نزدیک بودند اگر ما را می‌دیدند، کارمان تمام بود. پیاده شدیم و آقا مرتضی با دوربین به اطراف نگاه کرد و کمی از تپه‌های کم‌ارتفاع آنجا بالا و پایین رفتیم تا موقعیت مناسبی برای خاکریز زدن پیدا کردیم.

دیگه شهیدیم حسن آقا!

داشتیم آنجا را با چند تا سنگ علامت‌گذاری می‌کردیم که دیدیم یک هلیکوپتر عراقی دارد یک‌راست به‌طرف ما می‌آید. تند، سنگ‌ها را گذاشتیم و پریدیم توی جیپ. آقا مرتضی گفت: «کارمون تمومه. دیگه شهیدیم حسن آقا.»

تند جیپ را روشن کرد و پایش را گذاشت روی گاز. جیپ از جا کنده شد. توی دشت پر از چاله‌چوله‌های انفجار خمپاره و گلوله توپ، به چپ و راست ویراژ می‌داد که هلی کوپتر نتواند ما را بزند. خطی پررنگ از گردوخاک پشت سر ما کشیده می‌شد. هرلحظه منتظر بودم که موشکی، ما و جیپ را بپیچاند و بفرستد روی هوا.

مفت در رفتیم حسن آقا!

از آن‌ طرف هم زیر دید و تیر دشمن بودیم و به‌راحتی می‌توانستند با خمپاره ناکارمان کنند. ما با سرعت به‌طرف نیروهای خودمان می‌رفتیم. صدای هلیکوپتر کم و کمتر شد و اتفاقی نیفتاد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم هلیکوپتر داشت به‌طرف خط می‌رفت. به آقا مرتضی گفتم: «رفت.» آقا مرتضی نیم‌نگاهی به عقب انداخت و نفس عمیقی کشید: «مفت در رفتیم حسن آقا.»

وقت نداشتیم یک‌راست رفتیم یگان مهندسی. فرمانده یگان را دیدیم و هماهنگ شدیم و قرار شد هفت هشت‌تا بلدوزر برداریم و شبانه برویم توی دشت خاکریز بزنیم. باید بلدوزرها را تأمین می‌کردیم. چند نفر برداشتم و بردم جلوی محلی که قرار بود خاکریز بزنیم مستقر کردم. یکی دو ساعت بعد بلدوزرها آمدند و شروع کردند به زدن خاکریز. نزدیک صبح خاکریز آماده شد و قبل از طلوع آفتاب بدون درگیری با عراقی‌ها برگشتیم. شب بعد هم نیروها را بردیم و پشت همان خاکریز مستقر شدیم.

مرحله سوم عملیات شروع‌ شده بود و درگیری‌ها با شدت ادامه داشت. صبح زود آقا مرتضی به من گفت: «زود برو یه سری به خط بزن ببین چه خبره. ماشین نبود. پیاده راه افتادم، آفتاب تازه زده بود. می‌دانستم که آقا مرتضی به اطلاعات من نیاز ندارد، آن‌قدر دستیار و نیرو داشت که خبرها را بیاورند یا بیسیم بزنند. او می‌خواست که من چیزهای جدیدی را تجربه کنم و داشت آموزشم می‌داد.

رفتم سر معبری که نزدیک یک دژ قدیمی خودی بود. هیچ ماشینی نبود داشتم ناامید می‌شدم که دیدم یک آمبولانس با سرعت دارد می‌آید. دست بلند کردم، نگه نداشت. شاید هم من را ندیده بود. دنبالش دویدم. نزدیک یک دست انداز سرعتش را کم کرد. پریدم عقب آمبولانس و رفتم بالای سقف و چراغ گردان روی سقف را محکم گرفتم. راننده گاز می‌داد و به چپ و راست می‌رفت و سعی می‌کرد چاله‌چوله‌ها را رد کند.

چند بار نزدیک بود بیفتم اما هر طور بود تا خط خودم را نگه داشتم. رسیدیم پشت یک خاکریز، صدای رگبار و انفجار یک‌لحظه قطع نمی‌شد. درگیری خیلی شدید بود. آمبولانس نگه داشت و من پریدم پایین. انگار همه منتظر آمبولانس بودند. راننده باعجله پیاده شد و در پشت آمبولانس را باز کرد. چند نفر از بچه‌ها با دیدن آمبولانس، خاکریز را رها کردند و با عجله زخمی‌ها را برداشتند و به‌طرف آمبولانس آوردند. من هم رفتم کمکشان و تا جایی که می‌شد آنها را پشت آمبولانس جا دادیم.

آمبولانس دیگر جا نداشت. راننده به زخمی‌های جامانده نگاه کرد. اشک توی چشمانش جمع شد. کاری نمی‌شد کرد. باید می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. باعجله در عقب را بست و با سرعت دور زد و از همان راهی که آمده بود برگشت. دوسه ساعت آنجا ماندم و تا جایی که می‌شد اطلاعاتی درباره موقعیت دشمن و اوضاع خودمان به دست آوردم. بعد با یک ماشین عبوری برگشتم.

وقتی رسیدم پیش آقا مرتضی، از بیسیم صدای یکی از فرمانده‌های گردان می‌آمد که فریاد می‌زد؛ رسیدیم به جاده شلمچه... ولی هیچی برام نمونده... نیروهام یا شهید شدن یا زخمی، خودمم ترکش خوردم.»

آقا مرتضی به من گفت: «چند نفر رو بردار برین کمکشون.»

- کجا هستن؟

با انگشت جایی را روی نقشه نشان داد و گفت: «راننده میدونه کجا باید برین.»

نیروها را برداشتم و با دو سه تا تویوتا وانت، تند خودمان را رساندیم به محل. آتش دشمن یک‌لحظه قطع نمی‌شد.

چیزی از گردان باقی نمانده بود. شهدا و زخمی‌ها روی زمین افتاده بودند. کاری از دست ما برنمی‌آمد. دیر رسیده بودیم. باید شهدا و زخمی‌ها را تخلیه می‌کردیم، خیلی زیاد بودند. پشت تویوتاها پر شد. چاره‌ای نداشتیم جز اینکه پیکر شهدا را روی‌هم بچینیم و برگردانیم عقب.

با بیسیم به آقا مرتضی خبر دادم که چه اتفاقی افتاده. دستور داد که سریع برگردیم. وقتی رسیدیم آقا مرتضی داشت با بیسیم حرف می‌زد. «الآن کجایی قمشه‌ای؟ گردانت چی شد؟» صدایی از پشت بیسیم گفت: «الآن زیر سنگر دشمنم. ترکش خوردم. آقا مرتضی یه کاری بکن... نیروها تموم شدن. نیرو بفرست که خط رو نگه داره... کار منم تمومه... حلالم کنین... اگه نیرو داری زود بفرست...»

آقا مرتضی گفت: «دقیق بگو موقعیتت کجاست... قمشه‌ای...قمشه‌ای ...»

قمشه‌ای جواب نداد، شهید شده بود.

او یکی از فرمانده گردان‌های کاربلد و خط‌شکن تیپ ۲۵ کربلا بود. گردانش خط را شکسته بود و رسیده بود به سنگر عراقی‌ها و آنجا گیر کرده بود و همه شهید و مجروح شده بودند.

منبع: وردیانی، ابوالقاسم، اتاق سه‌گوش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۱۴، ۱۱۵، ۱۱۶، ۱۱۷

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار