به گزارش شهدای ایران به نقل از روزنامه جوان، شهید حسین چاپار سرنوشت عجیبی داشت. او در دوران کودکی و نوجوانی، سه بار تا مرگ پیش رفت و هر بار نجات پیدا کرد. گویی خدا میخواست حسین را برای خودش نگهدارد برای اینکه سالها بعد در قامت یک رزمنده به جبهههای دفاع مقدس برود و نهایتاً در بامداد روز نوزدهم دی ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه به شهادت برسد. آن هم در عملیاتی که با رمز یا زهرا (س) آغاز شده بود. متنی که پیشرو دارید، در گفتوگوی ما با خدیجه چاپار خواهر شهید تهیه شده است.
هرگاه به برادرتان فکر میکنید، آن خاطرهای که بیشتر به ذهنتان خطور میکند چیست؟
کانال ایتا جهان نیوزحسین متولد ۴۰ بود و در شروع دوران جوانیاش جنگ شروع شد. از وقتی به جبهه رفت، یک شوخی را چند بار تکرار کرد. میگفت میخواهم در جبهه و شلمچه شهید شوم. گاهی هم با خنده میگفت میخواهم «شلم پاچه» بروم و شهید شوم. برادرم درسال ۱۳۶۱ یا ۱۳۶۲ دو عکس زیبا از خودش به یادگاری گرفته بود. میگفت اینها را برای شهادتم گرفتهام. با همان لهجه شیرازی که اعضای خانواده را «عزیزی» صدا میکرد، میگفت:
«عزیزی! هر کدام از این عکسها را میخواهی برای خودت بردار.» من هم یکی از عکسهای او را با قاب برای خودم برداشتم. حسین وقتی تازه ازدواج کرده و خانمش حامله بود به عنوان پاسدار وظیفه به جبههها اعزام شد.
مادرمان را زمان انقلاب که بیماری کلیه داشت خیلی زود از دست دادیم و من به عنوان مادر در نبود حسین به خانمش سر میزدم. با آنکه خودم بچه کوچک داشتم، خریدهای لازم همسر برادرم را هم انجام میدادم و در کارها کمکش میکردم. آن روزها حسین درگیر جبهه و جنگ بود و دیر به دیر به خانواده و همسرش سر میزد.
هر وقت برادرتان از جبهه برمیگشت، چه خاطراتی برایتان تعریف میکرد؟
حسین هر وقت مرخصی میآمد، سریع به جبهه برمیگشت و زیاد نمیماند. اما دفعه آخر که از جبهه برگشت برای ما تعریف کرد: «در عملیات کربلای ۴ درحال کندن تونل بودیم که یک خمپاره خورد و راه خروج تونل را بست. به مدت چند روز در تونل گرفتار شدیم. از زور گرسنگی مجبور بودیم ریشه درختها را بخوریم تا اینکه بعد از گذشت مدتی خمپاره دیگری به بخش دیگر آن تونل خورد و راه خروج ما باز شد.» حسین میگفت اگر آن خمپاره نمیخورد ما زیر تونل شهید میشدیم و هیچ کس هم متوجه نمیشد ما کجا هستیم و اثری از ما باقی نمیماند. در ادامه میگفت: «فرماندهانمان به ما گفته بودند بروید از خانوادههایتان خداحافظی کنید که عملیات سختی در پیش داریم.» منظورش عملیات کربلای ۵ بود که ۱۵ روز بعد از کربلای ۴ شروع شد. وقتی حسین آمد یک شب در خانه پدریمان ماند و همه خانواده رفتیم ایشان را دیدیم. برادرم اینبار که به جبهه رفت، دیگر نیامد و به شهادت رسید.
فرزندش ۱۸ روز بعد از شهادتش به دنیا آمد. حسین در جبهه خیلی خدمات انجام داده بود. سردار شاکرنیا که به تازگی از خانواده شهید دیدار داشتند، با یادآوری خاطراتی از شهید گفتند که حسین خدمات ارزندهای در جبهه داشت. به او لقب سردار داده بودند.
شهید در چه فضایی تربیت شده بود؟
ما در خانواده شش خواهر و برادر و حسین بچه آخر خانواده بود. چهار سال از من کوچکتر بود. او سوم فروردین ۱۳۴۰ در محله دروازه کازرون در بافت تاریخی شیراز به دنیا آمد. پدرم شغل آزاد داشت و از خانواده هم برای کار خودش کمک میگرفت. گاهی مادرمان را برای کارش همراه خود میبرد. به همین علت من کارهای کل خانواده را از همان طفولیت برعهده داشتم و انجام میدادم. در بازیهای حسین شریک بودم و حتی کارهای او را انجام میدادم. در دوران رفتن مدرسهاش حسین را تا مدرسه همراهی میکردم. خانواده ما مذهبی بودند و از همان بچگی مادرم بچهها را به نماز خواندن دعوت میکرد. همگی اعضای خانواده نماز و روزه را بجا میآوردیم. برادرمان حسین هم از همان بچگی دنبال مراسم هیئت و روضه بود و به مسجد حاج رضا که کنار منزلمان بود رفت و آمد میکرد. طرف دیگر محلمان مسجد ساجدی بود. هم خودم و هم حسین خیلی به این مسجد میرفتیم. علاقه به محافل و برنامههای مسجد داشتیم و پدرم معمولاً پسرهای خانواده را با خودش به مسجد میبرد. نکتهای را عرض کنم که خدا حسین را در کودکی حفظ کرده بود. او سه بار تا مرحله مرگ پیش رفت و نجات پیدا کرد. نهایتاً هم قسمتش شهادت در جبهه بود.
ماجرای سه بار نجات برادرتان از مرگ چه بود؟
این ماجراها به کودکیهای برادرم برمیگردد. حسین همبازی من بود. یک روز در حال بازی بودیم که حسین در حوض بزرگ و عمیقی که در حیاط داشتیم افتاد. سریع به مادرم اطلاع دادم برادرم در آب افتاده و خفه شده است.
حسین را به بیمارستان منتقل کردند و نجات پیدا کرد. بار دوم زمان بچگی چند کارگر در خانه داشتیم و بچههای آنها با برادرم بازی میکردند. پدرم بعدها ماجرای آن روز را اینطور تعریف میکرد که حسین و بچههای کارگرمان به خانه همسایه میروند تا به آنجا سر بزنند. همسایهمان به مسافرت رفته و خانهاش را به ما سپرده بود. در خانه همسایه درخت انجیر بزرگی بود. هنگام بازی برادرم از درخت انجیر بالا میرود، اما همبازیهایش از سر بچگی او را هل میدهند و حسین به زمین میافتد و خونریزی مغزی میکند. بچههای کارگر به نامهای اسماعیل و ابراهیم که دو برادر بودند از ترسشان برادرم را رها میکنند و میروند.
شب که میشود دو برادر با هم پچپچ میکنند و به هم میگویند قضیه را بگوییم یا نه که مادرشان موضوع را متوجه میشود و از آنها میپرسد بگو ببینم چه شده است. آنها ماجرا را به مادرشان میگویند و شبانه به پدرم اطلاع میدهند که حسین با سر خونین زیر درخت انجیر همسایه افتاده است. او را به بیمارستان میبرند و با کمک پزشکان از مرگ حتمی نجات پیدا میکند. بار سوم در نوجوانیهای حسین اتفاق افتاد. به پشت بام منزلمان رفته بود تا مشکل برق را برطرف کند که عقب عقب میرود و ناغافل روی کابلهای برق پرتاب میشود. از آنجا هم کف حیاط میافتد. باز مجبور میشوند حسین را به بیمارستان ببرند و ایشان نجات پیدا میکند. باید بگویم خداوند هر که را بخواهد شهید کند و شهادت را قسمت او نماید، اینطور از مرگ و دیگر بلاها حفظ میکند تا او را در قامت یک شهید پیش خود ببرد.
نحوه شهادت برادرتان چگونه بود؟
برادرم جزو نیروهای خط شکن در شب حمله عملیات کربلای ۵ بود. ساعت یک نصف شب که عملیات با نام رمز «یا زهرا» شروع میشود در ساعت ۱۹: ۱ در تاریخ نوزدهم دی ۱۳۶۵ به شهادت میرسد.
از دوران تشییع برادرتان حسین چه خاطراتی در ذهن دارید؟
زمانی که برادرم حسین در آخرین مرخصی میخواست از جبهه برگردد، آن موقع در منزل تلفن نداشتیم و به تلفن مغازه همسرم تماس گرفته بود که دارد از جبهه به مرخصی میآید. همگی رفتیم تا حسین را ببینیم. آن موقع ماشین نداشتیم با موتور رفتیم و وقتی میخواستیم به خانه خودمان برگردیم، برادرم به من گفت سردت میشود.
لباسش را داد من بپوشم. بعداً من لباسش را شستم و به او پس دادم. وقتی حسین به شهادت رسید و پیکرش را به معراج شهدا آوردند، دیدم حسین همان لباس را بر تن دارد. به دلیل عملیات کربلای ۵ و شهدای زیادی که داشت، معراج خیلی شلوغ بود. خودم آن موقع در انتظامات ستاد تشییع شهدا فعال بودم. ساعت ۷ صبح میرفتم و معمولاً مراسم معراج برای تشییع شهدایی که میآوردند تا ساعت ۱۰ طول میکشید، ولی آن روزی که پیکر حسین را به معراج آورده بودند، از صبح که برای برنامه معراج رفته بودیم به دلیل سرشناس بودن پدرم، تشییع برادرم حسین آنقدر جمعیت آمده و شلوغ بود که تا ساعت ۴ بعدازظهر مراسم طول کشید. حتی ما نتوانستیم با بودن انبوه جمعیت بعد از خاکسپاری سر خاک برادرم حاضر شویم. آنجا را برای دادن ناهار مردم و میهمانان سریع ترک کردیم.
خود شما هم فعالیتهای پشت جبهه داشتید؟
بله، من از کسانی بودم که به فعالیت در مساجد از همان دوران انقلاب علاقهمند بودم. با خواهر شهید محمد کدخدا در بسیج مسجدمان فعالیت میکردیم و در خانههای مردم میرفتیم و وسیله و مواد برای پختن آذوقه برای رزمندگان جمع آوری میکردیم و با خواهرهای دیگر کارهای پخت و پز را برای رزمندگان جبهه انجام میدادیم. گاهی هم با خواهران دیگر پشتیبانی میرفتیم و قند برای رزمندگان خرد میکردیم. خلاصه هر کاری که میتوانستیم برای کمک به پشت جبهه انجام میدادیم.