رزمنده کم سن و سال را باید به عقب جبهه میرساندیم. او را روی دوش گرفتم. خسته شده بودم. خواستم در بقیه راه یک بسیجی میانسال که همراهمان بود، آن نوجوان مجروح را به دوش بکشد اما هر چه اصرار کردم، پسرک زیر بار نرفت.
به گزارش شهدای ایران؛ این روزها که دفتر خاطرات دوران دفاع مقدس را ورق میزنیم، به روایتهایی میرسیم که خواندن و شنیدن آن راهی از محبت و احترام در جنگ را نشان میدهد؛ روایتی از حضور پدر و پسر در جبهه و احترامی که نوجوان بسیجی کم سن و سال به پدرش قائل است.
«علیاکبر مختاریان» از کادرهای اعزامی استان همدان به تیپ 27 است که سال 61 در دشت عباس حضور داشت، آنچه که از یک پدر و پسر رزمنده مشاهده کرده است را روایت میکند:
***
عراقیها پاتک سنگینی را شروع کرده بودند و بچههای ما به خوبی مقاومت میکردند؛ از نیروهای همدان حاج آقا صفری، ئیلگلی، ارژنگی، علیرضا شهبازی و چند نفر دیگر شهید شده یا مجروح شده بودند. درگیری بچههای تیپ 27 در دشت عباس همچنان ادامه داشت؛ اما ما مأموریت داشتیم تا مجروحان را به عقب انتقال دهیم.
در حین انتقال مجروحان به عقب متوجه یک بسیجی کم سن و سال شدم که به سختی مجروح شده بود و توان راه رفتن نداشت؛ او را به کول گرفتم و نفسنفسزنان مقداری عقب آوردم.
خسته شده بودم؛ خواستم در بقیه راه یک بسیجی میانهسال که همراهمان بود، آن نوجوان مجروح را به دوش بکشد و به عقب منتقل کند؛ اما هر چه اصرار کردم، پسرک مجروح زیر بار نرفت تا آن آقا او را حمل کند؛ پرسیدم: عزیز من، چرا مخالفت میکنی؟ بگذار کمی هم این برادر شما را به عقب بیاورد تا من هم نفسی تازه کنم او زیر بار نمیرفت.
گفتم: پسر خوب، اگر من خسته شوم دیگر نمیتوانم تو را هم با خودم ببرم اگر هم اینجا بمانی عراقیها میآیند تو را یا اسیر میکنند یا شهید، چرا مقاومت میکنی؟
دیدم او سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. حساس شدم و علتش را پرسیدم. گفت: آخر این آقا پدر من است؛ من اگر اینجا بمانم و به دست دشمن کشته یا اسیر بشوم بهتر است تا نسبت به پدرم چنین جسارتی بکنم.
حرفی برای گفتن نداشتم، پیشانیاش را بوسیدم و با کمک دیگر بچهها به عقب انتقالش دادم.
هرگز ننوشت آن چه برازندهی توست
تاریخ که تا همیشه شرمنده توست
«علیاکبر مختاریان» از کادرهای اعزامی استان همدان به تیپ 27 است که سال 61 در دشت عباس حضور داشت، آنچه که از یک پدر و پسر رزمنده مشاهده کرده است را روایت میکند:
***
عراقیها پاتک سنگینی را شروع کرده بودند و بچههای ما به خوبی مقاومت میکردند؛ از نیروهای همدان حاج آقا صفری، ئیلگلی، ارژنگی، علیرضا شهبازی و چند نفر دیگر شهید شده یا مجروح شده بودند. درگیری بچههای تیپ 27 در دشت عباس همچنان ادامه داشت؛ اما ما مأموریت داشتیم تا مجروحان را به عقب انتقال دهیم.
در حین انتقال مجروحان به عقب متوجه یک بسیجی کم سن و سال شدم که به سختی مجروح شده بود و توان راه رفتن نداشت؛ او را به کول گرفتم و نفسنفسزنان مقداری عقب آوردم.
خسته شده بودم؛ خواستم در بقیه راه یک بسیجی میانهسال که همراهمان بود، آن نوجوان مجروح را به دوش بکشد و به عقب منتقل کند؛ اما هر چه اصرار کردم، پسرک مجروح زیر بار نرفت تا آن آقا او را حمل کند؛ پرسیدم: عزیز من، چرا مخالفت میکنی؟ بگذار کمی هم این برادر شما را به عقب بیاورد تا من هم نفسی تازه کنم او زیر بار نمیرفت.
گفتم: پسر خوب، اگر من خسته شوم دیگر نمیتوانم تو را هم با خودم ببرم اگر هم اینجا بمانی عراقیها میآیند تو را یا اسیر میکنند یا شهید، چرا مقاومت میکنی؟
دیدم او سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. حساس شدم و علتش را پرسیدم. گفت: آخر این آقا پدر من است؛ من اگر اینجا بمانم و به دست دشمن کشته یا اسیر بشوم بهتر است تا نسبت به پدرم چنین جسارتی بکنم.
حرفی برای گفتن نداشتم، پیشانیاش را بوسیدم و با کمک دیگر بچهها به عقب انتقالش دادم.
هرگز ننوشت آن چه برازندهی توست
تاریخ که تا همیشه شرمنده توست