وقتی خانوادههای شهدا برای بردن پیکر فرزند شهیدشان میآمدند مسئول سردخانه به آنها میگفت:باید فکر کنید که برای گرفتن گل از گلفروشی آمدهاید. بدون شیون و ناله شهیدتان را تحویل بگیرید و با خود ببرید...
به گزارش شهداي ايران به نقل از ايسنا؛ وقتی خانوادههای شهدا برای بردن پیکر فرزند شهیدشان میآمدند مسئول سردخانه به آنها میگفت:باید فکر کنید که برای گرفتن گل از گلفروشی آمدهاید. بدون شیون و ناله شهیدتان را تحویل بگیرید و با خود ببرید...
بازخوانی خاطرات دوران دفاع مقدس و نقشآفرینی اقشار مختلف مردم از زن و مرد و پیر و جوان، امروز گنجینهای است ارزشمند که باید ثبت و ضبط شود.
مریم و فاطمه تاجالدینی دو خواهری هستند که در سال 61 و قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر از شهر «رابُر»،شهر دلاورمردان بسیجی و سپاهی به عنوان امدادگر عازم مناطق جنگی شدند.حضور این خواهران ایثارگر علاوه بر خدمت در بیمارستانها و مجروحین، موجب تقویت روحیه رزمندگان بالاخص همشهریان بود.
در برههای از این حضور،مریم با همسر و دو فرزند خود در جبهه حضور داشتند.
مریم بخشی از حضور خود را اینگونه بازگو میکند:
قبل از عملیات فتح خرمشهر به اتفاق 25 خواهر امدادگر از شهر رابُر به اهواز اعزام شدیم. در مسیر حرکت به هر شهری که میرسیدیم، مردم به گرمی از ما پذیرایی میکردند.در بدو ورود به اهواز در هتل نادری مستقر شدیم بعد از چند روز ما را به هتل فجر بردند. صبحها به طور معمول از ساعت هفت صبح به «بیمارستان شماره 1 جندیشاپور» میرفتیم. معمولا رزمندگان مجروح استان کرمان را به این بیمارستان میآوردند.
خانم بلارن مسئول بیمارستان بود و گفت هر کاری از دستتان برمیآید، انجام دهید.آن زمان در جبهه و پشت جبهه فضای معنوی و صمیمانهای حاکم بود و اصلا رئیس و مرئوس مفهوم نداشت.
پزشکی بود که در بیمارستان «تی» میکشید، وقتی به او میگفتم این کار شما نیست؛میگفت:من در اتاق عمل؛ پزشکم و خارج از اتاق عمل،خدمتکار هستم.در واقع همین روحیات بود که جبهه را پر از جاذبه میکرد و هر کسی یک بار میآمد از محیط آن دل نمیکند.
در عملیات فتح خرمشهر مجروح زیاد داشتیم. صندلی اتوبوسها را برداشته بودند و مجروحین را حمل میکردند. بیمارستانها پر از مجروح بود. چادر زده بودیم و امکانات لازم برای مجروحین را در آن مهیا کردهبودیم.
یک روز خواهرم به من گفت بیا به بیمارستان گلستان برویم. گفتم ما آنجا کاری نداریم.
گفت: حالا میریم و سری به مجروحان میزنیم. وقتی به آن جا رفتیم متوجه شدم پسر رزمنده و 14 ساله خودم ترکش به سرش خورده و جزو مجروحین است.
گفتند: میخواهیم او را به اصفهان اعزام کنیم، آیا با او میروی؟
گفتم: نه من باید اینجا به مجروحین رسیدگی کنم.
در اهواز سردار حاج قاسم سلیمانی که همشهری ما بود مرتب به ما سر میزد، بعضیها کنجکاوانه میپرسیدند این پاسدار کیه که به شما سر میزنه؟
همه رزمندگان رابُری وقتی از حضور ما در اهواز باخبر میشدند به دیدن ما میآمدند و از این دیدار هم ما خوشحال میشدیم و هم آنها روحیه میگرفتند.
وقتی خانوادههای شهدا برای بردن پیکر فرزند شهیدشان میآمدند مسئول سردخانه به آنها میگفت:باید فکر کنید که برای گرفتن گل از گلفروشی آمدهاید، بدون شیون و ناله شهیدتان را تحویل بگیرید و با خود ببرید. نمیخواهیم دشمن از صدای شیون شما خوشحال شود.
اهوازیها شهدایشان را با گل و شیرینی و خواندن شعر تشییع میکردند.
بازخوانی خاطرات دوران دفاع مقدس و نقشآفرینی اقشار مختلف مردم از زن و مرد و پیر و جوان، امروز گنجینهای است ارزشمند که باید ثبت و ضبط شود.
مریم و فاطمه تاجالدینی دو خواهری هستند که در سال 61 و قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر از شهر «رابُر»،شهر دلاورمردان بسیجی و سپاهی به عنوان امدادگر عازم مناطق جنگی شدند.حضور این خواهران ایثارگر علاوه بر خدمت در بیمارستانها و مجروحین، موجب تقویت روحیه رزمندگان بالاخص همشهریان بود.
در برههای از این حضور،مریم با همسر و دو فرزند خود در جبهه حضور داشتند.
مریم بخشی از حضور خود را اینگونه بازگو میکند:
قبل از عملیات فتح خرمشهر به اتفاق 25 خواهر امدادگر از شهر رابُر به اهواز اعزام شدیم. در مسیر حرکت به هر شهری که میرسیدیم، مردم به گرمی از ما پذیرایی میکردند.در بدو ورود به اهواز در هتل نادری مستقر شدیم بعد از چند روز ما را به هتل فجر بردند. صبحها به طور معمول از ساعت هفت صبح به «بیمارستان شماره 1 جندیشاپور» میرفتیم. معمولا رزمندگان مجروح استان کرمان را به این بیمارستان میآوردند.
خانم بلارن مسئول بیمارستان بود و گفت هر کاری از دستتان برمیآید، انجام دهید.آن زمان در جبهه و پشت جبهه فضای معنوی و صمیمانهای حاکم بود و اصلا رئیس و مرئوس مفهوم نداشت.
پزشکی بود که در بیمارستان «تی» میکشید، وقتی به او میگفتم این کار شما نیست؛میگفت:من در اتاق عمل؛ پزشکم و خارج از اتاق عمل،خدمتکار هستم.در واقع همین روحیات بود که جبهه را پر از جاذبه میکرد و هر کسی یک بار میآمد از محیط آن دل نمیکند.
در عملیات فتح خرمشهر مجروح زیاد داشتیم. صندلی اتوبوسها را برداشته بودند و مجروحین را حمل میکردند. بیمارستانها پر از مجروح بود. چادر زده بودیم و امکانات لازم برای مجروحین را در آن مهیا کردهبودیم.
یک روز خواهرم به من گفت بیا به بیمارستان گلستان برویم. گفتم ما آنجا کاری نداریم.
گفت: حالا میریم و سری به مجروحان میزنیم. وقتی به آن جا رفتیم متوجه شدم پسر رزمنده و 14 ساله خودم ترکش به سرش خورده و جزو مجروحین است.
گفتند: میخواهیم او را به اصفهان اعزام کنیم، آیا با او میروی؟
گفتم: نه من باید اینجا به مجروحین رسیدگی کنم.
در اهواز سردار حاج قاسم سلیمانی که همشهری ما بود مرتب به ما سر میزد، بعضیها کنجکاوانه میپرسیدند این پاسدار کیه که به شما سر میزنه؟
همه رزمندگان رابُری وقتی از حضور ما در اهواز باخبر میشدند به دیدن ما میآمدند و از این دیدار هم ما خوشحال میشدیم و هم آنها روحیه میگرفتند.
وقتی خانوادههای شهدا برای بردن پیکر فرزند شهیدشان میآمدند مسئول سردخانه به آنها میگفت:باید فکر کنید که برای گرفتن گل از گلفروشی آمدهاید، بدون شیون و ناله شهیدتان را تحویل بگیرید و با خود ببرید. نمیخواهیم دشمن از صدای شیون شما خوشحال شود.
اهوازیها شهدایشان را با گل و شیرینی و خواندن شعر تشییع میکردند.