
شهدای ایران:شهید محمد بروجردی در سال ۱۳۳۳ در منطقه «پورد دره گرگی» از توابع شهرستان بروجرد از استان لرستان به دنیا آمد که پس از مرگ پدر در سن شش سالگی به ناچار با مادر، خواهران و برادرانش به تهران آمدند و در یکی از محلات جنوب شهر خانهای اجاره کردند.
پنج خواهر و برادر بودند که در خانواده او را «میرزا» صدا میکردند. با عزیمت خانواده به تهران، محمد در شرایط جدیدی قرار گرفت. همان زمان در کلاسهای فراگیری قرآن شرکت کرد و روح و جانش با فرامین و معنویت قرآن عجین شد و در همین کلاسها با جلسات مخفی و نیمهمخفی و گروههای مذهبی و سیاسی آشنا شد.
آشنایی شهید بروجردی با شهید «مهدی عراقی» باعث شد تا بیش از پیش وارد عرصه مبارزاتی شود. او دریافته بود که سرنگونی حکومت شاه، جز با تشکیل گروههای منسجم، امکانپذیر نیست؛ از این رو در سال ۱۳۵۶ گروه توحیدی «صف» را با هدف انجام فعالیتهای مسلحانه پدید آورد. گروهی که بعدها در پیوند با گروههای هفتگانه بود که در ارتباط با شهید عراقی به امام خمینی (ره) مرتبط میشدند.
این گروه، کارهای مبارزاتی از قبیل تکثیر و پخش اعلامیه و نوارهای امام (ره) را در بین مردم برعهده داشتند. با به حاشیه رفتن نقش سازمان فدائیان اسلام و کمرنگ شدن فعالیت مسلحانه هیأت مؤتلفه، این شش حلقه، تنها گروههایی بودند که فعالیتهای مبارزاتی را پی میگرفتند.
وقتی به خدمت سربازی فراخوانده شد. در پادگان نیز از مبارزه علیه رژیم شاه غافل نشد، اما سرانجام تصمیم به فرار از پادگان گرفت و به مرز گریخت تا خود را به پیشوای مجاهدان راه حق در عراق برساند، اما در مرز دستگیر شد و آنها او را پس از شش ماه حبس، بار دیگر روانه سربازی کردند.
در پادگان با روشنگری، جمع زیادی را با نهضت اسلامی همراه کرد و از این طریق برای انجام کارهای مبارزاتی از ارتشیها کمک گرفت. ارتباط او با روحانیت و حلقه یاران نزدیک امام (ره) باعث شده بود تا همواره در راه درست مبارزات قدم بردارد.
محمد بروجردی در سال ۱۳۵۵ در معیت چند تن از دوستانش برای فراگیری قواعد جنگی، راهی سوریه شد تا بتواند در کنار مبارزان کشورهای عربی منطقه، با فنون چریکی آشنا شود، مدتی بعد به «جنبش امل» معرفی شدند و دورههای رزم چریکی شهری و نبرد پارتیزانی را گذراندند.
طی زمستان ۱۳۵۷، محمد سلسله عملیاتهای مسلحانه خود را با اجرای چند عملیات به پیش برده بود که از جمله آن، انفجار اتوبوس حامل مستشاران آمریکایی در لویزان، خلع سلاح مأموران قرارگاه شهربانی شاهنشاهی در تهران، انفجار تأسیسات برق مراکز فساد رژیم، موسوم به کاخ جوانان در منطقه شوش و... بود. او در تمام این عملیاتها از روحانیت مبارز پیرو خط امام کسب اجازه میکرد.
در ادامه وقایع انقلاب اسلامی، امام خمینی خبر از بازگشت خود به ایران داد. گروهی متشکل از نزدیکان امام (ره) از جمله استاد شهید مطهری، شهید بهشتی و حاج مهدی عراقی در جلسهای، برنامه حراست و استقبال از امام راحل را به دو گروه باسابقه که تا پیش از این عملکرد درستی از خود نشان داده بودند، سپردند؛ این امر مهم به دو گروه «صف» و «فجر اسلام» تحت سرپرستی شهید محمد بروجردی و تحت هدایت شهید مهدی عراقی رسید.
محمد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، برای مسئولیت حراست از اقامتگاه امام و سرپرستی زندان اوین پیشنهاد تأسیس نهادی را داد. حفاظت از گروههایی که تا پیش از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی، اسلحه به دست گرفته و فعالیت مبارزاتی داشتند، مسئله دیگری بود که باید به آن رسیدگی میشد.
میرزا محمد بههمراه ۱۱ تن دیگر که چندی بعد بهعنوان شورای عالی سپاه پاسداران گرد هم آمدند، این نهاد انقلابی (سپاه پاسداران) را بنا کردند.
مسئولیت پادگان عشرتآباد که به پادگان، ولی عصر (عج) تغییر نام داد، به محمد بروجردی سپرده شد. این پادگان، اصلیترین مقر سپاه و اولین نقطه حرکت مبارزاتی بود که برای دفاع کشور و در روزهای اول سالهای پس از انقلاب در صف اول مجاهدت قرار گرفتند.
در نخستین ماههای شکلگیری انقلاب اسلامی، در برخی گروههای تجزیهطلب با یارکشی در بین مردمان غرب کشور، به مبارزه با جمهوری اسلامی برخواستند و جندین نقطه از شهرهای غربی کشور را به تصرف خود درآوردند. با اعلام دستور اماما مبنی بر اینکه «پاوه باید آزاد شود»، جمعی از نیروهای سپاه پاسداران از جمله محمد بروجردی نیز به این منطقه اعزام میشوند. بروجردی بهسرعت در بیشتر شهرهای کردستان، عناصر مؤثر و متعهد به جمهوری اسلامی را مسلح کرد.
وی در ۲۵ سالگی در کنار تاکتیک نظامی، بهدنبال تسخیر دلهای مردم و همراه کردن آنها با انقلاب بود؛ چراکه عقیده داشت ضدانقلاب از سادگی مردم سوءاستفاده کردهاند. با همین هدف در نقاط روستایی و شهرها بلافاصله بهدنبال جذب نیرو رفت و بدین ترتیب سازمان «پیشمرگان کُرد مسلمان» تشکیل شد. محمد بروجردی معتقد بود که باید به دست مردم کُرد اسلحه داد تا خود، با نیروهای دموکرات و کومله مبارزه کنند.
بروجردی میگفت: صف مردم کُرد از صف ضدانقلاب جداست و این مردم مسلمان خواهان حکومت اسلامی هستند و اگر دست رحمت نظام اسلامی بر سر آنان گسترده شود، با تمام قدرت در مقابله ضدانقلاب میایستند؛ از همین روی، شهید بروجردی را «مسیح کردستان» مینامند.
در کنار تأسیس قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) به فرماندهی سپاه غرب نیز به محمد بروجردی سپرده شد تا زمینه پاکسازی کردستان و برقراری امنیت را فراهم کند.
در همین ایام، از سوی رژیم بعث عراق، جنگ در مرزها بر ایران تحمیل شد. شهید بروجردی در این زمان نیز نیاز اصلی را حضور در کردستان دید.
تشکیل تیپ ویژه شهدا، یکی دیگر از ابتکارات وی بود. بروجردی اولین ستاد مشترک کشور را در کردستان تشکیل داد و با هماهنگ کردن نیروهای سپاه، ارتش و ژاندارمری، همه توان و قدرت آنها را در یک خط و بهسوی یک هدف منسجم کرد.
سرانجام روز اول خرداد ۱۳۶۲ در حالیکه تنها ۲۹ سال سن داشت، پس از سالها مجاهدت و مبارزه، در یکی از مأموریتها که با عدهای دیگر از همرزمانش در جاده مهاباد_نَقَده برای بازدید رفته بود، بر اثر انفجار مین به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
آخرین بازرسی فرمانده تیپ ویژه شهدا
در کتاب «میرزا محمد، پدر کردستان» که علی اکبری آن را نوشته و انتشارات «یا زهرا (س)» آن را منتشر کرده است، در مورد این واقعه به نقل از «جواد حامد» آمده است:
«روزی که بروجردی بهعنوان فرمانده به مقر تیپ شهدا در کانون فنیحرفهای مهاباد آمد؛ استقبال گرمی از او کردیم. برای ما، شأن بروجردی، فراتر از فرماندهی تیپ بود و ایشان را در قد و قواره فرماده سپاه میدانستیم، اما البته خودش انگار نه انگار؛ اصلاً برایش فرقی نمیکرد.
بروجردی همان شب اول فرماندهیاش در اتاق اطلاعات_عملیات، جلسهای با ارکان تیپ گذاشت و کمی برای ما صحبت کرد. حرفهای خوبی رد و بدل شد.
یادم هست «محمود کاوه» از عدم پشتیبانی قرارگاه حمزه بهشدت گلایه داشت و حالا که بروجردی فرماندهاش شده بود، با او درددل میکرد. روجردی که نمونه کامل یک انسان وسیعالقلب بود، گفت: «اشکالی نداره کاوه جان! همه چی درست میشه. به خدا توکل کن. همه چی درست میشه.»
صحبتها که تمام شد، بروجردی به ما گفت: «خب! پاشید برید بخوابید. صبح کار زیاد داریم. باید بریم زودتر تکلیف این محلی رو که که محمود دیده، مشخص کنیم و اگه جای مناسبیه، سریعتر مقدمات کار رو فراهم کنیم که تیپ منتقل بشه به اونجا.»
بروجردی در همان اتاق اطلاعات عملیات خوابید و من و شفیعی هم همانجا خوابیدیم. بعد از نماز و صرف صبحانه، بروجردی به کاوه گفت: «محمود! من برم محلی رو که تو گفتی، یه سری بزنم.»
کاوه گفت: «منم میام»
بروجردی گفت: «نه نیازی نیست. تو بمون.»
کاوه، قدرتالله منصوری را صدا زد و گفت: «منصوری! شما یه دوشکا بردار با تویوتا بیفت پشت حاجی.»
یک ربع، ۲۰ دقیقهای گذشت که یک نفر وارد اتاق شد و بیمقدمه گفت: «ماشین حاجی رفته روی مین.» دنیا روی سرمان هوار شد. همه جستیم و به تکاپو افتادیم. در هول و ولای این بودیم که چه اتفاقی برای بروجردی افتاده است. من سریع با سرهنگ «ظهوری» فرمانده تیپ ۳ مهاباد ارتش تماس گرفتم و تقاضای هلیکوپتر کردم.
او ترتیب اثر داد. به پادگان مهاباد ارتش رفتیم و با هلیکوپتر، خودمان را به محل حادثه، نزدیک سهراه نَقَده رساندیم. ازدحام زیادی بود. پیکر بروجردی را کنار جاده گذاشته بودند. بروجردی را داخل هلیکوپتر گذاشتیم و به بیمارستان شهید مطهری ارومیه پرواز کردیم.
داخل کابین همه بالای سر بروجردی گریه میکردیم و بر سر میزدیم. بدن بروجردی هنوز گرم بود. هیچ زخم و جراحتی هم نداشت و بر اثر موج انفجار به این روز افتاده بود.
خلبان با ظرافت تمام، هلیکوپتر را وسط حیات بیمارستان که مملو از درخت بود، نشاند. سریع پیکر را روی برانکارد گذاشتیم. البته علائم حیاتی نداشت، اما ما هنوز امیدوار بودیم. او را بردند داخل اتاق عمل، اما خیلی زود دکتر برگشت و گفت: «کار از کار گذشته. ایشون شهید شدن.»
داستان مینی که خدا خواست زیر ماشین بروجردی منفجر شود
در همین کتاب در مورد نحوه شهادت شهید بروجردی به نقل از «قدرتالله منصوری» آمده است:
«آن روز من همراه بروجردی با دوشکا رفته بودم. اول جاده حاکی به راننده گفتم: «امکان داره اینجا رو مینگذاری کرده باشن یا بهمون حمله بشه، گازشو بگیر برو جلوی ماشین حاجی»
راننده گاز ماشین را گرفت و ما جلو افتادیم. آنها دقیقاً پشت ما میآمدند و از همانجایی که ما میرفتیم، حرکت میکردند، اما دست تقدیر چیز دیگری را رقم زد.
مینی که علیالظاهر، چون ما جلو بودیم، باید زیر چرخ ماشین ما عمل میکرد، عمل نکرد و زیر چرخ ماشین بروجردی منفجر شد. شدت انفجار به حدی بود که آنها را ۵۰ متر پرت کرد. تنها جای سالم ماشین، موتور و کاپوت آن بود. بر اثر انفجار، سقف ماشین باز شده بود؛ نه صندلی، نه ایکسل، نه بدنه و نه هیچچیز از ماشین نمانده بود.
جالب اینکه در بررسیهایی که بعداً حوالی جایی که ماشین بروجردی روی مین رفته بود، انجام دادیم، حتی یک مین هم پیدا نشد.»
دلسرد نشوید و پشت امام را خالی نکنید
روز تشییع جنازه شهید «محمد بروجردی» مادر شهید در جمع همرزمان شهید چنین گفت:
«روز تشییع جنازه بود و همه به بهشت زهرا (س) آمده بودند تا آخرین وداع را با شهید بروجردی داشته اشند. صدای شیون و ناله فضا را پر کرده بود. همه میآمدند و به مادر و همسر بروجردی تسلی و دلداری میدادند.
در همین اوضاع و احوال، صدای مادر شهید بلند شد. صدایی که با غم آکنده بود. او فرزندش را از دست داده بود، اما داشت به بقیه دلداری میداد. میگفت: «برادران عزیز، من عادت کردهام که یتیم بزرگ کنم. محمد و خواهران و برادرانش، شش تا یتیم بودن و من اونها رو بزرگ کردم. هیچ مهم نیست. الآن هم پسر پنج ساله و دختر محمد رو بزرگ میکنم، اما شما دلسرد نباشین و پشت امام رو خالی نکنین. امام رو تا آخر پشتیبانی کنین.»
*منبع:دفاع پرس