به گزارش شهدای ایران؛ وبلاگ رهسپار قدیمی نوشت: شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد...
اینکه رفته باشی مغازه و کلی جنس سوا کرده و موقع حساب متوجه بشی که وای پولی همراهتان نیست.
اینکه یک پیامک خندهدار را که قصد داشتهای برای دوستی بفرستی اشتباهاً برای کسی برود که عمراً با او شوخی نداشتهای.
اینکه حمام رفته باشی و مشغول شامپو زدن، ناگهان آب سرد شود و تو مجبور باشی تکانهای 8 ریشتری را تا رسیدن آب گرم تحمل کنی.
اینکه ...
و اما اینکههای جبهه:
دم دمای غروب فانوس چادر را تمیز میکنی و با کلی دردسر آن را نفت گیری کرده میگذاری دم چادر تا کبریت بیاری برای روشن کردن آن و حاج حسین بدون توجه با پا زیر فانوس زده و قبل از روشن شدن به دیار فنا روانهاش کند و بعد بگوید ببخشید فانوس را ندیدم! و شما مجبور باشید آن شب بدون فانوس سر کنید.
اینکه برای نمازجماعت با دمپایی بروی نمازخانه بعد از نماز بیایی و دریغ از یک لنگ دمپایی پاره و تو مجبور باشی پا برهنه تا چادر را گز کنی.
اینکه هول هولکی برای اینکه زرنگ بازی در بیاوری یک آفتابه پر از آب را از جلوی چادر تدارکات برداری و ببری توالت بعد بفهمی ای بابا! اینکه نفته نه آب ...
اینکه یک کوله پشتی پر از گلوله آر پی جی را اشتباهی عمداً برداری و الفرار بعد موقع شلیک ببینی ای دل غافل اینها که خرج نداره ...
افاضات دوستان:
-اینکه نماز خوانده باشی و بعد ببینی ای دل غافل وضو نساختهای (حاج عباس اسلامی پور)
-اینکه 7 - 8 سطر کامنت برای حج مصطفی تایپ کنی و ثبت رو بزنی و ارسال نشه و پاک بشه بعد دیگه حال نداشته باشی تایپ کنی. (سید رضا)
-اینکه عراق آماده پاتک باشد و شما هم با یک گونی نارنجک تفنگی کلاش آماده دفع پاتک میشوی که میبینی ای دل غافل این نارنجکها فشنگ ندارند. (آقا مهران)
-اینکه مرخصی گرفته باشی؛ خوابت رو حروم کنی؛ قبل از خورشید پابشی؛ از شرهانی راه بیفتی، برسی دژبانی سه راهی اندیمشک، اونهم تیکه تیکه، بعدشم، هیچی دیگه، دست کنی جیبت، خبری هم از برگ مرخصی نباشه... دژبانی پیله، صف خروج طولانی، پشت سرت متلک، پرجیبات نامه، گلاب به روتون دستشویی هم داشته باشی؛ کلاه هم نداشته باشی(خدمت بودم)؛ گروهبانشونم درجش دیر اومده باشه، بیارنت کنار سین جیم بشی، بعد نزدیک باشه تا دادگاه صحرایی را رسمی کنند، که هواپیماهای برادران بعثی سر برسه...(آقا عبدالصاحب)
اینکه در ارتفاعات کردستان عراق، سید عزیز را سوار بر قاطر ببینی و با مجتبی دست به یکی کنی و قاطر را رم بدی و بره داخل بندهای چادرها و قاطر بیچاره به صورت بخوره زمین و سید که دیگر ... لا حول و لا قوة الا! (آقا امیر نیکوروش)
این روزها و بعد دین خبر شهادت جهانبخشی و ولی زاده و ملکوتیفر، بد جوری به بنیاد جانبازان و قوانین آن عصبانی هستم لذا مایلم سیاق مطالب دوستان را اینچنین ادامه بدهم: ... اینکه بدون هیچ ضابطهای برای ادای دین الهی و ملی از دشتهای داغ جنوب تا کوههای یخ زده غرب بروی، زخم تیر و ترکش و شیمیایی دشمن را به جان بخری و موفقیتی تاریخی از ناکامی دشمن در دو سده اخیر ثبت کنی ... بعد بخواهند با دقیقترین ضوابط کاغذی و دستگاههای پزشکی تشخیص بدهند شما کجای معرکه بودهای و نانومتری حساب کنند چند درصد ضایعه دیدهای! و تا چشمانت را باز کنی ببینی دوستان و حماسه سازان آنروز کرور کرور مثل ملکوتی و ولیزاده و جهانبخشی میروند بدون اینکه این بخشنامههای کذایی و بخشنامه نویسان کذایی خم به ابرو بیاورند.