به گزارش شهدای ایران؛ بوسنی و هرزگوین سرزمینی غریب بود که مدتها مورد هجوم دشمنانی قرار گرفت که نمی خواستند چشم طمع را از این مردم بردارند. بزرگترین مجازات این مردم از نظر صربها که همان دشمنانشان بودند مسلمان بودن این ملت بود. آنچه میخوانید خاطرات یک پزشک بوسنیایی است. دکتر هریس حسین آکیج با بیان این خاطرات ابتدا از چگونگی آغاز جنگ در سرزمینش مینویسد:
***
دوم آوریل 1992
در این روز تمامی شهرها و روستاهای بوسنی زیر آتش بود و خبر حمله بیرحمانه متجاوزان صرب از هر سو میرسید. آتش زدن خانهها و کشتار دستهجمعی مسلمانان و تجاوزات، خبرهایی بود که دهان به دهان رد و بدل میشد. ما ماموریت داشتیم به کمک مجروحان دهکده کالسیا در نزدیکی توزلا برویم. دهکده چند ساعت زیر حملات سنگین صربها بود ولی خوشبختانه آنها نتوانسته بودند به ده نزدیک شوند.
تقریبا نیمی از دهکده سوخته بود. طبق آخرین خبر حدود بیست شهید و یک صد نفر مجروح شده بودند. اهالی دهکده مجروحان را در چند زیرزمین اسکان داده بودند زیرا در شرایطی به سر میبردند که برایشان مقدور نبود همه آنها را به توزلا منتقل کند. بیمارستانهای توزلا هم ظرفیت پذیرش آنها را نداشت.
چهارنفری به سختی خود را به آنجا رساندیم و هر کدام به طرف زیرزمینی رفتیم. گاه گلوله خمپاره یا توپ قسمتی از دهکده را خراب میکرد. دهکده زیبایی بود. شش ساله بودم روزهای تعطیل با پدر و مادر به آنجا میرفتیم. اما این دهکده به دهکدهای که قبلا دیده بودم هیچ شباهتی نداشت. از همه جا شعلههای آتش زبانه میکشید. ذرتها و گندمهایی که مردم برای روزهای سختی خود ذخیره کرده بودند، در آتش میسوخت. یکی از زیرزمینها متعلق به پیشنماز ده بود. او تمامی ملحفهها و تشکهای خود را در اختیار مجروحان گذاشته بود. بوی تن جراحت از هر سو به مشام میرسید.
به محض ورود به آنجا حال عجیبی نه تنها به من که به تمامی دوستانم دست داد. فرصت تامل نبود. باید هر چه سریعتر دست به کار میشدیم چند نفر از مجروحان از شدت خونریزی لحظات آخر عمر خود را میگذراندند. امیدی برای نجات آنها نبود. جوان شانزدهسالهای که نیم ساعت قبل از ورود ما مجروح شده بود، از شدت درد لباسهای تنش را پاره پاره کرده بود. رفتم بالای سرش وسیلهای نداشتم. فقط میتوانستم در حد کمکهای اولیه قبل از رسیدن به بیمارستان کمکش کنم. پسربچه هشت سالهای مدام از مادرش حرف میزد و اشک میریخت. او دیده بود که مادر عزیزش چگونه وسط خیابان توسط خمپاره تکه تکه شده بود.
آن روز 35 نفر دیگر به جمع شهدا پیوستند چون دیگر نمیتوانستند مقاومت کنند و تلاش ما به جایی نرسید. دیدن مرگ انسانهای بیگناه واقعا مشکل بود. کودک شیرخوارهای در کنار مادر مجروحش داشت جان میداد.
تمام روز مشغول بودم. خستگی و گرسنگی توانی برایم نگذاشته بود. ساعت شش بعداز ظهر کم کم آماده برگشتن به توزلا شدیم. وجود ما در بیمارستان موثرتر بود. مجروحان را به دست پزشکیاران و پرستاران سپردیم. تعدادی از آنها توسط آمبولانسهایی که مدام در راه بودند، منتقل شده بودند و هنوز انتقال آنها ادامه داشت. دهکده نیز آرامش نسبی پیدا کرده بود آرامش قبل از طوفان. مجبور بودیم قبل از تاریک شدن هوا به بیمارستان برگردیم. در حال بستهبندی وسایل بودیم که ناگهان فریاد جوانی در زیرزمین به گوش رسید. یک سره فقط فریاد میزد. کنترل اعصابش را از دست داده بود. ما چیزی از حرفهایش نمیفهمیدیم فقط متوجه شدیم که دارد از مادرش میگوید. دیدیم که سه نفر از جوانان ده زنی را در پتویی پیچیده بودند به زیرزمین آوردند. حدود 45 سال داشت اول فکر کردیم مجروح است ولی وقتی رفتیم بالای سرش دیدیم تمام کرده است. صورتش کبود شده بود لباسی بر تن نداشت و جایی از جراحت در بدنش به چشم نمیخورد. برای ما مشخص نبود که چه اتفاقی افتاده است تا اینکه جوان آرام گرفت و در حالی که اشک میریخت گفت: از ده بالایی به سمت کارلسیا فرار کردیم، چون قرار بود امشب صربها به دهکده ما حمله کنند. هنوز چند صدمتری از ده دور نشده بودیم که سربازان چتنیک به ما حملهور شدند. سعی کردم برای آنها توضیح بدهم که ما دست خالی هستیم و به ده پایینی میرویم ولی فایدهای نداشت. مرا کتک زدند و بعد محکم با طناب به درختی بستند و با لحن بدی گفتند حالا کاری میکنیم تا مسلمان بودن را از یاد ببرید. هنوز نمیدانستم با ما چه میخواهند بکنند.آنها با وحشیگری تمام به سوی مادرم حمله کردند. کاری از دستم برنمیآمد. مرا بسته بودند. چشمانم را به هم فشردم تا این جنایت را نبینم. تحملش برایم غیرممکن بود. فریادهای مادرم و کمک طلبیدنهای او داشت استخوانهای بدنم را خرد میکرد. ای کاش آن لحظه میتوانستم از مادرم دفاع کنم ولی افسوس بعد از نیم ساعت دیگر صدای مادرم به گوش نرسید. چشمانم را باز کردم. همه جا را تیره و تار میدیدم. مادرم برهنه افتاده بود. آن سه نفر به طرف من آمدند و گفتند این هم مادر مسلمانت که تو را زائیده! و پا به فرار گذاشتند. آنقدر فریاد زدم که دیگر از حال رفتم. برادران مبارز بوسنیایی آمدند دستانم را باز کردند...
جوان از حال رفت. فکر کردم بیهوش شده است. سریع او را روی تخت خواباندیم. چشمهایش به سقف خیره شده بود. سعی کردیم با تنفس مصنوعی و شوک قلبش را به کار بیاندازیم. اما بیفایده بود. او از شدت رنج سکته کرده بود.
اشکهایم سرازیر شد. بعد از چند دقیقه یکی از دوستانم آمد و گفت: باید قوی باشی. مجروحان زیادی منتظر کمک تو هستند. همانطور که حرکت میکردیم دهکده کوچک و زیبای کالسیا را از پشت سر نگاه میکردم و فکر میکردم آیا میتوان نام انسان برایتان گذاشت؟
آتش در بوسنی شعلهور میشود...
روز بعد از رایگیری همه جا درگیری بود و رادیو سارایوو خبر از حمله متجاوزین صرب به کاخ ریاست جمهوری میداد. تقریبا تمامی مردم بوسنی و هرزگوین غافلگیر شده بودند. فردای آن روز بیمارستان به حالت آمادهباش درآمد، بیمارستانی که خالی از دارو و وسایل لازم برای چنین وضعی بود. صدای گلوله و خمپاره در جای جای شهر به گوش میرسید. مغازهها خالی شده بودند و شهر شکل دیگری به خود گرفته بود. مردم سعی میکردند با فراهم آوردن آذوقه به زیرزمینهای خود پناه ببرند.
ساعت نه صبح چند آمبولانس و ماشین با چراغ روشن به بیمارستان رسیدند. اولین گروه مجروحان از اطراف شهر توزلا بودند. بین آنان بیشتر بچهها و افراد مسن به چشم میخوردند که اغلب در اثر ترکشهای خمپاره و توپ از ناحیه پا و دست مجروح شده بودند. گروههای محلی در مساجد گرد میآمدند و با اسلحههای ناچیزی که از قرارگاه پلیس گرفته بودند مسلح میشدند. تمامی شهر را خاک و دود گرفته بود. اگر چه گروههای نظامی صرب از شهر فاصله داشتند. ولی با توپ و خمپاره شهر را زیر آتش گرفته بودند. رادیو در بیمارستان مارش نظامی و اخبار لحظه به لحظه را اعلام میکرد. این روزها برای افراد مسنی که جنگ جهانی دوم را دیده بودند عادی بود اما جوانان و کودکان غافلگیر شده بودند. راه فرار از شهر ناامن بود و کسی جرات خروج نداشت. صربها که به تعداد اندک در توزلا اقامت داشتند طی شبها و روزهای گذشته خانوادههای خود را به جاهای امن برده بودند. تمامی روزنامهها خبر از حمله صربها به نقاط مسلمان نشین میدادند.
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان اضافه میشد. ما سعی میکردیم بیماران سرپایی را سریع مرخص کنیم. اتاقها مملو از مجروح بود. تعدادی تخت که بیمارستان برای مواقع ضروری از صلیب سرخ گرفته بود، در راهروی بیمارستان مستقر شد. جو بیمارستان کاملا عوض شده بود. فریاد و ضجه از یک طرف و ازدحام جمعیت از طرف دیگر دست به دست هم داده بودند. اتاق عمل یکسره اشغال و داروی بیهوشی و قرصهای مسکن رو به اتمام بود. ما اول بررسی میکردیم که کدام یک از مجروحان را میشود نجات داد بعد به او کمک میکردیم. آن روز روزی فراموش نشدنی بود. از طرفی دیدن دوستان و آشنایان مجروح به بیمارستان آورده میشدند و از طرف دیگر شنیدن اخباری که خبر از جنگ در شهرهای مختلف میداد.
نزدیک ساعت یک بعداز ظهر چشمانم سیاهی رفت. به اتاق کوچکی پناه بردم که در اختیار ما گذاشته بودند و سعی کردم ده دقیقهای استراحت کنم که ناگهان صدای انفجاری مرا روی صندلی لرزاند. فکر کردم بیمارستان خراب شده بود. پسربچه سه سالهای را از آنجا آوردند که پای راستش را ترکش خمپاره از زانو قطع کرده بود. سریع او را به اتاق عمل رساندیم. خون زیادی از او رفته بود. یک ساعت و نیم تلاش او را از مرگ نجات داد. صورتش به زردی میزد. دائم گریه میکرد. تا صبح چند بار به او سر زدم. آرام خوابیده بود. از اثر داروهای مسکن نای باز کردن چشمهایش را نداشت.
عید فطر
بعد از اعلام نتیجه نهایی رایگیری، بوسنی کشوری مستقل اعلام گردید و طی دو روز از طرف 32 کشور جهان مورد پذیرش قرار گرفت. شور و شوق عجیبی بین مسلمانان حکمفرما بود ولی در کنار این شور و شوق همه وحشت داشتند چون یکی دو روز بعد از اعلام استقلال بوسنی در اکثر شهرها درگیری بود و خبر از محاصره سارایوو و حرکت نیروهای نظامی صرب از شهر بانیالوکای داد. این حرکتها در دل مسلمانان هراس انداخت. باعث شده بود هر کسی برای دفاع از خانه و ناموس خود به طریقی مسلح شود.
روز عید بود و مسلمانان برای نماز به مسجد میرفتند. حدود ساعت نه صبح، خبری از رادیو به این معنی پخش شد که جنگ به معنای واقعی خود در بوسنی شروع شده است. رادیو خبر قتل عام 90 مسلمان را در شهر بوسانسکی کروپ پخش کرد. البته ما میدانستیم که در اکثر شهرها درگیری وجود دارد. کمکم مغازهها خالی میشدند و مردم از ترس قحطی هر چه در مغازهها مییافتند میخریدند. از آرد و نان گرفته تا نمک و کبریت. کسی در شهر راه نمیرفت. بلکه اگر لازم به تردد بود این عمل با دویدن صورت میگرفت.
خبر رسید که تانکها از کنار رودخانه ساوا به سوی توزلا حرکت کردهاند. کم کم نیروهای مردمی نیز شکل گرفتند و جوانها برای دفاع از جان و مال خود لباس رزم پوشیدند.
آمبولانس بیمارستان به دلیل وضعیت اضطراری آمده بود مرا به بیمارستان ببرد. سریع همسرم را به خانه پدر و مادرم انتقال دادم و راه افتادم. میدانستم روزهای سختی در انتظار است. مجروح بود که از اطراف میرسید. اغلب به وسیله ترکش خمپاره از ناحیه پا و دست مجروح شده بودند. بیمارستان آنقدر شلوغ بود که دیگر نوبت بیماران سرپایی نمیرسید. هر کسی به سمتی میدوید. صدای گریه و ناله راهروها را فرا گرفته بود. ما همه غافلگیر شده بودیم. اتاق عمل پر بود. پرستاران جوان که هنوز نمیدانستند در این گونه مواقع باید چه کنند با دیدن خون و این همه جراحت از حال رفته بودند. آن روز شاید حدود شانزده مورد اورژانس برای عمل جراحی داشتم. البته دکترهای متخصص دیگر نیز به من کمک میکردند.
حدود ساعت ده شب دیگر از خستگی چشمانم جایی را نمیدید. به اتاق خود رفتم و پشت میز چشمانم را بستم. فکر میکردم جنگی که راه افتاده است خیلی سریع تمام میشود. یکی از همکارانم برایم قهوه آورد و آرام روی میز گذاشت و پاورچین از اتاق بیرون رفت. فکر کرده بود خوابیدهام غافل از اینکه بیدارم و چشمانم را به روی این همه جنایت بستهام. زیرا تحمل دیدارشان از عهده من خارج بود. اغلب مجروحان آن روز افراد مسن بودند.
قهوه را سر کشیدم. هنوز فنجان را روی میز نگذاشته بودم که ناگهان در باز شد و پرستار جوانی فریاد زد: آقای دکتر آقای دکتر کمک کنید.
اشک چشمانش را گرفته بود و دست و پایش میلرزید. با عجله به طرف اورژانس دویدم. زمانی که به بالای سر مجروح رسیدم. منقلب شدم. دختر یازده سالهای یک پایش از زانو قطع شده بود و خونریزی شدیدی داشت. از شدت درد به خود میپیچید. نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. از چشمهای آبیاش اشک نمیآمد. اما صدایش به خاطر فریاد زیاد گرفته بود. موهای طلاییاش تمامی بالش را گرفته بود. اشک چشمانم را پر کرد. مثل اینکه خواهرم را میدیدم. سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم. موضوع جان دختربچه در میان بود. از اهالی گراواچاتس بود. در خانه شام میخورده که ترکش خمپاره پایش را قطع میکند. او را یک ساعته به بیمارستان رسانده بودند. فورا او را به به اتاق عمل بردیم. باید جراحی میشد. بعد از سه ساعت تلاش تیم پزشکی توانستیم رضایتی نسبی را از عمل او به دست آوریم اما نمیتوانستیم از او غافل باشم. منتظر به هوش آمدن او ماندم. او را به اتاقی که تقریبا در نزدیکی اتاق من قرار داشت. بستری کردند. مطمئن بودم سریع به هوش نمیآید. در سرمی که به او وصل کرده بودند یک آمپول مسکن زدم. تا ساعت سه و نیم هنوز کاملا به هوش نیامده بود.
در حالت نیمه بیهوش مادرش را صدا میکرد. پدر و مادرش کنار او اشک میریختند. مادرش مرتب میگفت: ای کاش من به جای دنیا بودم و تعریف کرد: آن شب من و پدرش برای کمک به مادرم به خانه آنها رفتیم چون پیرزن میترسید. میخواستیم او را به خانه خودمان بیاوریم. وقتی که برگشتیم، همسایگان را دیدیم که بدن دخترم را از خانه بیرون میکشند غرق خون بود. باورم نمیشد ولی باز هم خدا را شکر میکنم.
دنیا ساعت چهار صبح به هوش آمد و بلافاصله دستش را به طرف پایش برد تا آن را لمس کند ناگهان فریادش فضای بیمارستان را پر کرد. همه اشک میریختند حتی پرستارها و همکاران من. دیگر نتوانستم تحمل کنم. رفتم بالای سرش و گفتم: دنیا دختر عزیزم. خواهر کوچولوی قشنگم خدا را شکر کن که زنده ماندهای. سعی کن آرام باشی.
دخترک آرام گرفت و من به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و دیگر نفهمیدم کجا هستم.