تصویر انتظار او این روزها بینالمللی شده است؛ تصویری که اشکهای گرمش را برای همیشه در تاریخ به ثبت رسانده است.
این مادر با دخترش «نرگس» و نوهاش «حسن» زندگی میکند؛ مواجهه با مشکلات اقتصادی و زندگی در منطقه محروم روستای «جابر انصار» از یک سو و درد سالخوردگی از سوی دیگر نتوانسته قامت این مادر را خم کند؛ اما داغ بیخبری از «نعمت» این مادر را سالها پیر کرده است؛ او برای دلخوشیاش گاهی برای پرندهها دانه میپاشد؛ گاهی خود را از میان تپهها به جاده میرساند تا بلکه پسرش را در حال بازگشت به خانه ببیند و در حسرت این است که روزی چمدان پر از لباس «نعمت» را به او بدهند تا ببوید و روی چشمهایش بگذارد.
مادر شهید «نعمتالله جابری»
* دیدن شجاعت پسرم تعجبآور بود
این مادر شهید از سالها دور که کوچنشین بودند برایمان تعریف میکند و میگوید: عشایر بودیم و زندگیمان با کوچ کردن میگذشت؛ در سختیهای آن روزگار امکاناتی هم نبود، پابرهنه تپهها و کوهها را پشت سر میگذاشتیم؛ نعمتالله فرزند سومم بود که در سال 1348 به دنیا آمد؛ در آن دوران دو فرزند دیگرم هم به دلیل بیماری و نبود امکانات درمانی مُردند و در مسیر کوچ آنها را به خاک سپردیم. در مجموع 9 فرزند به دنیا آوردم که دو فرزندم در کودکی فوت شدند؛ «نعمتالله» شهید شد و پسر دیگرم «نعمان» در سانحه رانندگی از این دنیا رفت؛ در حال حاضر «حسن» فرزند نعمان با من زندگی میکند.
مادر نعمتالله از کودکی او میگوید که او در کودکی ترسو بود؛ بعد از اینکه در روستای جابر انصار شهر آبدانان مستقر شدیم، او هم مانند بقیه بچهها به مدرسه رفت و تا کلاس ششم درس خواند؛ اما از زمانی که بزرگ و بزرگتر میشد، مرد بودن را در او میدیدم طوری که در 18 سالگی به جبهه رفت؛ باورم نمیشد که این قدر شجاع شده باشد و از جنگ نترسد! همرزمان نعمتالله میگفتند که او خیلی شجاع بود؛ حتی یکبار برای شناسایی تا سنگر بعثیها رفته بود. نعمتالله میگفت: «من برای اجرای دستور رهبرم به جبهه میروم و دوست دارم شهید شوم».
* با پول کارگری پسرم را به جبهه فرستادم
این مادر بدون همسرش زندگی میکند؛ اگر چه همسرش در همسایگی اوست؛ او در این باره میگوید: سر آخرین فرزندم باردار بودم که پدر بچهها ما را گذاشت و رفت؛ بچهها را به سختی بزرگ کردم؛ زمین کشاورزی نداشتیم و روی زمینهای مردم کار میکردم تا بتوانم مخارج بچهها را تأمین کنم؛ حتی برای اینکه پسرم به جبهه اعزام شود، برای کرایه ماشینش شیر گاو دوشیدم و فروختم و پسرم را به جبهه فرستادم.
* غذای عراقیها را نخورید
یک روز که پسرم از جبهه کردستان آمده بود، برایم تعریف کرد: «بچهها گرسنه بودند، چارهای نداشتیم به سنگر عراقیها رفتم و چند تا کمپوت آنها را برای بچههای خودمان آوردم» به او گفتم: «چرا این کار را کردی، عراقیها هم گرسنه بودند».
آن زمان روزگار همدلی بود؛ نیروهای پشتیبانی با ماشینی که روی آن بلندگو نصب بود، به روستا آمده و اعلام میکردند: «هر کسی میخواهد به جبهه کمک کند، اقلامش را بیاورد»؛ من هم قند، نان، پتو، چای و هر وسیلهای که میتوانستم تهیه میکردم و به جبهه میفرستادم؛ گاهی هم به مجروحان جنگی کمک میکردم؛ نان میپختم و به جبهه میفرستادم.
وقتی که پسرم به مرخصی میآمد، گندم و کنجد برشته شده و گردو آماده میکردم و به او میدادم که برای همرزمانش ببرد؛ دوستان نعمتالله دیگر به این خوراکیها عادت کرده بودند و میگفتند: «به مادرت بگو باز هم برای ما بفرستد». میگفتم: «این خوراکیها را میفرستم شما هم غذای عراقیها را نخورید، آنها خودشان گرسنه هستند».
* گریههای من هم مانع رفتنش به جبهه نشد
نعمت در دوران جنگ در مناطقی از جمله مهران، کردستان ، قصرشیرین و گیلانغرب حضور داشت؛ هر 3 ـ 2 ماه یکبار به مرخصی میآمد؛ دوستانش را از جبهه به روستا میفرستاد و خودش در آنجا میماند؛ یک وقتهایی که به مرخصی میآمد، گریه میکردم و میگفتم: «این قدر جبهه میروی، اگر شهید شوی، من چه کنم؟» او میگفت: «من به دستور رهبرم میروم» میگفتم: «گناه کردم مادرت شدم، اگر شهید شوی میدانی چه بلایی سر من میآید؟!» او در حالی که میخواست مرا آرام کند، میگفت: «چه کار کنم، ناموسمان در خطر است!».
* ازدواج پسرم
پسرم 19 ساله بود که پدربزرگش برای ازدواج او دخترعمویش را در نظر گرفت؛ آنها باهم ازدواج کردند؛ این زندگی هم او را بند خانه نکرد و عازم جبهه میشد؛ بعد از مدتی صاحب دختری شد و اسم او را فاطمه گذاشت و زمانی که همسرش 3 ماه باردار بود، نعمت در مهران به شهادت رسید؛ بعد از اینکه پسرش به دنیا آمد اسم او را علی گذاشتیم؛ در حال حاضر فاطمه ازدواج کرده و علی دانشجوی رشته پزشکی است.
مادر شهید «نعمتالله جابری»
* نحوه شهادت
یکی از دوستان پسرم به نام شهید «عبدالعباس کرمی» به شهادت رسیده بود؛ نعمتالله حسرت میخورد که چرا او شهید شد اما من شهید نشدم شاید خالص نبودم که خدا مرا نپذیرفت؛ بعد از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران خیالم راحت بود که پسرم برای همیشه در کنارم میماند؛ اما در 25 اسفند 1369 در منطقه مهران (انتفاضه اول) در حالی که وی با گروهی آیتالله حکیم را همراهی میکردند، طی درگیری با بعثیها به شهادت رسید؛ در ابتدا کسی به ما خبر نمیداد؛ بعد که مطلع شدیم امیدوار بودیم که بالاخره بازمیگردد.
حدود دو سه هفتهای از این جریان میگذشت که بعثیها به ما خبر دادند پیکر نعمتالله در مرز است؛ برویم و آن را تحویل بگیرم؛ دوستان نعمت در سپاه رفتند تا پیکر شهید را تحویل بگیرند؛ بعثیها خاک روی هم انباشته بودند و شبیه پیکر انسان شده بود، روی آن هم پتویی کشیده بودند تا وانمود کنند پیکر شهید است؛ آنها با این کار میخواستند ما را اذیت کنند.
تا امروز هیچ خبری از پسرم نداریم و نمیدانم چه بلایی سرش آوردهاند؛ البته شهادتش را باور کردهام اما نمیخواهم بشنوم که او دیگر برنمیگردد؛ امید دارم که پیکرش را ببینم حتی دوستانش این قضیه را میدانند و میگویند، ان شاء الله میآید.
* پارچه سبز
پسرم را زیاد در عالم خواب میبینم؛ یک وقتهایی که به خوابم میآید، میگوید: «آمدهام تو را ببینم و بروم»؛ اول ماه محرم امسال هم به خوابم آمد و گفت: «مادر، این پارچه سبز را از کربلا آوردهام؛ این پارچه را به داداش نعمان بدهید و بگویید داداش نعمت فرستاده است». برای اینکه دلم آرام بگیرد، روز عاشورا پارچه سبز رنگی گرفتم و سر مزار پسرم «نعمان» گذاشتم و گفتم: «این هم از طرف داداش نعمت است». این دو برادر خیلی باهم صمیمی بودند.
مادر شهید «نعمتالله جابری»
* تنهاییهایم را با قاب عکس تقسیم میکنم
چند قطعه قاب عکس روی دیوار و تسبیح، تنها یادگاری است از نعمت برای مادرش؛ چمدان لباسهای نعمت هم در اختیار همسر شهید است و مادر در دلتنگیهایش سفارش میکند که پیراهنی از نعمت برایش بفرستند تا تسکینی بر دل بیتابش باشد و حال مادر نعمت این گونه است وقتی که لباسهای نعمت را میبیند؛ او مانند مادری که بعد از سالها از فرزندش دور بوده، لباس را برمیدارد، بر قد و بالای آن نگاه میکند، میبوید، روی سینهاش میفشارد و بار اشک بر چشمهایش مینشیند و بعد میگوید: «پسرم تو رفتی تا برگردی، حتی پیکرت هم برنگشت!».
و زمان تحویل دادن امانت که میرسد، از آن چند تکه لباس هم دل نمیکند؛ اما چارهای نیست؛ لباسها را تحویل میدهد؛ او میماند و تنهایی و قاب عکسهای روی دیوار.
* به قولم عمل نکردم
نعمت علاقه زیادی به مادرش داشت؛ مادر این گونه تعریف میکند: وقتی که پسرم از جبهه به منزل میآمد، همین طور مرا صدا میزد، مادر! مادر! ... آن قدر صدا میزد تا مرا ببیند؛ من هم با شنیدن صدایش خودم را به حیاط میرساندم؛ او با دیدنم مرا بغل میکرد؛ طوری که پاهایم از زمین جدا میشد و میگفت مادر خیلی دوستت دارم.
پسرم راهش را انتخاب کرده بود؛ او میگفت: «مادر، اگر من شهید شدم، هیچ وقت برای من گریه نکن؛ دشمن خوشحال میشود». بعد از شهادتش تلاش میکنم به قولم عمل کنم و گریه نکنم اما دلم با گریه آرام میگیرد. گاهی هم یاد خاطراتش میافتم گریه امانم نمیدهد. خب حق دارم، دلم برایش تنگ میشود.
* این مادر سالهاست نمیتوانند لالایی بگوید
مادر را با لالایی گفتنش میشناسیم، با مهربانی و با دنیایی از عشق و محبت؛ از این مادر میخواهیم با لهجه ایلامی برای ما لالایی بگوید؛ او میگوید نمیتوانم، با اصرار میخواهیم تا صدای لالایی گفتنش را بشنویم و او شروع میکند به گفتن لالایی؛ لالای لای لای رولهی من، لالای لای لای ... و صدای مادر بریده بریده میشود؛ او دیگر نمیتواند لالایی بگوید؛ این مادر سالهاست نمیتوانند لالایی بگوید...
* مادر نعمت چه میخواهد
ـ هر روز هفته به یاد نعمتالله غذا درست میکنم؛ شبهای جمعه هم غذاهایی را که او دوست داشت آماده میکنم؛ او کته محلی، خورشت سبزی و عدسی خیلی دوست داشت. دوست دارم یک بار دیگر برای او غذای مورد علاقهاش را درست کنم.
ـ یکی از دوستان نعمت خیلی شبیه او است وقتی میبینمش از خوشحالی بال در میآورم.
ـ دوست دارم یک بار دیگر به جایی که پسرم شهید شده بروم، اما چون آن محل مینگذاری شده است، نمیگذارند، بروم.
ـ دوست دارم رهبرم آقا خامنهای را ببینم و به ایشان بگویم دعا کنند پسرم پیدا شود.
ـ نوهام «حسن» بیماری کلیوی دارد، دوست دارم بتوانیم او را تحت درمان قرار دهیم. او تنها یادگار پسر مرحومم «نعمان» است.
ـ چند تا قاب عکس دور تا دور اتاقم دارم؛ وقتی دلم میگیرد، با آن حرف میزنم؛ طوری که انگار نعمت کنارم نشسته است و دوست دارم نعمت هم جوابم را بدهد؛ گاهی گریه میکنم و میگویم «من با تو حرف میزنم، تو هم جواب من را بده».
ـ مردم منطقه ما در محرومیت زندگی میکنند؛ مسئولان به آنجا رسیدگی کنند؛ چون در دوران جنگ آنها در خط مقدم بودند و از مال و جانشان گذشتند.
ـ یک قاب عکس کوچک از نعمت دارم، در ایام ماه محرم و مراسم عزاداری امام حسین(ع)، همیشه در دستم بود؛ گاهی هم که به عروسیها دعوت میشوم، دوست دارم قاب عکس نعمت را هم با خودم ببرم؛ اما صاحب مجالس ناراحت میشوند و من هم نمیروم.