به گزارش شهدای ایران،لباس احرام تنم بود و آماده رفتن به عرفات.
گفتند: عباس زنگ زده. تا رفتم دم تلفن دیدم صف ۱۶-۱۵ نفره ای برای صحبت با عباس درست شده که آخرینش من بودم.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: برای خودت از خدا صبر بخواه. دیگر مرا نخواهی دید. مبادا برگشتنی گریه کنی و ناراحت شوی. تو به من قول داده ای. ارتباطت را با امام زمان(عج) بیشتر کن.
دیگر در حال خودم نبودم. گوشی تلفن از دستم افتاد. رفتم اتاق مثل دیوانهها سرم را به دیوار میکوبیدم طاقت نیاوردم. هنوز هم برخی با عباس مشغول صحبت بودند.
به زور گوشی را گرفتم. گفتم: عباس! به دادم برس. من نمیتوانم از تو خداحافظی کنم. دیگر نه او میتوانست چیزی بگوید نه من.
وقتی گفتم خداحافظ. با گوشی تلفن با هم افتادیم روی زمین.
راوی: همسر شهید
کتاب آسمان؛ روایت هایی از زندگی شهید بابائی به روایت همسر
بیشتر بخوانید:
چرا شهید بابایی همیشه موهای خود را میتراشید؟