به گزارش شهدای ایران به نقل ازایسنا، علی قوچانی، متولد ۱۳۴۲، در کودکی، همراه با خانواده از اراک به اصفهان آمد. او در دوران انقلاب، همراه والدین خود در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد.
در سال ۱۳۵۸ برای کمکرسانی به مناطق بوئین و میاندشت رفت و پسازآن، پیوسته در سمیرم فعالیت میکرد و بعد بهعنوان نیروی ویژه در ارتش استان خراسان آموزش دید.
در سال ۱۳۵۹، قبل از جنگ تحمیلی، برای مقابله با کوموله و دموکرات به کردستان اعزام شد. پس از وقوع جنگ تحمیلی برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد و پس از گذراندن دوره آموزشی، در قالب گردانی به نام حضرت مسلم (ع) به جبهه جنوب (دارخوین) اعزام شد.
او در عملیاتهای فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا، ثامنالائمه (ع)، فتح المبین و ... حضور داشت. در عملیاتهای طریقالقدس و مولای متقیان، فرماندهی گردان را بر عهده داشت.
در عملیات رمضان، جانشین تیپ بود، در عملیات خیبر، فرماندهی گردان خطشکن با او بود و در سایر عملیاتها نیز بهعنوان فرماندهی تیپ، حضور فعال داشت.
علی پس از حدود ۶ سال مبارزه خستگیناپذیر با دشمنان و ۲۲ بار مجروح شدن در جبههها، ۱۳۶۴/۱۱/۲۴ در عملیات والفجر ۸ در شبهجزیره فاو، هنگام عملیات دفع پاتک لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید و از پیکرش چیزی باقی نماند. یادمان این شهید در گلستان شهدای اصفهان، قطعه کربلای ۵، در کنار مزار شهید حسین خرازی قرار دارد.
اکبر عنایتی فرمانده گردان لشکر ۱۴ امام حسین (ع) روایت می کند: در لشکر برخی از فرماندهان در طرح و برنامه در اختیار فرماندهی بودند. به من پیشنهاد دادند که شما به گردان امیرالمومنین (ع) برو.
نیروهای گردان ما را با گردان امیر ادغام کرده بودند و به من هم گفتند که شما بروید پیش آقای سلمانی و با ایشان کار کنید. گفتم: چشم، مشکلی نداره. هرکجا که شما بگین، می رم. از آر. پی. جی زن گرفته تا تکتیرانداز، هرکاری که بگین، من حاضرم.
(پیش از عملیات خیبر) کمکم آموزشهای آبیخاکی آغاز شد. برای این کار منطقه هور شادگان را در نظر گرفتند. بچهها هم هیچ آشنایی با این آموزشها نداشتند.وارد مهر و آبان شده بودیم. هوا کمکم رو به سردی میرفت. گفتند که باید برای شناسایی به شط علی بروید.
گفتیم: شط علی کجاس؟ گفتند که باید به هور العظیم بروید و خط آنجا را تحویل بگیرید. ما را شبانه برای شناسایی حرکت دادند. منطقه وسعت خاصی نداشت؛ قسمت کوچکی در حد یک گروهان بود که در اختیار تیپ ۲۱ امام رضا (ع) قرار داشت.
بچهها را پیاده کردند و همه را به ستون تا شط علی پیاده بردند. شب خسته به آنجا رسیدیم. آذر بود و هوا هم رو به سردی میرفت تا صبح استراحت کردیم و صبح خط یا همان پاسگاههایی را که روی پلهای یونولیتی زده بودند از برادران تیپ ۲۱ امام رضا (ع) تحویل گرفتیم. از روز اول که گردان اینجا را تحویل گرفت، با کبود امکانات روبهرو بود. گفتند که نیروهای لجستیک لشکر کمتر اینجا تردد کنند.
به رانندههای مردمی یا رانندههایی که یک مقدار اعتماد کمتری به آنها داشتند، اجازه تردد نمیدادند و میگفتند که سعی کنید برای امکاناتی که میخواهید از شهرک به اینجا انتقال دهید از رانندگان کادر رسمی گردان استفاده کنید.
شب دوم قرار شد یک کامیون تجهیزات از شهرک به آنجا ببریم. پرسیدند که چه کسی حاضر است برود امکانات را بیاورد. مقداری نفت و بنزین و تعدادی پتو برای گرمایش بود، ساعت هم تقریباً دوازده شب بود. گفتم: من حاضرم برم. رانندگیام دیگر خوب شده بود.
آن زمان کمتر کسی پیدا میشد که خوب رانندگی کند. خیلی از بچهها در منطقه رانندگی یاد میگرفتند. خیلیها اصلاً ماشین و گواهینامه نداشتند. گفتم: من میرم. فقط یکی همراه من بیاد.
علی قوچانی آن زمان فرمانده محور بود. گفت: اگه خود آقای عنایتی بره، خیلی بهتره. بعد لبخندی زد و گفت: کار آقای عنایتی دو حالت شود یا می ره و اصلاً برنمی گرده یا خیلی سریع بر می گرده و تا چشم به هم بزنی، اینجاس. اینها را به شوخی گفت و من هم قبول کردم که بروم.
ماشین از این تویوتاهای قدیمی بود و بارمان هم بسیار زیاد بود. تویوتا هم طوری است که وقتی عقبش سنگین شود، سر ماشین کمی بالا میآید. نرسیده به حسینیه، مقر نیروهای ارتش بود و چون اینها با ماشین در آن هوای بارانی از مسیرهای فرعی رفتوآمد میکردند جاده گلولای شده بود.
کف جاده حدوداً بین یک تا یک ونیم متر از سطح زمین ارتفاع داشت. سرعتم چیزی حدود ۱۰۰ کیلومتر در ساعت بود. همهچیز خوب بود؛ ولی ناگهان روی این گلولای جاده ماشین لغزید و یک چرخ دور خودش خورد و تا به خودم آمدم که ماشین را نگهدارم ترمز نگرفت و ماشین از جاده منحرف شد.
فرمان را محکم گرفتم، دیدم ماشین دور خودش میچرخد، بار ما هم مهمات و بنزین بود و خداینکرده اگر ماشین چپ میکرد امکان داشت منفجر شود. دوسه دور که خورد از مسیر خارج شد و پایین جاده افتاد. آقای خواجهباشی که کنار من نشسته بود، سرش به سقف ماشین خورد و با شوکی که به او واردشده بود سراسیمه از خواب پرید و گفت چه خبره؟ گفتم هیچی فقط زود از ماشین بیرین پایین
من هم پایین پریدم. بندگان خدا شوکه شده بودند و وقتی فریاد زدم که فرار کنید، تازه متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده است.
چهل پنجاه متر دورتر، پشت یک خاکریز رفتیم و داخل گلولای پناه گرفتیم. مدام سرمان را بالا میآوردیم و منتظر بودیم که هرلحظه ماشین منفجر شود. حدود بیست دقیقه همینطور گذشت و اتفاقی نیفتاد به بچهها گفتم: شما همینجا بشینین، من آروم میرم سمت ماشین.
گفتند: نه ما هم میایم. اگه قرار بود منفجر بشه تا حالا شده بود. کنار ماشین رسیدیم دستی به ماشین و پتوها کشیدم، همه سالم بودند و یک قطره نفت و بنزین هم نشت نکرده بود.
پشت ماشین نشستم و روی لوک و دنده کمکی زدم و با بسمالله و آیة الکرسی استارت زدم. آنطور که ماشین در گل تپیده بود باورم نمیشد حتی با یک جرثقیل هم بشود آن را بیرون آورد! مثل معجزه بود.
دندهعقب گرفتم و ماشین را داخل جاده آوردم. چند لحظه توی جاده ایستادم و به اطراف ماشین نگاه کردم که عیبی پیدا نکرده باشد. مشکل خاصی نبود. سوار شدیم و دوباره راه افتادیم.
کارمان آن شب خیلی طول کشید تا آمدیم به شط علی برسیم دیگر نزدیک صبح شده بود. وقتی رسیدیم، حاج علی قوچانی بیدار بود دیدم دستش را گذاشته پشتش، از این سر به آن سر، کنار هور راه میرود. مدام میرفت و برمیگشت ناگهان چراغهای ماشین را که دید، به دهانۀ جاده دوید. از خوشحالی گویی دنیا را به او داده باشند.
من بارها دیده بودم که علی قوچانی توی خط هم که بود کم میخوابید و همیشه نگران بچهها بود. قبلاً که در خط زید مسئول محور بود یا زمانی که فرمانده گردان بود، همیشه میدیدم که شبها دائم راه میرود و از این سنگر به آن سنگر سرکشی میکند. آن شب هم خیلی دلواپس شده بود.
منبع:
هاشمی، علی، زندگی بهرسم عاشقی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۶۷، ۱۶۸، ۱۶۹، ۱۷۰، ۱۷۱