![همسر شهیدی که نمیرفت حقوق شوهرش را بگیرد! کتاب «نیمه پنهان ماه ۳۱» - کراپشده](https://cdn.mashreghnews.ir/d/2025/02/11/2/4350983.jpg?ts=1739252957000)
به گزارش شهدای ایران: سی و یکمین قسمت از سری کتابهای نیمه پنهان ماه در انتشارات روایت فتح را زهرا سادات حسینی مهرآبادی بر اساس روایت صدیقه داوودآبادی، همسر شهید حسینعلی داوودآبادی نوشته است.
شهید داوودآبادی در اول مرداد ماه ۱۳۳۲ به دنیا آمد و در ۱۰ آذر ۱۳۵۱ با همسرش ازدواج کرد. او در ۷ مرداد ۱۳۶۱ در ۲۹ سالگی به شهادت رسید اما تا ۱۳ سال مفقودالاثر بود و خانوادهاش را چشمانتظار گذاشت.
آنچه در ادامه میخوانید، چند برگ از خاطرات همسر این شهید است که در قم زندگی میکرد...
تا من را دید، گفت: «صدیقه خانم، شنیدی بچههای محل همه پودر شدن رفتن هوا؟» دلم ریخت. گفتم: «کدوم بچهها؟» گفت: «بچههای خودمون دیگه، حسین آقا، بچههای ما، بچههای همسایهها.» چیزی نگفتم، یعنی نتوانستم بگویم.
برگشتم سمت خانه برادر شوهرم. خودم را به زحمت تا زیرزمین خانهشان رساندم و شروع کردم به داد و فریاد و گریه. هرچه جاریام پرسید: «چی شده؟ خب به منم بگو.» نتوانستم جوابش را بدهم. ده دقیقه همین طور گریه میکردم و به سر و صورتم میزدم.
گفتم: «داشتم جواد را میبردم دکتر، عروس حاج محمدرضا به من این طور گفته.» توی همین گیر و دار، برادر شوهرم که بعد از شنیدن خواب من رفته بود سپاه و شنیده بود حسین مفقود شده، برگشت. آمده بود مدارک ببرد برای هلال احمر که بفرستند برای صلیب سرخ. مدارک را با هم بردیم. گفتند: «تا دو ماه دیگه خبرتون میکنیم.» گفتم: «من تا دو ماه دیگه زنده نیستم که بخواین خبرم کنین.» دو ماه آنها شد سیزده سال و دو ماه.
چند روز اول، حال و روز خوبی نداشتم. برادر حسین برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، من را با زن و بچههایش برد یکی از روستاهای قم. حالا یادم نیست کهک بود یا یک جای دیگر، ولی چه رفتنی؟ همهاش گوشم به رادیو بود که چه میگوید چون عملیات چند روز بعدش هم ادامه داشت. همرزمهای حسین آنجا بودند. میرفتم ازشان سراغ میگرفتم. میگفتند: «قرار بود عقبنشینی کنیم. حسین و حجتالله میرفتند مجروحها را کول میگرفتند و میبردند دم آمبولانس.» یک بار که رفتند توی کانال مجروح بیاورند، دیگر برنگشتند. میگفتند: «نمیدانیم شهید شدند، مجروح شدند یا اسیر.»
حسین! میدانی سیزده سال بیخبری و در به دری یعنی چه؟ سیزده سال چشم به در دوختن و منتظر بودن یعنی چه؟ سیزده سال با هر زنگی از جا پریدن و بیتاب شدن یعنی چه؟ سیزده سال روزها و ثانیهها را شمردن و دعا کردن برای برگشت یک مسافر یعنی چه؟ آنقدر پلههای بنیاد شهید را برای پیدا کردنت بالا و پایین کردهام و از این و آن سراغت را گرفتهام که دیگر همه من را میشناسند. فکر دل من را نمیکنی؟ تا کی پای رادیو بنشینم و موجش را بگردانم و دل خوش باشم به این که یک بار اسم تو را میبرند و خیالم راحت میشود که حسین من هنوز زنده است و نفس میکشد؟
سیزده سال انتظار، گفتنش به زبان آسان است، ولی وقتی سیزده سال را به ماه و هفته و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه تبدیل کنی، وقتی هر ثانیه بشود یک سال و هر دقیقه بشود سالیان سال، آن وقت معلوم میشود این همه سال چشم انتظاری چه بر سر آدم میآورد.
یک وقت میگویند عزیزت مفقود الجسد است، میدانی شهید شده ولی از جنازهاش خبری نیست، اما یک بار میگویند مفقود الاثر است. نمیدانی شهید شده، اسیر شده، تکلیفت معلوم نیست. یک روز در میان همراه جاری و برادر شوهرم میرفتم خیابان ایستگاه ساختمان سپاه. عکسهایی که صلیب سرخ از عراق میفرستاد، میزدند به دیوار. روی تکتکشان دقیق میشدم بلکه حسین را بینشان پیدا کنم. عکسها درب و داغان بود. یکی تیر خورده بود به فکش و تا پایین لثهاش پاره شده بود. دل و روده یکی را جمع کرده بودند و به زور جا داده بودند توی شکمش. یکی گوش نداشت، یکی دست نداشت. اینها را که میدیدم حال و روزم بدتر میشد. میرفتم بنیاد شهید هلال احمر از دوستها و همرزمهایش سراغ میگرفتم، ولی هیچ کس خبری از حسین نداشت.
بعد از مدتی چند نفر آمدند گفتند صدای حسین را از رادیو عراق شنیدهایم که خودش خانه را معرفی کرده و گفته پیغامم را به خانوادهام برسانید و بگویید اسیر شدهام. دیگر کارم شده بود نشستن پای رادیو. مرتب رادیو عراق را میگرفتم و میچسباندم به گوشم بلکه اسم حسین را ببرند و از بلاتکلیفی در بیایم، اما هیچ خبری نشد.
آخر هم نفهمیدم منافق بودند و میخواستند اذیت کنند یا به خاطر یک تشابه اسمی به اشتباه افتاده بودند. هر تلنگری که به در میخورد، دلم میریخت. فکر میکردم برگشته یا از حسین برایم خبر آوردهاند. در را که باز میکردم و میدیدم و خبری نیست، پاهایم بیحس میشد و طاقتم میرفت. دلم میخواست همانجا بنشینم و زار بزنم.
بعد از مفقود شدن حسین، پدرم خیلی دوست داشت بروم با آنها زندگی کنم. به من التماس میکرد و حتی گاهی گریه میافتاد. دو تا خانه داشت و میگفت بیا توی یکی از این خانهها بشین، روبهروی هم که خیالم از بابت خودت و بچهات راحت باشد. برای اینکه دلش را نشکنم، هفت هشت ماهی رفتم، ولی نتوانستم تحمل کنم. دوست نداشتم سربار کسی باشم. میخواستم روی پاهای خودم بایستم و زندگیام را بچرخانم.
چون خانهمان حالت آپارتمانی داشت، خیلی ترس نداشتم. یک سال اول برای اینکه تنها نباشیم، برادر شوهرم پسرش را میفرستاد پیش ما. هم همبازی جواد بود، هم کمک دست.
حسین که رفت، در مغازه تا مدتها بسته بود. برای اینکه آنجا هم بدون استفاده نماند، وسایلش را بردیم زیرزمین خانه برادر شوهرم و مغازه را کردیم محل جمعآوری کمک به جبهه. چون سر چهارراه بود و پر رفت و آمد، خیلیها برای کمک میآمدند. هر کس در حد وسعش برنج، حبوبات، قند، شکر، چای، پتو و هر چه جبههها نیاز داشت میآورد. مینشستم، همه را تفکیک میکردم و توی قفسهها میچیدم.
کامواهای ضخیم میخریدم و میدادم به همسایههایی که بافتنی بلد بودند. یکی کلاه میبافت، یکی پلیور، یکی شال و دستکش. برایشان وقت تعیین میکردم و میگفتم پلیور را باید سه روزه ببافید؛ یه روز، پشت یه روز، جلو. یک روز هم آستینها را. جلو بسته و یقه هفت میبافتیم که رزمندهها راحت بپوشند و دربیاورند.
حیاط خودمان جا نداشت. رب و کنسرو و مربا را مثل سابق میبردیم توی حیاط معصومه خانم میپختیم. آماده که میشد، همه را شیشه میکردیم و میگذاشتیم توی مغازه. مغازه که پر از جنس میشد؛ حالا چه بافتنی، چه مربا و کنسرو و آجیل و برنج، زنگ میزدم ستاد کمکهای مردمی خیابان ارم (قم). کامیون میآوردند و همه را بار میزدند و میبردند.
از همان ستادی که توی خیابان ارم بود، قبضهایی میدادند برای کمک به جبهه. به هر کسی هم اعتماد نمیکردند چون ممکن بود طرف قبض را ببرد، پول هم جمع کند، ولی ته قبضها را نیاورد و همه را بردارد برای خودش. ولی چون هم من را میشناختند، هم حسین را، دستههای چندتایی قبض به من میدادند.
همسایهمان مدیر عامل صنایع پتو بود. قبضها را میبردم میدادم به او. بهش میگفتم: «سر برج که حقوق کارگرهایم را میدهم، اینها را میگذارم روی میز. هر کسی حقوقش را میگیرد، هر قدر در توانش هست پول میدهد و در قبالش قبض میگیرد.»
حسین بسیجی بود، ولی چون از سپاه اعزام شده بود، بعد از مفقود شدنش از طرف سپاه ماهی دو هزار و دویست تومان به ما میدادند. حسین را نداده بودم که در قبالش پول بگیرم، برای همین نمیرفتم حقوقش را بگیرم.