او نتوانست در مراسم شب شاعر کاظمی شرکت کند، اما این سه شعر را به کاظمی تقدیم کرده است.
به گزارش شهدای ایران؛ محمدحسین انصاری نژاد از جمله شاعرانی است که به شعر و شخصیت محمدکاظم کاظمی علاقمند است. او که به گفته خودش نتوانست در مراسم شب شاعر کاظمی شرکت کند، این سه شعر را به کاظمی تقدیم کرده است.
*
به محمد کاظم کاظمی و اندوه حماسی سروده هایش:
بغض اساطیری
دلم می خواســـت می شد شاعر همسنگرت باشم
پس از آن شـــروه خــــوان بی نشان کــشورت باشـم!
دلـــم مــــی خـــواسـت در چـــشم ترت دریا بـــــیاویزی
و مـــــــــن ســاحل نشیـــن غــربت پهــناورت بـــاشم
می اندیشی به گل های شهید «بلخ» و می خواهم
مســــافر با تو تا مــــــرز شقــــایق پــــرورت باشــــم
غم پـــیر «هرات» از هــفت بند نـــاله ات پـــیداســت
می آیـــم روی دســـت گریــــه هـــای پـــرپرت باشم!
نشســـتی غرق غـــربت بـــر مزار کودکی خوانـــدی:
نشد مــوشک که مــی آمد بــه دنبال سرت باشـم!!
برادر! بـــر گلویــم از غمت بغـــضی اســاطیری است
دلم می خواهد امشب شیعه ی چشم ترت باشـــم
و باغــت را فرود بمــب های شیمــــــیایی ســــوخت
کجـــای رقــص آتــــش پاره بــــر برگ و برت باشــم؟!
مواظــب بــــاش بـــــدجور آســمان دارد می آشـــوبد
اجازه هــــســت ابر یـــک خبر پــشـت درت باشـــم؟!
کسی بر شــانه ی «پامـــیر» با تـو درد دل مــی کرد:
نشــد مشــــتی پـــر سیــمرغ، لای دفتــــرت باشـــم
نسیمـی رد شــد از ســمت شــهیدان دیــــارت گفت
اجـــاق لاله ای، نــــه! کاشــکی خاکســـترت باشـــم
سواری رد شد از شــهر «سمنــگانت» به او گـــــفتی
کجـــای جـــــاده بــر راه یـــــل نـــــــام آورت باشــــم؟!
من این پایـیــن کوهــم، خســـته ام، از قــــله ها برگرد
چقـــدر از ســـنــگ ها دلواپــــــس بال و پــرت باشــم
از آن بالا صـــدایم کن صدا می خـــــواهم از این پــس
سرم پاییـــن بــه حــکم عشق این پیغـــمبرت باشــم
محــمد کاظم انگار آسمــان مثل دلم زخمی است....
*
قصیده ی کلید در باز
سفر مقدمهی عاشقی اگر باشد
خوش است حکم نمازش شکستهتر باشد
و حل مسئلهی عشق در رسالهی کیست؟
کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟
سفر مکاشفهی شاعر است و قافیهاش
به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟
خوش است همسفر سعدی و گلستانش
که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد
سفر خوش است به سبک غریب یمگانی
که از تمام سفرهای شوق سر باشد
نمیتواند از این شهرِ مهربان برود
نمیتواند از این عشق، در به در باشد
سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانی ش
نوشتهاند مسافر که در سفر باشد
شنیدنی است طربنامههای انگوری
اگر که بر خُم سربستهای گذر باشد
سپیدهدم به نشابور میرسد اتوبوس
که غرق پچ پچ خیام و کوزهگر باشد
کدام جادهی ابریشم است سمت هرات؟
چه غم به پیچ و خمش دائماً خطر باشد
قطار میرود از هند با پر طاووس
که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد
نفس نفس به سراندیب هم تو را ببرد
در آن فلات که نینامهی پدر باشد
مه غلیظ و غبار است و او میاندیشد
مه انعکاس کدام آه بی اثر باشد؟
سفر مقدمهای بیدلانه میخواهد
که جاده راه میافتد جنون اگر باشد
تفألی بزن آهسته تا صدا بزند
عجب که شاعری این قدر خونجگر باشد
به دفترش وزش شعله را نمیشنوم
و با «کلید در باز» پشت در باشد!
کتاب کیست به دستم که در اشاراتش
هزار مثنوی آواز شعلهور باشد؟
و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است
مرا به خانهی خورشید راهبر باشد
شبیه جلوهی ارژنگ در نگارستان
تورا ورق ورق آیینهی هنر باشد
کتاب توست که گسترده کرد چشمم را
دریچههای گلافشان نیشکر باشد
کتاب توست سفرنامهی شهود و مرا
به یادگار همین شرح مختصر باشد
*
از جاده ی هرات
نشسته ای کسی از جاده ی هرات بیاید
امیر کشورت از فتح سومنات بیاید
چگونه عنصری از کابلت قصیده بخواند
اگر به کالبدش نفخه ی حیات بیاید
مگر سنایی از آن دور با عصای شکسته
سحر به خواب تو با دفتر و دوات بیاید
شهید بلخ از آن قله ها اگر بسراید
چقدر قاصدک سرخ از آن فلات بیاید
به ماه زل زده ای ماه کابلت به محاق است
مگر به خواب تو با شاخه ی نبات بیاید
دلت گواهی بد می دهد صدا بزن امشب
خبر دهید که آن پیر از هرات بیاید
دوباره نقشه ی جغرافیاست سفره ی نانت
که بوی گندمی از سمت روستاست بیاید
و کودکان تو با مشک تشنه چشم به راهند
خدا کند که علمداری از فرات بیاید
خدا کند که به ساحل رسند گمشدگانت
و بر قلمرو توفانی ات ثبات بیاید
خدا کند که همین جمعه آن ستاره ی موعود
میان ندبه و شبخوانی سمات بیاید
*
به محمد کاظم کاظمی و اندوه حماسی سروده هایش:
بغض اساطیری
دلم می خواســـت می شد شاعر همسنگرت باشم
پس از آن شـــروه خــــوان بی نشان کــشورت باشـم!
دلـــم مــــی خـــواسـت در چـــشم ترت دریا بـــــیاویزی
و مـــــــــن ســاحل نشیـــن غــربت پهــناورت بـــاشم
می اندیشی به گل های شهید «بلخ» و می خواهم
مســــافر با تو تا مــــــرز شقــــایق پــــرورت باشــــم
غم پـــیر «هرات» از هــفت بند نـــاله ات پـــیداســت
می آیـــم روی دســـت گریــــه هـــای پـــرپرت باشم!
نشســـتی غرق غـــربت بـــر مزار کودکی خوانـــدی:
نشد مــوشک که مــی آمد بــه دنبال سرت باشـم!!
برادر! بـــر گلویــم از غمت بغـــضی اســاطیری است
دلم می خواهد امشب شیعه ی چشم ترت باشـــم
و باغــت را فرود بمــب های شیمــــــیایی ســــوخت
کجـــای رقــص آتــــش پاره بــــر برگ و برت باشــم؟!
مواظــب بــــاش بـــــدجور آســمان دارد می آشـــوبد
اجازه هــــســت ابر یـــک خبر پــشـت درت باشـــم؟!
کسی بر شــانه ی «پامـــیر» با تـو درد دل مــی کرد:
نشــد مشــــتی پـــر سیــمرغ، لای دفتــــرت باشـــم
نسیمـی رد شــد از ســمت شــهیدان دیــــارت گفت
اجـــاق لاله ای، نــــه! کاشــکی خاکســـترت باشـــم
سواری رد شد از شــهر «سمنــگانت» به او گـــــفتی
کجـــای جـــــاده بــر راه یـــــل نـــــــام آورت باشــــم؟!
من این پایـیــن کوهــم، خســـته ام، از قــــله ها برگرد
چقـــدر از ســـنــگ ها دلواپــــــس بال و پــرت باشــم
از آن بالا صـــدایم کن صدا می خـــــواهم از این پــس
سرم پاییـــن بــه حــکم عشق این پیغـــمبرت باشــم
محــمد کاظم انگار آسمــان مثل دلم زخمی است....
*
قصیده ی کلید در باز
سفر مقدمهی عاشقی اگر باشد
خوش است حکم نمازش شکستهتر باشد
و حل مسئلهی عشق در رسالهی کیست؟
کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟
سفر مکاشفهی شاعر است و قافیهاش
به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟
خوش است همسفر سعدی و گلستانش
که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد
سفر خوش است به سبک غریب یمگانی
که از تمام سفرهای شوق سر باشد
نمیتواند از این شهرِ مهربان برود
نمیتواند از این عشق، در به در باشد
سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانی ش
نوشتهاند مسافر که در سفر باشد
شنیدنی است طربنامههای انگوری
اگر که بر خُم سربستهای گذر باشد
سپیدهدم به نشابور میرسد اتوبوس
که غرق پچ پچ خیام و کوزهگر باشد
کدام جادهی ابریشم است سمت هرات؟
چه غم به پیچ و خمش دائماً خطر باشد
قطار میرود از هند با پر طاووس
که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد
نفس نفس به سراندیب هم تو را ببرد
در آن فلات که نینامهی پدر باشد
مه غلیظ و غبار است و او میاندیشد
مه انعکاس کدام آه بی اثر باشد؟
سفر مقدمهای بیدلانه میخواهد
که جاده راه میافتد جنون اگر باشد
تفألی بزن آهسته تا صدا بزند
عجب که شاعری این قدر خونجگر باشد
به دفترش وزش شعله را نمیشنوم
و با «کلید در باز» پشت در باشد!
کتاب کیست به دستم که در اشاراتش
هزار مثنوی آواز شعلهور باشد؟
و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است
مرا به خانهی خورشید راهبر باشد
شبیه جلوهی ارژنگ در نگارستان
تورا ورق ورق آیینهی هنر باشد
کتاب توست که گسترده کرد چشمم را
دریچههای گلافشان نیشکر باشد
کتاب توست سفرنامهی شهود و مرا
به یادگار همین شرح مختصر باشد
*
از جاده ی هرات
نشسته ای کسی از جاده ی هرات بیاید
امیر کشورت از فتح سومنات بیاید
چگونه عنصری از کابلت قصیده بخواند
اگر به کالبدش نفخه ی حیات بیاید
مگر سنایی از آن دور با عصای شکسته
سحر به خواب تو با دفتر و دوات بیاید
شهید بلخ از آن قله ها اگر بسراید
چقدر قاصدک سرخ از آن فلات بیاید
به ماه زل زده ای ماه کابلت به محاق است
مگر به خواب تو با شاخه ی نبات بیاید
دلت گواهی بد می دهد صدا بزن امشب
خبر دهید که آن پیر از هرات بیاید
دوباره نقشه ی جغرافیاست سفره ی نانت
که بوی گندمی از سمت روستاست بیاید
و کودکان تو با مشک تشنه چشم به راهند
خدا کند که علمداری از فرات بیاید
خدا کند که به ساحل رسند گمشدگانت
و بر قلمرو توفانی ات ثبات بیاید
خدا کند که همین جمعه آن ستاره ی موعود
میان ندبه و شبخوانی سمات بیاید