به گزارش شهدای ایران به نقل ازجهان، راننده کمپرسی چند تا والور اضافی پشت ماشینش را که جا مانده بود. پیچانده بود.
آقا مهدی خیلی عصبانی شده بود، گفت: «راننده رو بیاریدش پیش من.»
وقتی راننده را آوردم، بدون هیچ مقدمه ای سر او فریاد زد: «هیچ میدونی چی کار کردی، مؤمن خدا؟» دستش را بلند کرد که توی گوش او بزند، اما خشمش را فرو خورد و گفت: «میدونی این کار تو یعنی چی؟ یعنی پا گذاشتن روی خون شهدا!»
راننده گفت: «شرمنده ام.» آقا مهدی گفت: «برای چی شرمنده من هستی؟ من چی کاره ام که تو باید شرمنده من باشی؟ شرمنده شهدا باش.»
راننده گفت: «بزرگی کن و منو ببخش. ان شاء الله دیگه از این حادثه ها پیش نمیاد.»
آقا مهدی گفت: «اگه تو این قدر که منو بزرگ تصور میکنی، به بزرگی شهدا و خون اونا احترام میذاشتی، هیچ وقت این کار رو با اون والورها نمیکردی که حالا بخوای به من التماس کنی.»
راننده، شرمنده و گریان از پیش آقا مهدی رفت و آن قدر در جبهه ماند تا مجروح شد.
راوی: حجت کبیری
کتاب نمی توانست زنده بماند؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری