به گزارش شهدای ایران، ساعت ۱۹ و ۴۵ دقیقه روز چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۰ ستوان یکم علیاکبر رنجبر، جانشین پاسگاه بیدزرد به همراه یک سرباز وظیفه برای تأمین شام پاسگاه به رستورانی مراجعه میکنند. معاون دادستان شیراز در اینباره گفته است: طبق فیلمهای موجود خودروی پرایدی در محل منتظر بوده که به محض رسیدن خودروی انتظامی، مجرمان با یک سلاح سرد بزرگ از خودروی پراید پیاده میشوند. مجرمان پس از بازکردن در عقب خودروی انتظامی سرباز وظیفه را مجروح میکنند که سرباز به دلیل مسلح نبودن به سمت رستوران برای یافتن وسیله دفاع حرکت میکند. در این بین مجرمان با سلاح سرد چند ضربه به مأمور نیروی انتظامی وارد میکنند که مأمور برای مسلحکردن سلاح کمری خود تیر هوایی نیز شلیک میکند که بنا بر گمانهزنیها تیر شلیک نشده است. در نهایت علیاکبر رنجبر با یکی از اراذل و اوباش درگیر میشود. ضارب روی سینه علیاکبر رنجبر مینشیند و با قمه شاهرگ گردن او را میزند و او به شدت خونریزی میکند و به شهادت میرسد. قاتل علیاکبر رنجبر جمعه ۱۵ بهمن همان سال دستگیر و حکم قصاص یک مرداد ۱۴۰۱ اجرا میشود. متن پیش رو روایتی از سیره و سبک زندگی شهیدانه علیاکبر رنجبر از شهدای امنیت فراجا در گفتوشنود با همسرش معصومه زراعت پیشه است.
طاها و کوثر
علیاکبر در تاریخ ۲۵ شهریور سال ۱۳۵۸ در یکی از روستاهای فسا به دنیا آمد. او چهار خواهر و دو برادر دارد و در یک خانواده کاملاً مذهبی و اهل مسجد رشد پیدا کرده بود. وقتی به خواستگاریام آمد، ۲۲ سال داشت و من ۱۸ سال. ما نسبت فامیلی با هم داریم؛ دختر دایی و پسر عمه هستیم.
همان ابتدا وقتی قرار بود با هم بنشینیم و در مورد زندگی و آیندهمان صحبت کنیم به من گفت: من کسی را میخواهم که بتواند در جامعه از پس خودش و زندگی بدون من بر بیاید. کسی را میخواهم که فرزندانم را صحیح و در مسیر درست پرورش دهد. نهایتاً هر دو با قبول شرایط هم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. اوایل ازدواجمان به داراب رفتیم و بعد هم به شیراز. یکسالی هم در جهرم بودیم. علیاکبر در یکی از مأموریتها در درگیری با اشرار در جهرم یکی از پاهایش به شدت آسیب دید و شکست و یکسال نتوانست راه برود. تقریباً دو تا پلاتین داخل پایش گذاشتند. دو بار عمل کرد و بعد از یکسال توانست راه برود. بعد هم به بندر نقل مکان کردیم. از آنجا هم به شیراز آمدیم. سال ۸۷ خدا پسری به ما داد و بزرگترها برای پسرم اسم پیشنهاد میدادند. علیاکبر گفت قرآن را باز میکنیم هرچه آمد همان را انتخاب میکنیم.
قرآن را باز کردیم نام کوثر آمد ولی فرزند ما، چون پسر بود، مجدداً قرآن را باز کردیم، طاها آمد؛ اسم پسرمان را طاها گذاشتیم. سال بعد که خدا دخترمان را به ما داد نامش را کوثر گذاشتیم. علیاکبر خیلی دوست داشت که نام دخترش را رقیه بگذارد، اما وقتی قرآن را باز کردیم مجدداً نام کوثر آمد. علاقه عجیبی به این نام داشت همیشه یک انگشتر که روی آن نام حضرت رقیه (س) حک شده بود در دست داشت. او از دوران نوجوانی فعالیت بسیجی داشت. کارهای بسیجی رو به عهده داشت. مکبر مسجد بود. وقتی به شیراز آمدیم خادم شاه چراغ (ع) شد. روزهایی که شیفت نبود، چهار، پنج ساعت خادم حرم بود.
امتحان الهی!
علیاکبر خیلی خوشرو و مهربان بود. روز تشییع پیکرش این را به خوبی متوجه شدم. خیلیها آمده بودند که از شهادتش میسوختند و من نمیشناختمشان. خیرش به همه میرسید. اگر کسی را میدید که نیاز دارد یا وضع مالی خوبی ندارد، هر طوری که میتوانست به او کمک میکرد. هر کاری از دستش برمیآمد برای مردم انجام میداد. گاهی به او میگفتم، نیازی نیست این همه خودتان را تحت فشار قرار دهید، میگفت خواسته مردم از ما امتحان الهی است. یکی از بهترین رفتارهایش این بود که وقتی حقوقش را دریافت میکرد، ابتدا حق ایتام و نیازمندان را از آن برمیداشت بعد اجازه میداد که از حقوقش استفاده کنیم.
میگفت اینها باقیات و صالحات است. بهترین لحظات زندگیمان در حرم شاهچراغ گذشت. هر وقت میخواست استراحت کند ما را به شاهچراغ میبرد. بچهها هم با ذوق و شوق کنارش میرفتند، آنها دوست داشتند کنار پدرشان نماز بخوانند و عبادت کنند. بعد بچهها را به بازار میبرد و هرچه آنها دوست داشتند میخرید. گاهی گلایه میکردم، شما خستهاید، میگفت نه.
وقتی به خانه میآمد، سعی میکردم فضای خانه را برای استراحت و آرامش او مهیا کنم، اما او میگفت خیلی وقت است که فلانی را ندیدهایم به خانهشان برویم؛ بسیار به صلهرحم اهمیت میداد.
به کوچکتر و بزرگتری اهمیتی نمیداد. نمیگفت او کوچکتر است باید اول بیاید و بعد من بروم. همه را به یک چشم میدید. به همه سر میزد. هم به خانواده خودش و هم به خانواده من. بسیار میهماننواز بود خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت. ما در یک ساختمان زندگی میکردیم. پدر مادرشان طبقه پایین و ما طبقه بالا بودیم. هر روز قبل از اینکه به سر کار بروند ابتدا به دیدن پدر و مادرش میرفت. هر وقت که از سر کار میآمد ابتدا به دستبوسی پدر و مادرش میرفت، خیلی دوستشان داشت. از آنها میخواست برایش دعا کنند. روز مادر برای همه کادو میگرفت؛ برای مادرش، خواهرهایش و برای مادر و خواهرهای هم شده یک چیز کوچک میخرید که بگوید همیشه به یاد آنها هم است و آنها را به خانهمان دعوت میکرد و هدایا را به آنها میداد.
او مقید به نماز اول وقت بود. بعضی از ویژگیها به زبان راحت است، اما در عمل کار سختی است. نماز اول وقت خواندن او در هر شرایطی یکی از این کارها بود که به عمل درآمد. مثلاً اگر در بازار بودیم و صدای اذان را میشنید از من میخواست تا دوری بزنم، میرفت و در مسجد همانجا نمازش را میخواند. گاهی میگفتم یک ربع دیگر به خانه میرسیم، اما او میگفت نماز باید اول وقت خوانده شود.
۱۴ سکه و ۱۱۴ شاخه گل رز!
من و علیاکبر ۲۰ سال با هم زندگی کردیم. همه روزهایمان سرشار از خاطره است. مهریه من ۱۴ سکه تمام بهار آزادی و ۱۱۴ شاخه گل رز بود که ۱۴ سکه آن را روز زن سال ۱۳۹۹ (یک سال قبل از شهادتش) به ایشان بخشیدم.
تیر همان سال روز تولدم بود که به خاطر مشغله زیاد آن را فراموش کرد. خیلی ناراحت شدم و این موضوع در دلم ماند. چند روز بعد همینطور که نشسته بودیم و علیاکبر برایمان زیارت عاشورا میخواند. بغض کردم و بعد هم با گریه به علیاکبر گفتم، عزیزم من سکه مهریهام را بخشیده بودم نه گلهای رز را. او لبخندی زد و سکوت کرد. دقیقاً چند روز بعد روز زن بود. من بچهها را با خود به کلاس برده بودم و در مسیر برگشت علیاکبر با من تماس گرفت و گفت خیلی سریع به خانه بیا! کمی نگران شدم، همراه بچهها به خانه آمدیم. وقتی به خانه رسیدیم، علیاکبر یک دسته گل بزرگ برای روز زن گرفته بود. خیلی خوشحال شدم. بچهها هم خندیدند و گفتند مامان این هم گلهای رز مهریهات. روز زن سال ۱۴۰۰ او بهترین خاطره را برای من ساخت.
عشق به رهبر، عشق به کشور
یکی از ویژگیهای همسرم علاقه بسیار زیاد او به حضرت آقا بود. ایشان را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت ما هر کاری برای رهبر، کشور و مردممان انجام دهیم، کم کردهایم.
در یکی از مأموریتها پایش شکست و مجبور به استفاده از پلاتین شد. خیلی اذیت میشد بارها اصرار کردم و از او خواستم که دنبال جانبازیاش برود، اما قبول نکرد. میگفت این آسیبی که من دیدم، این جانبازیام فدای رهبر، فدای کشورم. همسرم اصلاً اهل غیبتکردن نبود. پشتسر کسی حرف نمیزد، حتی اگر جایی صحبتش پیش میآمد، میگفت غیبت کسی را نکنیم، گاهی از مجلس بلند میشد. شاید از او ناراحت میشدند، اما برای او اجرای دستور الهی از هر چیز دیگری مهمتر بود.
وصیتنامه در سفر کربلا
وقتی میخواست به زیارت کربلا برود، وصیتنامهاش را نوشت. خیلی ناراحت شدم. وصیتش را گرفتم و آن را پاره کردم. گفتم این کار را نکن، نگرانت میشوم. گفت نگرانی ندارد. اگر من پنج دقیقه دیر کنم، زمین و زمان را به هم میدوزی. گفتم دست خودم نیست، دلشوره میگیرم. همه این مدت که به مأموریت رفتی و سرکار هستی، همینطور هستم. نمیدانم یک حسی به من میگوید اتفاقی برای تو خواهد افتاد.
کوچه شهید اکبر رنجبر
خیلی شهادت را دوست داشت. گاهی حرف از شهادت که میشد، من گلایه میکردم و میگفتم تو رو خدا از این حرفا نزن ما بچه کوچک داریم، من به تنهایی نمیتوانم. بعد از نمازهایش آیتالکرسی میخواند و دعای شهادت میکرد. خوب به یاد دارم یک روز من و بچهها را سوار ماشین کرد و با خود برد. رفتیم سرکوچه یکی از همین روستاهای شیراز. اسم کوچه شهید اکبر رنجبر بود. ایستاد و به تابلو نگاه کرد. گفتم علیاکبر چه شده؟! گفت معصومه نگاه کن. اگر اسم این تابلو بشود شهید علیاکبر رنجبر چه خوب میشود! خیلی زیبا میشود. من خیلی ناراحت شدم. گریه کردم، گفتم تو اصلاً به فکر ما نیستی. فقط به فکر خودتی! شهادت را خیلی دوست داشت نه اینکه امید به زندگی نداشته باشد، نه امید به زندگی داشت، ولی این نوع مرگ را نکو میدانست.
حلالیت طلبید و رفت!
از آنجا که مشغلههای علیاکبر خیلی زیاد بود، اکثر کارهای خانه بر عهده من بود. از خرید گرفته تا برگزاری مراسم و تولد بچهها. دو سه روز قبل از شهادتش تولد دخترم بود، با من تماس گرفت و گفت چه کیکی برای تولد دخترمان بگیرم؟! خیلی تعجب کردم معمولاً این کارها را من انجام میدادم. بعد به من گفت آماده باشید میخواهیم برای تولد بیرون برویم؛ رفتیم شاهچراغ. ابتدا زیارت، نماز و بعد هم یک تولد همانجا برای دخترم گرفتیم.
حال و هوای خاصی داشت. دنبال این بود که کارهای ناتمامش را تمام کند. میگفت کار دارم، خیلی هم کار دارم. یک عادتی که من همیشه داشتم، این بود که هر روز صبح پشتسرش آب میریختم. روز آخر نمیدانم چرا فراموش کردم که این کار را انجام دهم. علیاکبر رفت و دوباره برگشت به من گفت از من راضی هستی؟! گفتم ساعت ۶:۳۰ چه میگویی؟! مگر نمیگی دیرم شده، برو.
نمیدانم چرا با شنیدن این جمله دلشوره گرفتم او رفت و من به دنبال او رفتم. گفتم چرا این سؤال را از من پرسیدی؟ گفت من میروم، اما برگشتم با خداست؟! بعد هم رفت، مجدداً سرش را آورد داخل حیاط و گفت حلالم کن و رفت... .
خبری به تلخی نبودنش
از روزی که خبر شهادت را شنیدم، برایتان بگویم از روزی که تلخترین و سختترین لحظات زندگیام را سپری کردم. آن روز بچهها را به مدرسه بردم. در راه برگشت از مدرسه باید کلی خرید میکردم. قرار بود برای شب میهمان داشته باشیم. درگیر کار و آمادهکردن وسایل پذیرایی بودم که تلفنم پشتسرهم زنگ میخورد. همه سراغ همسرم را میگرفتند میگفتم چرا با خودش تماس نمیگیرید؟! میگفتند علیاکبر جواب نمیدهد! ما خواستیم حال او را از تو بپرسیم. من هم میگفتم او سرکار است. وقتی تماس اطرافیان و دوستان با من زیاد شد، نگران شدم و دلشوره عجیبی گرفتم.
شماره علیاکبر را گرفتم، اما او جواب نداد. هیچوقت نمیشد جواب من را ندهد، حتی اگر گوشیاش در دسترسش نبود به محض دیدن شماره من با من تماس میگرفت تا خیالم راحت بشود.
کارهایم را کردم و به دنبال بچهها رفتم، وقتی آمدم دیدم در خانهمان خیلی شلوغ است. خیلیها جمع شده بودند. عدهای ناراحت بودند و تعدادی هم گریه میکردند. از آنها پرسیدم چه شده؟! فقط زمزمهای میشنیدم که میگفت معصومه خانم! نمیتواند تحمل کند. خودم را به طبقه بالا رساندم وقتی جمعیت را دیدم، بیتابیشان را دیدم، گریههایشان را دیدم، فهمیدم که اتفاقی برای علیاکبرم افتاده؛ آنجا بود که خبر شهادتش را به من دادند.
ماند که شهید شود
نمیدانم چطور میتوانم مراسم تشییع او را برای شما وصف کنم. مراسمی که بسیار باشکوه برگزار شد. پیکر او بعد از اقامه نماز جمعه در شاهچراغ تشییع شد. حضور مردم به قدری بود که نیروهای امنیتی و همکاران همسرم تمام تلاششان این بود که خدایی نکرده اتفاقی برای کسی نیفتد. مردم عزیز ما قدردان نیروهای امنیتی و انتظامی خود هستند. همه زندگیاش را برای کشور، مردم و آرامش آنها فدا میکرد. وقتی عظمت حضور مردم را دیدم به بچهها گفتم یادتان میآید دو ماه قبل از شهادت پدر همه ما درگیر مریضی کرونا شدیم. خواست خدا بر این بود که پدر بماند و به شهادت برسد. واقعاً مردن برای او کم بود. اصلاً حیف بود که او با مرگ طبیعی از دنیا برود؛ لیاقت شهادت را داشت.
حضور و برکت معنوی شهید
یکی از دلخوشیهای من این بود که علیاکبر بعد از بازنشستگی کنار ما میماند. میگفت وقتی بازنشسته بشوم به خانه میآیم. دیگر نمیخواهد دنبالم بگردی. نمیخواهد منتظرم باشی. نمیخواهد نگران بمانی. بعد از او هر وقت درمانده میشوم، میگویم علیاکبر تو که گفتی سختیها تمام میشود. تو برای همیشه کنار ما خواهی ماند. قسمتش شهادت بود، او شهید شد و حالا من با تمام وجود او را کنار خود حس میکنم. گاهی مشکلات برایم سهل میشود، سختیها برایم آسان و میگویم این به خاطر حضور معنوی علیاکبر است.
خیلی وقتها برای بچهها خرید میکرد که من میگفتم علیاکبر این به درد ۱۸ سالگی بچهها میخورد، میگفت اشکال ندارد نگهدار. حالا که فکر میکنم میبینم او پیشبینی همه چیز را کرده بود.
من و دلتنگی
علیاکبر زیارت عاشورا را خیلی دوست داشت. خودش هم صوت زیبایی داشت. همیشه از او میخواستم برایمان زیارت عاشورا بخواند. حالا وقتی خیلی دلتنگش میشوم برایش زیارت عاشورا میخوانم گاهی خودم را به گلزار شهدا میرسانم و کنار مزارش مینشینم و دلتنگیهایم را با او زمزمه میکنم.
منبع: روزنامه جوان