به گزارش شهدای ایران به نقل ا ز جهان،مردادماه سال ۱۳۹۵ بود. یک مشکل در کارم ایجاد شده بود. خیلی ناراحت بودم. یک شب در عالم رویا دیدم در خانه نشستهام. یک جوان خوشسیما با لبخند به سمتم آمد. من بلند شدم و او را بغل کردم و با هم احوالپرسی کردیم. انگار همدیگر را میشناختیم. بستهای به من داد و گفت: «نزدیک ماه محرمه اینو برای تو آوردم.»
بسته را باز کردم دیدم داخلش دو تا پیراهن مشکی و یک شال سبز است. پیراهن را گرفتم تا ببینم اندازهام هست یا نه. دیدم پشت پیراهن نوشته شده: «عباس دانشگر»
به چهره عباس خیره شدم. گفت: «اگر مشکل داشتی به خودم بگو، کمکت میکنم.» بعد با لبخند با من خداحافظی کرد. از خواب که بیدار شدم، گیج بودم. دائم به خودم میگفتم: «کی بود به خواب من اومد؟» حدس زدم آن جوان باید شهید باشد. اسم عباس در ذهنم مانده بود. توی فضای مجازی «شهید عباس» را جستجو کردم.
عکسی را دیدم، حس کردم همان جوان بود که در خواب دیدم. زیر عکس نوشته بود شهید عباس دانشگر، رفتم سراغ بقیه عکسها و وصیتنامهاش.
وصیتنامه شهید عباس دانشگر واقعاً عجیب و پرمحتوا بود. با خواندن وصیتنامه به عظمت روحی این شهید پی بردم. از آن روز با او رفيق شدم. هر وقت تنها میشوم با او خلوت میکنم. شبها باهاش حرف میزنم تا خوابم ببرد. تا به حال چند کار خیر به نیتش انجام دادهام. از جمله ظهرها در مسجد اذان میگویم و هر ماه مبلغی از حقوقم را کنار میگذارم و به نیازمندان کمک میکنم.
من اهل شیراز هستم. با پرس و جو شماره پدر شهید را پیدا کردم و با او تماس گرفتم و خوابم را تعریف کردم.
متوجه شدم تنها من نیستم که چنین خوابی را دیدهام. بعد از دو هفته، پدرش کتاب اذان صبح به وقت حلب با تعدادی عکس شهید را برای من فرستاد. من با سیره و سبک شهید بیشتر آشنا شدم و خدا را شکر که او را به عنوان دوست خود انتخاب کردم.
برگرفته از کتاب «کتاب آخرین نماز در حلب»؛ روایتی از زندگی شهید مدافع حرم عباس دانشگر
راوی: دوست شهید، سیدجعفر یزدیانی