شهدای ایران shohadayeiran.com

«رفتار شهید نواب در دادگاه، خیلی جالب بود. لباس روحانیت را از ایشان گرفته و پالتوی سرداری به تنش کرده بودند! خبرنگار‌ها ریختند که عکس بگیرند. شهید نواب شال سبزش را از کمر باز کرد که به سرش ببندد که سرگرد بهزادنیا نماینده دادستان آمد و شال را از او گرفت و گفت بیشتر از این به لباس روحانیت توهین نکن! شهید نواب شال را از دستش بیرون کشید و گفت به جدم قسم با همین لباس کشته می‌شوم!»
شهدای ایران:به نقل از جوان،/علی بهاری/مردی که طلایه‌دار برپایی حکومت اسلامی بود، با آغوش باز شهادت را پذیرفت. این معدل روایت دوست و دشمن از واپسین فصل حیات رهبر پاکباز فدائیان اسلام است. اینک در سالگشتی دیگر از شهادت حضرت سیدمجتبی نواب‌صفوی و یارانش به بازخوانی روایاتی از این فصل نشسته‌ایم. روحش شاد و یادش گرامی باد. 
 
 به جدم قسم با لباس روحانیت کشته می‌شوم
برخی که نواب را در واپسین فصل جانبازی همراهی کردند، پس از پشت‌سر نهادن شکنجه‌ها و زندان‌های طاقت‌فرسا ماندند و روایات خود را از مقاومت رهبر و مقتدایشان به تاریخ سپردند. زنده‌یاد علی بهاری در زمره آنان بود که پس از سپری‌شدن دوره نخستین محکومیت، بار دیگر دستگیر شد و به زندان افتاد! وی در این فقره خاطرنشان ساخته است:
«در شب نخست دستگیری، احمد عباسی‌تهرانی برادر همسر شهید عبدالحسین واحدی را آوردند و نشانم دادند و گفتند: اگر حرف نزنی، تو را به این روز می‌اندازیم! شکنجه‌های‌شان شلاق بود، نبشی و بطری! ساق پای آدم را روی نبشی می‌گذاشتند و یکی می‌نشست روی پای آدم و همراه با فحش، مشت و لگد، شلاق می‌زد. البته شکنجه‌هایی که ما را دادند، در مقابل شکنجه خلیل طهماسبی - که او را داخل بشکه پر از خرده شیشه انداختند و بشکه را غلتاندند- هیچ بود! آنقدر در گوش‌های خلیل زده بودند که جفت گوش‌هایش چرک کرده بود و با گوش‌های پانسمان شده به دادگاه آمد! در قزل‌قلعه، دو تا اتاق تو در تو بود. در یکی از آنها از من بازجویی می‌کردند و در اتاق عقبی، از شهید نواب صفوی. لای انگشتان دستش مداد گذاشته بودند و فشار می‌دادند تا استخوان‌هایش خرد شوند و فریاد می‌زدند با این دست علیه شاه اعلامیه نوشتی؟! رفتار شهید نواب در دادگاه خیلی جالب بود. لباس روحانیت را از ایشان گرفته و پالتوی سرداری به تنش کرده بودند! خبرنگار‌ها ریختند که عکس بگیرند. شهید نواب شال سبزش را از کمر باز کرد که به سرش ببندد، سرگرد بهزادنیا نماینده دادستان آمد و شال را از او گرفت و گفت بیشتر از این به لباس روحانیت توهین نکن! شهید نواب شال را از دستش بیرون کشید و گفت به جدم قسم با همین لباس کشته می‌شوم!... تمام فیلم‌های دوربین‌های عکاسان را از آنها گرفتند و بعد هم آنها را از دادگاه بیرون کردند. وقتی حکم اعدام آنها خوانده شد، شهید نواب روی خاک افتاد و سجده کرد....» 
 ما با اجازه از مجتهدان جامع‌الشرایط به تکلیف شرعی خود عمل کردیم
مرحوم اصغر عمری نیز در زمره افرادی بود که در دادگاه نظامی، همراه با شهید نواب صفوی و یارانش محاکمه و محکوم شد. او از این رویداد، نکات پی آمده را به خاطر سپرد:
«دادگاه بدوی در محل دژ‌بانی، در خیابان سوم اسفند سابق و در یکی از اتاق‌های دژبانی تشکیل شد. بعد هم سری شد. شهید نواب دائماً تکرار می‌کرد که این دادگاه صلاحیت رسیدگی ندارد و باید عمومی، آزاد و با حضور هیئت منصفه باشد. دادگاه ظاهراً برای رسیدگی به اعتراضات شور می‌کرد و بعد می‌گفت اعتراض وارد نیست! در دادگاه، بیشتر فشار روی نظریه‌پردازان فدائیان اسلام، یعنی نواب صفوی، خلیل طهماسبی و سیدمحمد واحدی بود و بیشتر وقت دادگاه هم به دفاعیات آنها گذشت. شهید نواب سه چهار نفر را برای وکالت معرفی کرده بود که آنها قبول نکردند و خود دادرسی ارتش برای همه ما وکیل تسخیری انتخاب کرد. وکیل شهید نواب، دکتر شایان‌فر و وکیل من، دکتر دانش بودند. شهید نواب در دادگاه بدوی خیلی حرف نزد، ولی در دادگاه تجدید نظر مفصلاً در این مورد صحبت کرد که ما با اجازه از مجتهدان جامع‌الشرایط به تکلیف شرعی خود عمل کردیم. تشکیلات ما هم برای اهداف شخصی تشکیل نشد، بلکه برای اجرای احکام اسلامی تشکیل شد. ما با حزب توده هم همکاری نداشتیم، چون آنها مارکسیست هستند و ما خداپرست و در اصول با یکدیگر تفاوت داریم. دادستان برای هر هشت نفر ما درخواست اعدام کرد که برای هشت نفر این حکم قطعی شد و دیگران به زندان محکوم شدند. روز ۲۶ دی ۱۳۳۴، ما را به لشکر۲ زرهی بردند. من دیدم شهید نواب، لباس روحانیت بر تن دارد و بسیار خوشحال است و با شعف خاصی گفت لباسم را گرفتم! قبلاً در دادگاه گفته بود که به جدم قسم با همین لباس روحانیت اعدام می‌شوم! آن شب همه ما را به زندان بردند. من و احمد عباسی‌تهرانی در یک سلول و علی بهاری و سیدهادی میر‌لوحی در سلول دیگری بودند. از جای بقیه هم خبر نداشتیم. شب ۲۷آذر، با صدای قرآن و دعا بیدار شدیم. ساعتی بعد از شکاف در دیدیم که شهید نواب را از سلولش بیرون آوردند و شهید طهماسبی و شهید واحدی و شهید ذوالقدر هم پشت سر ایشان. صبح که برای وضو گرفتن رفتیم، فهمیدیم که آیت‌الله کاشانی را هم دستگیر کرده و آورده‌اند. آنجا بود که سیدهادی میر‌لوحی متوجه می‌شود که برادرش و سه نفر دیگر را شب قبل تیرباران کرده‌اند. صبح من و آقایان بهاری و تهرانی در سلول خوابیده بودیم که دیدیم میر‌لوحی گریه‌کنان آمد و فهمیدیم موضوع از چه قرار است. معلوم شد ۱۰ روز مهلت فرجام‌خواهی را رعایت نکرده‌اند. اجازه عزاداری هم که نداشتیم، در نتیجه در سکوت گریه کردیم و ختم گرفتیم. گریه‌هایی که در طول سالیان، کم‌کم تبدیل به زمزمه و فریاد شد و نهایتاً طومار سلطنت شاه را در هم پیچید....» 
 نواب صفوی، احترامش را به من کمونیست متعصب تحمیل کرد
دیگر اعضای فدائیان اسلام، بعد‌ها و از طریق گفته‌های شاهدان، حدیث پایمردی و جانبازی مقتدای خود را شنیدند. محمدمهدی عبدخدایی دبیرکل کنونی فدائیان اسلام که ماه‌ها پس از شهادت نواب و یارانش دستگیر و محکوم شد در زندان و از یکی از نظامیان توده‌ای، ماجرای ذیل را استماع کرد:
«در دورانی که من در زندان بودم، از جمله زندانیان سیاسی سروان شلتوکی بود. یک روز او به من گفت من خیلی دلم می‌خواهد با شما صحبتی داشته باشم، چون من ناظر کشته‌شدن نواب صفوی یا به قول خود شما شهادت ایشان بودم. قرار گذاشتیم که فردا عصر در حیاط زندان قدم بزنیم و او خاطره خودش را برای من تعریف کند. حدود ساعت چهار بعدازظهر فردای همان روز آقای شلتوکی آمد. سیگارش را روشن کرد و اولین جمله کلامش که مایه تعجب من شد، این بود که گفت نواب صفوی با شجاعت و عظمت خودش احترامش را به من کمونیست متعصب تحمیل کرد! من به او گفتم چطور؟ او گفت در آن شب سرد زمستانی که نواب را می‌خواستند اعدام کنند، من هم زندانی بودم. من هنوز هم وقتی صدای آژیر آمبولانس را می‌شنوم، یاد آن شب می‌افتم! گفتم شما مرگ خسرو روزبه، سیامک و مبشری را هم دیده بودید. گفت هیچ کدام از آنها مانند نواب صفوی مرگ را با نشاط و آغوش باز استقبال نکردند! شلتوکی گفت روز ۲۶ دی سال ۳۴، من تلاش کردم نواب صفوی را ببینم. وقتی به دستشویی می‌رفت و استغفرالله می‌گفت، من هم به سرباز اتاقم می‌گفتم می‌خواهم بروم دستشویی! من آنجا نواب صفوی را دیدم که با نشاط خاصی گفت امشب آخرین شب ماست، از ما فرجام گرفته‌اند. من فهمیدم که می‌داند چه خواهد شد. من در یک اتاق چهار نفره بودم. وقتی به اتاقم برگشتم به رفقا گفتم بچه‌ها امشب بیدار بمانید تا ناظر اعدام این چند فدایی اسلام باشیم! آن شب قرار شد به نوبت کشیک بدهیم، از ساعت ۱۲ به بعد نوبت من بود. من بیدار بودم که صدای کفش مأمورین به گوشم رسید. ساعت سه بود. نفر بعدی را بیدار نکردم، خودم ایستادم و از سوراخ اتاقم نگاه می‌کردم. گهگاه، آهسته به گفت‌و‌گو‌های بیرون گوش می‌دادم. سرهنگ اللهیاری نماینده دادستان ارتش و قاضی عسگر و بعضی از افسران زندان هم آمدند. من شنیدم که نواب صفوی می‌گفت خلیلم، محمدم، مظفرم زودتر آماده شوید، زودتر غسل شهادت کنید، امشب جده‌ام فاطمه زهرا (س) منتظر ماست! من مدت‌ها بود که صدای قرآن را نشنیده بودم. یک مرتبه صدای قرآن خواندن نواب صفوی، در آن شب سرد زمستانی سکوت زندان را در هم شکست! نمی‌دانم چه می‌خواند، اما پس از چندین سال که من صوت قرآن را نشنیده بودم، صدای او تمام وجودم را به خود جلب کرد. وقتی قاضی عسگر از ایشان می‌خواست آخرین وصیت خودشان را بگویند، در جواب گفت ما شهید می‌شویم، اما بدانید که از هر قطره خون ما مجاهدی تربیت خواهد شد و ایران را اسلامی خواهد کرد. در آن لحظه من به افکار این مرد خندیدم! بعد به دوستانش گفت بچه‌ها من جلو می‌روم، الله‌اکبر می‌گویم، شما هم پاسخ تکبیر مرا بدهید. من شنیدم که نواب صفوی گفت چشمان ما را نبندید، زیرا ما می‌خواهیم با چشمان باز به استقبال شهادت برویم. اللهیاری می‌خندید و گروهبان‌ها و افسرانی که آنجا بودند، حرف‌های نواب را به مسخره گرفته بودند! خود من هم در دلم می‌خندیدم که این مرد ۳۱ ساله چه می‌گوید؟ در چه آرزویی به سر می‌برد؟ کمونیسم جهان را گرفته، یک میلیارد کمونیست در دنیا هست، دنیای سرمایه‌داری، نظریات اومانیستی، افکار گوناگونی که فلاسفه اروپا و شرق دارند تحویل بشریت می‌دهند، جایی برای مذهب نگذاشته، اما این سید یک لاقبا در حین مرگ دارد می‌گوید که از هر قطره خون من مجاهدی بزرگ به وجود خواهد آمد!....» 
 
 می‌خواهیم با چشم باز به استقبال شهادت برویم
خانواده رهبر فدائیان اسلام نیز در باب واپسین فصل از حیات آن بزرگ، گفتنی‌هایی فراوان دارند. فاطمه نواب صفوی نخستین فرزند شهید نواب صفوی - که در تنها دیدار خانواده با پدر در زندان حضور داشته- آن را اینچنین توصیف کرده است:
«آن شب پدر و یارانش، برای غسل شهادت آب درخواست می‌کنند. سپس نماز شکر به جا می‌آورند و نوای دلنشین و گرم قرآن آنها سکوت سهمناک زندان را در هم می‌شکند. به هنگام شهادت نیز با یکدیگر قرار می‌گذارند تا با صدای بلند اذان بگویند و اجازه نمی‌دهند چشم‌های‌شان را ببندند. می‌گویند می‌خواهیم با چشم باز به استقبال شهادت برویم! پدر در سخنرانی کوتاهی، خطاب به مأموران حاضر در صحنه می‌گوید: پروردگارا! شاهد باش جز برای اعتلای دین تو قیام نکردم و جز شهادت هدفی نداشتم و تو را برای این موهبت عظیم شکرگزارم... پزشک در واپسین دم، آنان را معاینه می‌کند و کمترین نشانه‌ای از ترس و اضطراب در آنها نمی‌بیند. رژیم ستمشاهی تصور کرد با به شهادت رساندن این بزرگمردان، می‌تواند فریاد عدالت‌خواهی یک ملت را خاموش کند، غافل از آنکه از قطره قطره خون آنان هزاران لاله بر دمید و سرانجام تلاش‌های آنان به ثمر رسید....»
 
 پیکر‌ها را بدون اطلاع خانواده و مخفیانه دفن کردند
زنده‌یاد نیرالسادات احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی در پی شهادت او و بر مزارش به ایراد سخنرانی‌های پرشور و حماسی پرداخت. وی در بازنمایی آنچه در آن روز‌ها بر وی گذشته است، اظهار داشت:
«زمانی که خبر شهادت نواب را شنیدم، می‌خواستم فریاد بزنم. خدا می‌داند که روزم شب شد و من آن روز احساس می‌کردم هر کجا را نگاه می‌کنم، ظلمات است و چشمانم انگار هیچ کجا را نمی‌دید، اما یک لحظه به خودم آمدم و رسالت بزرگ نواب را یاد کردم و به خودم گفتم باید قوی باشید، زیرا شهید نواب از آدم‌های ترسو و بزدل بدشان می‌آمد. خیلی مقاوم، محفوظ و پوشیده به دنبال جنازه نواب رفتم. گفتم نواب و دوستانش عاشق شهادت بودند، اما جسد این شهدا را بدهید تا ما هر جایی که می‌خواهیم دفن‌شان کنیم که مطلع شدیم بدون اطلاع ما و مخفیانه دفن‌شان کرده‌اند. واقعیت این است که همه فکر می‌کردند، نواب تبرئه یا به حبس ابد محکوم می‌شود که اگر چنین می‌شد در فاصله‌ای کمتر از یک‌سال زندان آزاد می‌شد، چون اقشار مذهبی جامعه به نفع او فعالیت می‌کردند. بعدازظهر سر مزار آقای نواب آمدیم. عده‌ای کثیری از مردم تهران و سراسر کشور، همه داغدار نواب بودند. من همینطور که آمدم، افتادم روی قبر و بنا کردم به گریه‌کردن. در همین حال یک سربازِ بی‌ادب با چکمه خود به پای من زد و گفت بلند شو، نمی‌خواد گریه کنی! تا این جمله را شنیدم، انگار یک کوره باروت را منفجر کردند! ایستادم و فریاد زدم آری، خاندان آل محمد (ص) را هم، بنی‌امیه همین‌گونه تسلیت دادند.‌ای پسر پهلوی، چه خوب ثابت کردی که از چه قوم و سلسله‌ای هستی! نیمه شب فرزندان آل‌پیغمبر (ص) را به جرم حق‌گویی و دین‌داری می‌کشی و تصور می‌کنی، همیشه می‌توانی جابرانه حکومت کنی؟ هیهات آیا ندیدی که پدر جنایتکارت با آن ذلت و بدبختی و نکبت به درک واصل شد؟‌ای پسر پهلوی از شهادت و اسارت ما را می‌ترسانی، در حالی که شهادت از اجداد ما و اسارت از عمه زینب (س) به ما ارث رسیده. به خدا سوگند اگر تمام مردان ما را بکشی، ما زنان حاضریم در مقابل شما دشمنان اسلام بایستیم....» 
 
 او همیشه آرزوی شهادت داشت، گوارایش باد
یاران شهید نواب صفوی، در هر حال و نقطه‌ای که خبر شهادتش را شنیدند، آن را غیرمنتظره نیافتند! چه اینکه او هماره چنین فرجامی را از ذلت حق طلب می‌کرد. این امر به شرحی که می‌خوانید، مورد اذعان زنده‌یاد مراد کریمی قرار گرفته است:
«من در اوایل سال ۱۳۳۳، به زادگاهم شهرستان بیارجمند برگشتم و ازدواج کردم. پیش خودم عهد کرده بودم که اگر فرزند اولم پسر شد، او را برای خواندن دروس طلبگی به قم بفرستم! همینطور هم شد و با وجود نارضایتی‌های خانواده او را به حوزه فرستادم و طلبه شد. من در بیارجمند دوستی داشتم به نام محمدباقر معروف به شیخ باقر که شوهر دختر عمه‌ام و بزرگ قبیله و کدخدا بود. در تهران که بودم، گاهی برای دیدن فرزندش می‌آمد و من احساس می‌کردم اگر او را پای منبر شهید نواب ببرم، روی او تأثیر خوبی می‌گذارد. این کار را کردم و او از طرفداران پروپاقرص نواب شد! یک روز در بیارجمند در خانه بودم که او آمد، در حالی که زار زار گریه می‌کرد! آن روز‌ها هر کسی رادیو نداشت و فقط کسانی که وضع مالی خوبی داشتند، رادیو داشتند. پرسید خبر نداری که دوستت را شهید کردند؟ گفتم کدام دوستم؟ گفت نواب و یارانش را اعدام کردند! گفتم نواب به آرزویش رسید، او همیشه آرزوی شهادت داشت، گوارایش باد! بعد‌ها یکی از سربازانی که هنگام شهادت نواب و یارانش حضور داشت، برایم تعریف کرد: در سحرگاه ۲۷ دی ۱۳۳۴ که نواب و همراهانش را به میدان تیر زندان قصر آوردند، نواب آب خواست و وضو گرفت و همگی نماز خواندند. سپس رو کرد به یارانش و گفت دیشب رسول خدا (ص) را خواب دیدم، ان‌شاءالله به زودی نزد جدم خواهیم رفت! می‌گفت نواب و یارانش اجازه ندادند چشم‌های‌شان را ببندند و گفتند می‌خواهیم با چشم باز نزد خدا برویم....» 
 
 نامه‌ای که هیچ‌گاه از سوی نواب امضا نشد
غایت مقال حاضر را به دفع شبهه‌ای درباره عفوخواهی رهبر فدائیان اسلام از پهلوی دوم اختصاص می‌دهیم. تارنمای مرکز اسناد اسلامی در این موضوع به انتشار یک سند و توضیحات مربوط بدان مبادرت کرده است:
«شهید نواب‌صفوی از جمله شخصیت‌هایی است که هجمه‌های سنگینی از سوی جریان تحریف به او وارد می‌شود. مثلاً اخیراً ادعایی دروغین علیه وی مطرح شده و گفته می‌شود که او یک روز قبل از تیرباران با نگارش نامه‌ای به شاه از او طلب عفو کرده است! این ادعا به چند دلیل کذب است: 
۱- نامه‌ای که گفته می‌شود نواب ساعاتی پیش از اعدام آن را خطاب به شاه نگاشته به صورت تایپ‌شده است و دستخط او نیست. 
۲- هیچ امضایی از نواب صفوی که تأییدکننده متن نامه باشد، در آن دیده نمی‌شود. 
۳- هیچ قرینه‌ای دال بر وجود نامه مشابهی با دستخط نواب صفوی با مضمون درخواست عفو از شاه وجود ندارد. 
۴- مقایسه محتوای نامه با دفاعیات نواب در دادگاه و متن بازجویی از وی تناقضاتی آشکار دارد. 
۵- مشی نواب در مواجهه با رژیم پهلوی، نشانگر خوی سازش‌ناپذیر اوست و این با محتوای نامه ساختگی تناقض دارد، اما اصل ماجرا چیست؟ این متن قبل از اعدام نواب پیش روی وی قرار می‌گیرد، تا او با امضای آن از شاه درخواست عفو کند، اما نواب از امضای عفونامه مذکور خودداری می‌کند. نامه تقریباً مشابهی در همان تاریخ به نام شهید خلیل طهماسبی خطاب به شاه نوشته شده که البته وی نیز همانند نواب حاضر به امضای آن نامه نشد. رژیم به دنبال آن بود تا با تهیه متنی سرشار از عجز و امضای آن از سوی نواب یک سناریوی ساختگی علیه نهضت به راه بیندازد تا ضمن افترا بستن به نواب و یارانش، برای دیگر رهبران نهضت هم پرونده‌سازی کنند، اما نواب از امضای آن خودداری می‌کند. در راستای همین سناریو، روزنامه اطلاعات صبح روز ۲۷ دی‌ماه و پس از تیرباران نواب و یارانش، ضمن درج خبری درباره اعدام آنها می‌نویسد: نواب دیروز عریضه‌ای به پیشگاه شاهنشاه نوشت و آن را به وسیله دادستان ارتش، به حضور ملوکانه تقدیم داشت! با وجود این پرونده‌سازی‌ها، نه آن روز دستخطی از نواب صفوی در روزنامه‌ها و مطبوعات منتشر شد و نه در آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی چنین مدرکی وجود دارد و چنانکه گفته شد، تنها متنی تایپ شده که آن نیز فاقد امضای شهید نواب صفوی است، موجود می‌باشد....»
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار