شهدای ایران shohadayeiran.com

مجید از ابتدای جنگ که به کردستان اعزام شد تا انتهای جنگ همواره در جبهه بود. به جز زمان‌هایی که مجروحیت داشت و مجبور می‌شد، مدتی در خانه یا بیمارستان بماند. لطف خدا شامل حال خانواده ما بود که هم پدرم هم برادرکوچک‌ترم هم خودم مشغول دفاع از نوامیس و مرزهایمان بودیم. مادرم هم مدتی در بخش پشتیبانی مشغول خدمت بود

به گزارش شهدای ایران،شهیدمجید محرابی از خانواده‌ای تمام رزمنده بود که علاوه بر او، دو برادر و پدرشان نیز در جبهه‌های دفاع‌مقدس حاضر شده بودند. حتی مادر این خانواده نیز در پشتیبانی از جبهه‌ها به مناطق عملیاتی رفته بود. امیر محرابی، برادر شهید مجید محرابی که در گفت‌و‌گو با ما راوی خاطرات برادر شهیدش شد از حماسه‌ای می‌گوید که همین چند سال پیش در کشورمان جریان داشت و برخی از خانواده‌ها و اقشار بار اصلی جنگی ویرانگر را به دوش می‌کشیدند که هشت‌سال تمام از سوی ابرقدرت‌ها به کشورمان تحمیل شده بود. اما اگر نبود جانفشانی شهدایی، چون مجید محرابی، شاید اکنون سرنوشت کشور ما نیز مثل برخی از کشور‌های منطقه می‌شد که هزینه‌های تسلیم شدن برای آنها از ایستادگی و جنگیدن بسیار بالاتر شده است. امیر محرابی می‌گوید: برادرم بار‌ها و بار‌ها مجروح شد. تکه‌تکه جسمش را از دست داد، اما می‌گفت اگر از من فقط پاهایم باقی بماند، با همان پا‌ها در راه جبهه قدم برمی دارم. 
 
مجروح در مراسم عروسی
ابتدا می‌خواهم از مجروحیت‌های برادر شهیدم بگویم. مجید از ابتدای جنگ که به کردستان اعزام شد تا انتهای جنگ همواره در جبهه بود. به جز زمان‌هایی که مجروحیت داشت و مجبور می‌شد مدتی در خانه یا بیمارستان بماند. لطف خدا شامل حال خانواده ما بود که هم پدرم هم برادرکوچک‌ترم و هم خودم مشغول دفاع از نوامیس و مرزهایمان بودیم. مادرم هم مدتی در بخش پشتیبانی مشغول خدمت بود. 
مجید با توجه به ایام طولانی‌ای که در جبهه بود، چندین بار مجروح شد و جراحت‌های متفاوتی برداشت. اولین مجروحیتش به سال ۶۱ برمی گردد. آن ایام، ایام ازدواج من بود. مجید از ناحیه زانو مجروح شده بود و به تهران بازگردانده شد. به همراهانش گفته بود امشب، شب عروسی برادرم است. من را به خانه او ببرید. می‌خواهم در مراسمش باشم. همان شب با پای زخمی به مراسم رسید و من خودم صبح به بیمارستان منتقلش کردم. 
دومین‌بار، در عملیات فتح‌المبین مجروح شد. در این عملیات بعثی‌ها در منطقه دشت عباس مسلسل ضد‌هوایی که برای زدن هواپیما استفاده می‌شود را به سمت زمین تراز کرده بودند و شلیک می‌کردند. به حدی نزدیک زمین تنظیمش کرده بودند که اگر کسی تردد می‌کرد این گلوله‌ها به پهلو و شکمش اصابت می‌کرد. در آن زمان مجید از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. سرتاسر سطح شکمش پاره شده بود. به طوری که روده‌ها کاملاً از شکم خارج شده بودند. اخوی ما با شجاعت تمام، می‌بیند از خودش مجروح‌های سخت‌تری هم هستند و امدادگران باید به آنها برسند؛ لذا خودش روده‌هایش را برمی‌گرداند داخل شکم‌اش و با یک چفیه آن را می‌بندد. بعد دو کیلومتر را با همان وضع طی می‌کند و خودش را به آمبولانس می‌رساند. بعد او را به اهواز و از آنجا هم به تهران منتقل می‌کنند. 
 
قرار ماندن نداشت!
نکته‌ای که اینجا باید اشاره کنم این است که مجید قرار ماندن نداشت. بلافاصله بعد از اینکه بهبودی نسبی‌اش را به دست می‌آورد، دوباره راهی می‌شد. خاطره‌ای از دوران نقاهتش در خانه به ذهنم مانده است. یکبار مجروح شده و بعد از مداوای اولیه، به خانه آمده بود. هربار که در خانه درد می‌کشید، برای اینکه مادرم ناراحت نشود، می‌رفت پشت بام که صدای ناله‌اش مادرم را ناراحت نکند. یا اهل خانه نگران نشوند. 
بار سوم مجید از ناحیه دست مجروح شد. عصب دست چپش قطع شد و دستش تقریباً از کار افتاد. ترکش دیگری به فکش اصابت کرد و دوباره به علت اصابت این ترکش‌ها او را به تهران منتقل کردند. بازهم ماندن در شهر را تحمل نکرد. با همان دست از کار افتاده عزم مناطق جنگی شد. مجید از ۱۵ سالگی که وارد جبهه شد، تا مرحله سوم جراحتش ۱۹ساله شده بود. اما با سه مجروحیت جدی، هیچ چیز جلودارش نبود. به او می‌گفتیم دیگر نمی‌خواهد با این اوضاع بروی، می‌گفت حتی اگر فقط پاهایم بماند هم می‌روم. رفت و ۴۵روز بعد از رفتنش، خبر شفا گرفتن دستش را شنیدیم. 
مجید تا زمان پذیرش قطعنامه در جبهه ماند. وقتی که قطعنامه پذیرفته شد و به خانه برگشت به اندازه‌ای ناراحت بود که قابل بیان نیست. سعی می‌کردم دلداری‌اش دهم. می‌گفتم قرار نیست همه شهید شوند. کسانی باید بمانند تا ادامه این کشور را بسازند. در نهایت ادب جوابم را اینطور می‌داد که: نمیدانی ما چه چیزی را از دست دادیم. از چه غافله‌ای جا ماندیم. 
بعد‌ها به حرف مجید رسیدم. هرچه بیشتر گذشت، بیشتر فهمیدم ما‌هایی که ماندیم، باختیم. گاهی آه بلندی می‌کشم. در دلم می‌گویم این شهادت چه راز‌هایی دارد. چه معشوق غریبی است که اینهمه عاشق دارد. 
 
رهایی در مرصاد
چند روز بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، اعلام کردند منافقین از سمت مرز‌های غرب کشور حمله کرده‌اند. عملیات مرصاد آغاز شد. مجید به همراه تعدادی از بچه‌های بسیج مسجدمان، دوباره راهی شد. من هم می‌خواستم بروم، اما چون در مجموعه پشتیبانی فعالیت می‌کردم، اجازه صادر نشد. 
در کرمانشاه، نوع جای‌گیری مجید و همرزمانش به گونه‌ای بود که از پشت سر بتوانند علیه منافقین عملیات داشته باشند و از رو به رو هم بچه‌های تیپ‌های مختلف، مسیر را بر منافقین بسته بودند. 
در یک عملیاتی که از پشت سر ستون نفاق انجام شد، مجید ازسوی یکی از منافقین که تک تیرانداز بود، از ناحیه گلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت. یکی دیگر از بچه‌های مسجد هم که همراهش بود به شهادت رسید. مجید بعد از اصابت تیر، همچنان زنده بود. یکی از بچه‌ها به نام مجید همرنگ سراغش را می‌گیرد و بچه‌های دیگر به او می‌گویند مجید بالای تپه تیر خورده است. ما نتوانستیم او را برگردانیم. آقای همرنگ به اتفاق یک نفر دیگر از گروه، می‌روند بالا و هرطوری که بود خودشان را به مجید می‌رسانند. می‌بینند هنوز نفس می‌کشد. مجید با اشاره به آنها می‌گوید شما بروید، اما آنها اعتنایی نمی‌کنند. دونفری به کمک هم می‌آورندش پایین. در مسیر همان بسیجی‌ای که همراه آقای همرنگ بوده به خاطر حجم شدید شلیک‌ها، مجید را رها می‌کند و آقای همرنگ به تنهایی مجید را سوار آمبولانس می‌کند. آنجا متوجه می‌شود مجید درحال گفتن شهادتین است. اما باز هم او را راهی می‌کند. سرانجام مجید در سن ۲۲ سالگی در آخرین عملیات دفاع مقدس به شهادت رسید. 
 بعد از حرکت آمبولانس یک خمپاره در نزدیکی آمبولانس به زمین می‌خورد و آقای همرنگ مجروح می‌شود. این ماحصل ماه‌ها حضور اخوی ما در جبهه بود. 
 
 خانواده انقلابی
 از زمان رژیم پهلوی، پدرم منزل ما را به عنوان مکتب قرآن قرار داده بود. از روحانی مسجد محل خواسته بود ساعت‌هایی را بیاید منزل ما و قرآن و مفاهیم قرآنی را آموزش دهد. خانواده ما با عشق به قرآن و معرفت الهی نفس می‌کشید. بذر وجود ما که ریشه‌اش پدر‌و‌مادرم بودند از همان طفولیت، با این محبت رشد کرد. تمام ذهنم سرشار از خاطرات این محبت است. 
به عنوان مثال، پدرم، من و برادرهایم را با خودش به مهدیه تهران و پای منبر شهید کافی می‌برد. نیمه شب می‌رفتیم برای دعای ندبه. ریشه تمام اینها مذهب است. مذهب اگر درست در جان بنشیند، راه انسان درست می‌شود. بعد از انقلاب هم درخت این ریشه، بار جدیدی داد. 
پدرم کارمند دانشگاه تهران بود. از همان ابتدا به وسیله فعالیت‌های اجتماعی‌اش، یار انقلاب شده بود. ما هم به تبعیت از او، وارد همین مسیر شدیم. پدرم علمدار قصه انقلابی شدنمان بود. همان ابتدا خودش برای من و برادرانم عضویت بسیج گرفت. 
مادرم هم تا جایی که به خاطر دارم همیشه با قرآن عجین بود. قرائت، تفسیر و... را بلد بود و آموزش هم می‌داد. ایشان هنوز هم از تلاش برای آموزش قرآن دست برنداشته است. 
مادرم در این مسیر، بال پرواز بود. هم برای پدرم و هم برای ما. به طوری که وقتی همه ما همزمان در جبهه بودیم، نه تنها خم به ابرو نمی‌آورد، بلکه تشویقمان هم می‌کرد. مانند کوهی بود که هربار با نگاه کردن به او دلمان قرص‌تر می‌شد. یادم است زمانی که می‌خواستم خبر شهادت مجید را به مادرم بدهم، یک سؤال از من پرسید. گفت فقط به من بگو کدامشان شهید شده؟ پدرت، مجید یا برادرت؟ چون در یک مقطع زمانی هر سه با هم جبهه بودند. هر سه بسیجی بودند. من هم جبهه می‌رفتم، اما در آن مقطع، چون نظامی بودم و مسئولیت‌هایی داشتم، نتوانسته بودم همراه آنها به جبهه بروم. 
 
 همراهی همسرم
من در ۱۸سالگی ازدواج کردم و در زمان جنگ توفیق داشتم که چند باری به جبهه اعزام شدم. یکی از چیز‌هایی که واقعاً در ادامه مسیرم مؤثر بود، همراهی همسرم بود. ایشان هم از خانواده‌ای بودند که سه تا از برادرهایشان در جبهه بودند. با زندگی با یک رزمنده کاملاً آشنا بودند. هیچ‌وقت نشد که وقتی من بحث اعزام به جبهه را مطرح می‌کردم مخالفتی کنند. خودشان به تنهایی بار زندگی و بچه داری را به دوش می‌کشیدند. همه اینها دست به دست هم داد تا ما با احساس تکلیفی که داشتیم، در جبهه حضور داشته باشیم. 
 
 حسادت به مجید!
من همیشه یک حسادتی به مجید داشتم. چون دو سال از من کوچک‌تر بود. اما حسادت بد منظورم نیست. از این بابت بود که در تمام برنامه‌های زندگی‌مان از درس خواندن تا ورزش کردن و همه چیز از من پیشی می‌گرفت. همیشه شاگرد خوب مدرسه مجید بود. حس می‌کردم نمی‌توانم خودم را به او برسانم. جدای از فضای درس، مجید بسیار زیبا بود. چشم‌های زاغی داشت و زیباترین نوه پدری و مادری بود. مادرم تعریف می‌کرد پدربزرگت مجید را خیلی دوست داشت. چون چشم‌هایش شبیه مادر بزرگمان بود. 
این را هم بگویم خیلی به آراستگی اهمیت می‌داد. در جبهه همیشه لباسش را با کتری آب جوش اتو می‌زد. موهایش همیشه باید مرتب می‌بود. دلسوزی و مهربانی‌اش همیشه در فامیل زبان زد بود. همسرم همیشه از اخلاقش تعریف می‌کرد. خیلی هم دل نازک بود. خاطره‌ای دارم از این دل نازکی‌اش. 
ما چند تا جوجه خریده بودیم، بزرگشان کردیم. خروس شده بودند. چون در یک مجتمع زندگی می‌کردیم و سر‌و‌صدایشان زیاد شده بود، مادرم به من گفت سر اینها را ببر از گوشت‌شان استفاده کنیم. مجید وقتی متوجه شد، جوجه‌هایی که از بچگی بزرگ کرده بود به این سرنوشت دچار شدند، بی‌نهایت ناراحت شد. حتی عصبانی شد. کنار مهربانی و دلرحمی‌اش، در جایی که باید جذبه خاصی نشان می‌داد. یک تعادل رفتاری داشت. تعداد رفقایی هم که داشت از من بیشتر بود. قبل از جنگ هم که اردوی جهادی می‌رفتیم، آنقدر با رفتارش همه را جذب می‌کرد که همه از مصاحبت با او کیف می‌کردند. 
 
 دسته جمعی در جبهه
زمان جنگ چیزی که جالب بود، در یک مقاطعی ما چند نفر با هم در جبهه بودیم. نه فقط برادر‌ها و پدرم. پسردایی‌هایم هم بودند که یکی‌شان مفقود الاثر شد. پسرخاله‌هایم هم بودند. دیگران جمع ما را که می‌دیدند می‌گفتند، گروهان فامیلی دارند به جبهه می‌روند. 
مجید بین ماها، در دسته خط‌شکن‌ها بود. من خودم جزو گروه زرهی بودم و پدرم هم در آمادگی و پشتیبانی بود. اما مجید نسبت به ما‌ها بیشتر در معرض خطر قرار می‌گرفت. چون در دسته خط‌شکن‌ها بود. بیشتر از همه ما هم در جبهه حضور داشت. انگار دلش نمی‌خواست به خانه برگردد. پیکرش وقتی برگشت اشتباهی رفته بود به یکی از شهر‌های استان آذربایجان. ما خیلی گشتیم تا توانستیم پیکرش را پیدا کنیم و به تهران بازگردانیم. 
 
 گروهان باصفا
یکی از چیز‌هایی که هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شود و همین را هم تأثیر تربیت و فضا‌های مذهبی می‌دانم، این است که وقتی در جبهه بودیم و عملیاتی در کنار نبود، در پادگان دوکوهه می‌ماندیم. البته من و مجید در دوکوهه مجزا از هم ساکن بودیم. هر وقت دلم برای مجید تنگ می‌شد و می‌خواستم او را ببینم، می‌گذاشتم آخر‌های شب به سمت گردانشان می‌رفتم. آقای سعید حدادیان که هم گروهان مجید بودند، با چند نفر دیگر دور هم می‌نشستند. آقای حدادیان روضه می‌خواند و همه باهم گریه می‌کردند. من هم، چون می‌دانستم همچین برنامه‌ای در گروهان آنها هست، هر وقت می‌توانستم به جمعشان می‌پیوستم. آنجا فضای معنوی نابی حاکم بود. انگار که یک نوری در اتاق بود. همان فضا هم باعث شد، مجید اینطور شجاعانه و عاشقانه با دلبری تمام شبیه اهل‌بیت، ابتدا تکه‌تکه مجروح شود و نهایتاً به شهادت برسد. 
 
 سخن پایانی
من کوچک‌تر از آنم که بخواهم کسی را راهنمایی کنم، چون خودم هنوز به راهنمایی نیاز دارم. اما اشاره به دو نکته را لازم می‌دانم. اول، غافل نشدن از یاد خدا. این امر واقعا کمک کننده‌است. دوم، ولایت‌پذیری. عمیقاً پیشنهاد می‌کنم جوان‌تر‌ها حداقل یکبار از مناطق راهیان نور بازدید کنند. ملموس شدن با آن فضا، روح را صیقل می‌دهد. هم اینکه تا نبینند و حس نکنند، آگاهی و درک به دست نمی‌آید. مجید و جوان‌هایی مثل او در آن زمان احساس تکلیف کردند و به جبهه رفتند. این احساس تکلیف باید در وجود آدم تقویت شود و آدم را کمک کند تا در مسیر درست قدم بردارد.
منبع: روزنامه جوان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار