دوست دارم شهادت من به گونهای باشد که بدنم تکه تکه شود و باد تکههای بدنم را سرتاسر جهان پراکنده کند تا تمام کوردلان و منافقان و دشمنان بدانند و ببینند هنوز جوانانی هستند غیور و غیرتمند که تا پای جان در دفاع از آرمانهای انقلاب و امامشان ایستادهاند
به گزارش شهدای ایران، شهیدان عباس و شعبان خوارزمی، دو برادری بودند که هر کدام بارها و بارها در جبهههای دفاع مقدس حاضر شدند و نهایتاً یکی از آنها در سال ۶۲ و دیگری در سال ۶۷ به شهادت رسیدند. برادران خوارزمی هر دو بزرگ شده منطقه ۱۷ تهران بودند که به دارالشهدای پایتخت معروف است. ۴ هزار شهید ماحصل حضور جوانان این منطقه در جبهههای دفاع مقدس است. عباس در مهرماه سال ۶۲ مصادف با سالروز میلاد امام حسین (ع) و در عملیات والفجر ۴ به شهادت رسید و پیکرش در منطقه پنجوین مفقود ماند. شعبان نیز پنج سال بعد در اول شهریور سال ۱۳۶۷ مصادف با روز عاشورا، در منطقه روستایی بوکان کردستان شهید شد. متنی که پیش رو دارید، روایت طاهره خوارزمی، خواهر کوچکتر شهیدان است.
پارچه اضافی
ما یک خانواده مذهبی داشتیم که مادرمان مرحوم سیده صغری طباطبایی، بانوی دست و دلبازی بود و که اگر کسی مشکلی داشت به ایشان پناه میآورد. پدرمان مرحوم احمد خوارزمی هم استاد قرآن بود و الان شاگردان بابا که سواد قرآنی دارند، هنوز خودشان را مدیون ایشان میدانند. بابا به شدت معتقد به رزق و روزی حلال بود و در کنار کارهای خیری که مادرمان انجام میداد، این زن و شوهر بین اقوام و آشناها و همسایهها بسیار محبوبیت داشتند. خانواده ما پنج پسر و چهار دختر داشت که شهید عباس، فرزند دوم خانواده بود. عباس مرداد ماه ۱۳۴۰ به دنیا آمد و شهید شعبان هم به عنوان فرزند چهارم خانواده، آذرماه ۱۳۴۵ در محله جنوب شهری فلاح تهران متولد شد. فاصله سنی دو شهید پنج سال بود. دوران شیرخوارگی عباس مصادف با شروع نهضت امام خمینی بود. مادرمان از سادات بود، خیلی در مسائل تربیتی دقت فوقالعادهای داشت. ایشان با روحیه انقلابی و معنوی که داشت به کودکانش شیر میداد. خودش تعریف میکرد: «موقعی که شهید عباس را حامله بودم، همسایه آش برایم آورد. بوی آش برایم خیلی لذت بخش و هوسانگیز بود. ناخودگاه یک قاشق از آن آش را در دهانم گذاشتم ولی سریع بدون آنکه آن را قورت بدهم از دهان خارج کردم.» وقتی مادر این خاطره را تعریف میکرد، از او پرسیدم چرا آش را نخوردید؟ مادرم در جواب گفت: «لقمه حلال برایم خیلی مهم بود. چون نمیدانستم که آن همسایمان اهل دادن خمس و زکاتش بوده یا نه برای همین آش را نخوردم». این حرف مادر همیشه آویزه گوشم بود و خیلی در زندگی من تأثیرگذار بود. پدرم هم استاد قرآن بود و این دو بزرگوار معتقد به روزی سالم و طیب بودند. پدرم کنار منزلمان حجره پارچه فروشی داشت و در دوران کودکی گاهی اوقات که به مغازهاش میرفتم، میدیدم هر وقت مردم در صف برای گرفتن پارچه تعاونی میایستادند، بابا طوری پارچه را متر میکرد که به نفع مشتری باشد. یعنی مقداری پارچه را بیشتر از متراژی که مشتری میخواست میبرید. یکبار از او پرسیدم چر این کار را میکند؟ در جواب سؤال کودکانه من گفت: «بهتر است این کار انجام شود. از من به مشتری برسد خیلی راضی هستم تا اینکه خدای نکرده در حق مشتری اجحاف شود.» به نظر من دقت در مال حلال و کسب روزی طیب و دقت در آن لقمه پاک چه در دوران بارداری و چه زمانی که بچهها در حال رشد بودند از عوامل تربیت صحیح برادرانم بود.
میدان ژاله
دوران نوجوانی و جوانی داداش عباس مصادف با شروع انقلاب بود. همیشه میدیدم، عباس در راهپیماییها شرکت میکرد و مخفیانه در شعارنویسیهای روی دیوار فعال بود. بیشتر اوقات با دوستانش روی پشتبام خانه تا صبح در حال درست کردن کوکتلمولوتف با شیشههای بطری خالی بودند. یا در موقع حکومت نظامی، سنگرهای شهری درست میکردند و چندین مرتبه نزدیک بود به دست سربازان شاهنشاهی گیر بیفتند. در ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ که به جمعه سیاه معروف است، عباس هم به تظاهرات رفته بود. آن روز پدر و مادرم هر دو مضطرب بودند و مادرم تا دیر وقت میرفت در کوچه و بعد به منزل برمی گشت و منتظر خبری از عباس بود. من خوابم برد و اذان صبح با سر و صدای اهالی خانه از خواب بیدار شدم. دیدم عباس آمده است و پیراهن سفیدی که صبح روز قبل به تن کرده بود، همه پاره و خونی است و پلاکاردهایی که به خانه آورده بود همه خونین بود. عباس داشت به زبان آذری برای مادرمان تعریف میکرد که وقایع میدان ژاله چقدر وحشتناک بود و جوی خون در تهران راه افتاده بود. میگفت تا الان داشتیم شهدا را جابهجا میکردیم. بعد رو به مادر گفت: «شما سادات هستید دعا کنید هرچه زودتر پیروز شویم.»
ترجیح شهادت به ازدواج
مدتی بعد از شروع جنگ، عباس ۲۲ سالش شده بود، پدر و مادرمان اصرار داشتند، او دختری را انتخاب و عقد کند. بعد مسیر رفتن به جبهه را هم در کنارش داشته باشد. ولی داداش عباس ترجیح داد با توجه به عملیات مهمی که در جبهه در پیش داشت، اعزام شود. شهادت داداش عباس در همان عملیات (والفجر ۴) رقم خورد. شب عملیات داداش عباس یک مصاحبه رادیویی داشت که در آن مصاحبه خبرنگار از او پرسیده بود: «در این لحظهها که برای رفتن به عملیات حاضر میشوید چه آرزویی دارید؟» داداش عباس در جواب سؤال خبرنگار گفته بود: «با توجه به آیه وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ (نپندارید که شهیدان راه خدا مردهاند، بلکه زندهاند (به حیات ابدی) در نزد خدا متنعم خواهند بود) آرزوی من شهادت است.»
واقعاً داداش و دیگر شهدا به این آیه یقین داشتند. عباس در ادامه گفته بود، دوست دارم شهادت من به گونهای باشد که بدنم تکه تکه شود و باد تکههای بدنم را سرتاسر جهان پراکنده کند تا تمام کوردلان و منافقان و دشمنان بدانند و ببینند هنوز جوانانی هستند غیور و غیرتمند که تا پای جان در دفاع از آرمانهای انقلاب و امامشان ایستادهاند. به برادرانش هم توصیه کرده بود، سلاح من را با رفتن زمین نگذارید. البته آن موقع داداش بزرگمان علی هم جبهه بودند و ما اصلاً او را نمیدیدیم. چون سمت فرماندهی داشت، از مرخصیهایش استفاده نمیکرد و در حد سر زدن به خانه برمیگشت. علی در سال ۱۳۵۸ در سردشت و مهاباد فعالیت داشت. با شهید چمران در مبارزه با ضد انقلاب همراه شده بود و بعد هم که تا آخر جنگ در جبهه ماند. علی در حال حاضر از جانبازان دفاع مقدس است.
«عروس» من شهادت است
یادم است، یک بخشی از وصیتنامه داداش عباس را در برگهای نوشته بودند و دور تا دور حجله داداش چسبانده بودند. آنموقع من یک دختر هشتساله بودم و هر روز میآمدم روبهروی حجله داداش عباس میایستادم و بند بند وصیتنامه او را چندین مرتبه برای خودم میخواندم. مخاطب و اشاره آن متن به پدرومادرم بود. شهید با این حرف میخواست بگوید، فکر نکنید که من نمیخواستم امر شما را در خصوص ازدواج اجابت کنم. به این صورت نوشته شده بود: «عروسی من در جبهه و عروس من شهادت است. با صدای غرش توپ، تانک، خمپاره و بارش نقلهای سربی روی سرمان عقد من را در آسمانه ا میخوانند و ثمره این وصال عاشقانه، فرزندم «آزادی» است که به شما میسپارم.»
داداش، چون مداوم در جبههها بود، در حد دپیلم خواند ولی وقتی به وصیتنامهاش نگاه میکنید یک معنی عرفانی و حقیقی برداشت میشود. همه وصیتنامه شهدا همچون مطالب عرفانی را در نوشتههایشان داشتند. از رزمنده ۱۳ ساله گرفته تا رزمنده ۲۲ ساله و... نمونه بارز آن وصیتنامه سردار سلیمانی است که چقدر زیبا و دلنشین نوشته بودند.
تیر خلاص شهادت
عباس در منطقه پنجوین در خاک عراق شهید شده بود. یکی از همرزمانش در مورد شهادت عباس اینطور نقل میکرد: «عملیات لو رفته بود و خیلی شهید داده بودیم. در ابتدا یک تیر به پای عباس خورد که گفت من دشمن را سرگرم میکنم، شما به عقب بروید تا بیشتر از این شهید ندهیم. همرزم داداش گفت بعد که مجروحان را عقبتر بردیم، رفتم ببینم عباس در چه حالی است. چون منطقه صعبالعبور بود از پشت صخرهای که کمین کرده بودم دیدم دشمن به منطقه مسلط شده است. چون بردن اسرای ما در آن منطقه برای بعثیها سخت بود، به همین خاطر همانجا به رزمندههای مجروح تیر خلاص میزدند و آنها را شهید میکردند. آنها بالای سر عباس هم آمدند و تیر خلاص زدند. عباس پاسدار بود ولی به صورت بسیجی از پادگان امام حسین(ع) اعزام شده بودند. یکی دیگر از همرزمانش میگفت، شب قبل از شهادت، عباس لباس رزمش را از تن درآورد و شلوار کردی که در راه مسیر اندیمشک به نیت سوغاتی گرفته بود را پوشید و با لباس شخصی به عملیات رفت. وقتی از او پرسیدیم، چرا اینکار را کردی، در جواب گفت دوست ندارم ذرهای از این لباسهای بیتالمال دست بعثیها بیفتد. شهید حاضر بود جانش را بدهد ولی لباس بیتالمال دست دشمن نیفتد. من همه این افکار شهید را از اثرات رعایت در کسب روزی حلال از سوی مرحوم پدر و مرحوم مادرم میدانم. یکی از خصوصیات شهید عباس این بود که همیشه سعی میکرد از دستفروشی که ضعیف است خرید کند. هر چند آن وسیله بیکیفیت بود. در کارهایش فوقالعاده مخلص بود و اهل ریا و تظاهر نبود. همیشه میگفت کار برای خدا خستگی ندارد. هر وقت تهران بود هر هفته به زیارت امامزاده هاشم(ع) میرفت. مادر میگفت چرا هر هفته به این امامزاده میروی؟ عباس در جواب گفت: با مادر شهیدی آشنا شدم و هر هفته میروم تا اگر کاری از دستم برمیآید، برای آن مادر شهید انجام دهم. نمیخواهم آن مادر نبود فرزند شهیدش را احساس کند.
پیکر عباس، چون دست دشمن مانده بود، هیچ وقت برنگشت. من همیشه دل تنگیهای مرحوم پدرومادرم را کاملاً برای دیدن پیکر عباس میدیدم. هر دفعه شهیدی میآوردند به برادر بزرگترم میگفتند برو معراج شهدا سر بزن شاید از عباس خبری شده باشد. ولی همانطور که خودش خواسته بود پیکرش هیچوقت برنگشت.
منبع : جوان