شهدای ایران shohadayeiran.com

مشكلات 25 ساله از زبان جانباز مسیحی
هشت سال جنگ تحمیلی برای تمام ایرانیان اعم از زن و مرد، پیر و جوان، مسلمان و غیر مسلمان دفاعی مقدس بود. در اوایل جنگ تحمیلی در میان جمعیت 39 میلیونی ایران بیش از 100 هزار مسیحی زندگی می کردند که بیشترین آنها را ارامنه تشکیل می دادند. ارامنه و سایر اقلیتهای
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

«واروژ»؛ جانباز شیمیایی فراموش شده 

در خیابان جانبازان غربی نزدیک چهار راه گلبرگ تهران خانه ای قدیمی با دیوارهای سیمانی سالهاست جوانی یک سرباز مسیحی ایرانی را در خود محصور کرده است. اتاقهای کوچک و تاریک خانه 50 متری «واروژ» را پیر کرده‌اند. او دیگر جوان نیست. محاسنش سفید شده و هنوز خواب آن روزها و خطوط عملیات در منطقه میمک را می بیند. 

نمی توانید با واروژ خدابخشیان به درستی گفت‌وگو کنید، پزشکان می‌گویند او شیزوفرنی گرفته است که علت اصلی آن استشمام گاز خردل و گاز اعصاب و قرارداشتن در معرض بمباران‌های شیمیایی خطوط مقدم جنگ است. 

«واروژ» قربانی سلاحهای شیمیایی است، تنهاست و با خودش زندگی می‌کند. حتی برادران و خواهرانش؛ «سروژ، روبیک، لوسیت، رافیک، آناهیت و ورژ» هم نمی توانند برای او کاری انجام دهند. شاید پس از داغ مادر در سال 85، داغ برادرش «ورژ» که هنوز خرمای روز چهلمش روی میزنهارخوری قرار داشت تیر خلاص را به او شلیک کرد. سوالاتمان بی پاسخ بود و او برای پاسخ به هر سوال ساعتها به چشمان من خیره می شد و در آخر می‌گفت: برادرم را خیلی دوست داشتم... جوان 18 ساله‌ای که دو سال خدمت سربازی‌اش را در نیروی زمین ارتش برای دفاع از کشورش به پایان رساند. او امروز 43 ساله شده ولی هیچ‌کس برایش شمع تولد روشن نمی‌کند. واروژ پس از مدتی فکر کردن و تمرکز بالاخره توانست گوشه ای از دوران دفاع مقدسی که دیده بود را برایمان بازگو کند. 

بزرگ‌ترین مشكلاتم در دوران جنگ 

«واروژ» می‌گوید: 21 دی‌ماه 1365 بود که به خدمت فراخوانده شدم. دوره آموزشی را با سلاحهای سبگ و سنگین در لشكر 84 خرم آباد پشت سر گذاشتم و به مناطق عملیاتی غرب کشور اعزام شدیم. 

نگهبانی‌های شبانه، احتمال تک‌های دشمن، ترس از مرگ، تاریکی شب در دل کوهستان از یکسو و مسیحی بودن من از سوی دیگر بزرگ‌ترین مشکلاتم را در دوران جنگ رقم می زد. هر چند که من و خانواده‌ام سالها در ایران زندگی می کردیم ولی هنوز عده ای بودند که بر خلاف دستورات دینی اسلام فکر می کردند. 

هرچند در لشكر ما ده‌ها مسیحی دیگر هم بودند ولی در گردانی که من بودم تنها غیر مسلمان محسوب می‌شدم. 

عامل اعصاب، علت اصلی جانبازی من است 

اواخر جنگ بود. درست یادم نیست ولی سال 67 در اوج سرمای زمستان به همراه 40 نفر از گردان 749 ماموریت داشتیم تا دشت میمک را به سمت عقب ترک کنیم. نزدیک غروب آفتاب بود که هواپیماهای دشمن از بالای سر ما گذشتند و بعد از چند دقیقه دوباره برگشتند و چند راکد به سمت ما شلیک کردند. خیلی متعجب شدیم زیرا اصابت راکت‌ها، انفجار یا ترکشی همراه نداشت و تنها دود سفید رنگی تمام فضای منطقه را فرا گرفت. 

بچه های گروه که اصلا فکر حمله شیمیایی را نکرده بودند هیچ‌کدام ماسک شیمیایی همراه نداشتند ولی نکته مبهم برای ما این بود که این گاز نه‌بویی داشت و نه احساس خارش یا سوزش چشم می‌کردیم. وقتی به مقصد رسیدیم ما را داخل حمام کردند و لباسهایمان را هم تعویض کردیم. 

سکوتم 10 درصد جانبازی به همراه داشت 

چند ماهی از اتمام خدمتم نمی گذشت که سردردهای شدید و عدم کنترل اعصاب امانم را بریده بود و هر روز از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌رفتم. مادرم که خدا رحمتش کند تمام بار بیماری‌ام را به دوش می‌کشید و قتی که فهمیدیم این همه مشکلات به دلیل عامل گاز شیمیایی اعصاب است. پاتوق هر روزمان صندلی‌های راهروی بنیاد شهید شده بود. 

مادرم برایم خیلی تلاش كرد و نهایتا فوت كرد. مرگی که برای من سخت بود. خجالتی و کم حرف بودن من موجب شد تا نتوانم از حق و حقوقم در کمیسیون بنیاد شهید دفاع کنم. وقتی که مسئول کمیسیون گفت حالت چطور است من گفتم خوب هستم و این جواب با 10‌درصد جانبازی در پرونده همراه شد. 

حالا من جانباز 10 درصد شیمیایی هستم. بیکار، مجرد، بدون خانه و زندگی همراه با پدر 90 ساله‌ام که یک چشمش نابیناست زندگی می‌کنم. خانه از برادرم است که خدا خیرش دهد و بیماری شیزوفرنی که علت اصلی‌اش اختلالات عصبی ناشی از گازهای شیمیایی است هنوز برای من به یادگار مانده است. 

کلیسا 70 هزار تومان مستمری می دهد 

واروژ که برادرش «رافیک» هم جانباز 30 درصد است هر هفته به کلیسا می‌رود وقتی از او پرسیدم از کجا امرار معاش می کنی سرش را پایین انداخت و گفت: 70 هزار تومان کلیسا می‌دهد و برادرم هم کمک می‌کند. 

گفتم چرا کارنمی کنی؟ گفت: نمی توانم چیزی یاد بگیرم زیاد هم دقت کنم سردرد می گیرم و تعادل اعصاب ندارم. 

گفتم: اگر رئیس بنیاد شهید بودی یا نماینده مجلس و یا رئیس جمهور چه کار می کردی؟ سکوت کرد و گفت: برادرم را خیلی دوست داشتم. 

گفتم: فیلم و تلویزیون هم نگاه می‌کنی؟ گفت: 30 سال قبل سینما رفتم و بیشتر شبکه ماهواره‌ای مذهبی محبت (ارامنه) را می بینم. 

گفتم:اگر ازدواج می‌کردی و صاحب فرزند می شدی نام فرزندانت را چه می‌گذاشتی؟ گفت: نام فرزندان برادرم؛ (کوین و کارین). 

گفتم: هدفت در زندگی چیست و آیا آرزویی داری؟ ... فقط سکوت کرد و هیچ نگفت. 

گفتم: چرا اینقدر برادرت «ورژ» را دوست داشتی؟ گفت: چون مرا سر کار می‌برد، با من مهربان بود، با هم می‌خندیدیم، با هم گریه می‌کردیم و همیشه در کنارم بود. 

«واروژ» وقتی که به آشپزخانه رفت تا برایم قهوه درست کند مدتی در آشپزخانه ماند نمی‌دانم به چه چیز فکر می کرد ولی انگار او آنقدر درد دل و حرف دارد که نمی‌داند باید از کجا عقده گشایی کند. 

واروژ خدابخشیان همانند هزاران جانباز شیمیایی که با درصد پایین در مشکلات زندگی غوطه ورند از آلودگی هوا و صدای تهران گلایه می‌کند که ای کاش در منطقه ای آرام و خوش آب و هوا در کنار خانواده‌ام زندگی می‌کردم. سالهاست دیگر کسی سراغ جانباز مسیحی را نمی‌گیرد حتی به نامه‌ای که برای نهاد ریاست جمهوری ارسال شده بود پاسخی داده نشد. نمایندگان اقلیت هم کاری از دستشان برنیامد و او همچنان در تنهایی از بیماری اعصاب و روان رنج می‌برد و شبها از کابوس جنگ و حملات شیمیایی و بمبارانهای خط مقدم نمی تواند بخوابد. واروژ همیشه بیدار است ولی مسئولان همچنان... 

منبع : تهران امروز

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار