مصطفی آذرمی گفت: در اولین آزمایش وقتی بمبها رها شد، استی بل آمد پایین و مشکلی نداشت. خدا رحمت کند شهید بابایی را، از داخل کابین اعلام کرد که پروازهای بعدی انجام نشود.
به گزارش شهدای ایران؛ مصطفی آذرمی، عضو بازنشسته سپاه است که از روزهای دفاع مقدس و دوران جوانی خود ناگفتههایی درس آموز دارد، آذرمی سالهای ابتدایی جنگ را در جبهه گذرانده و پس از آن در واحد سمعی بصری سپاه خدمت کرده است. او امروز در واحد احصاء تاریخ شفاهی باغ موزه دفاع مقدس تهران فعالیت میکند، وی از آن روزهای آغاز جنگ و تشکیل سپاه اینگونه میگوید: «ابتدا که وارد سپاه شدیم، جنگ آغاز نشده بود. نیمه اول سال 59 وارد سپاه شدم. در دوره آموزشی بودیم که جنگ شروع شد، با شروع حملات رژیم بعثی، نیروهای ما را تقسیم کردند. تعداد زیادی از بچهها را تحت عنوان گردان 8 اعزام کردند. آن زمان سپاه گردان - گردان بود. قبل از ما گردان 7 رفته بود و ما گردان 8 بودیم.
هر چند وقت یکبار که اعضا گردانها شهید میشدند و گردان کوچک میشد، گردانها را با هم ادغام میکردند. که مثلا گردان 1 و 2 با هم میشد گردان 3. بعد از مدتی که گردان 4 و 5 هم میرفتند و آنها هم شهید میشدند، بچههای گردان 3، 4، 5 را با هم ادغام میکردند که گردان 6 ایجاد میشد. از گردان 1 تا 6 هر کسی مانده بود وارد گردان 7 شد. ما که دورههای جدید بودیم گردان 8 را تشکیل دادیم.
طی آبان ماه همان سال، گردان 8 در منطقه پل ذهاب مورد حمله کمین عراقی قرار گرفت که تعداد زیادی شهید شدند. من با بچهها نبودم، ما در یک مجموعهای بودیم که ما را بردند مخابرات.
میگفتند: «سعید گلاب بخش» معروف به «محسن چریک» بچههای گردان 8 را برده بود و رزمندهها شب را در درهای مانده بودند که ظاهراً عراقیها از آن خبردار بودند. حالا یا ستون پنجمیها خبر داده بودند یا به طریقی لو رفته بود. عراقیها شب در آن دره شروع میکنند به منور زدن. یکی از بچهها که توانسته بود آن شب خودش را از معرکه نجات بدهد تعریف میکرد و میگفت: دره در ظلمت شب مثل روز سفید شده بود؛ و آنها ما را به رگبار میبستند.
گردان 8 شاید 2 یا 3 ماه بیشتر وجود نداشت. آنقدر کم شدند که گردان 8 با الباقی گردان 7 قاطی شد و گردان 9 شکل گرفت. بعد از گردان 9 بود که رفت در قالب لشکر. تیپ و سپاه و... .
گردان 9 هنوز یک تشکلی دارد که هر چند وقت یکبار بچههای گردان 9 یک گرده همایی دارند. من خودم هنوز موفق نشدم در جلساتشان شرکت کنم، آنها دور هم جمع میشوند و از خاطراتشان میگویند. بچههای گردان 9 که در واقع بعید میدانم از گردان 1، 2، 3 کسی زنده مانده باشد اما 4، 5، 6، 7، 8 و گردان 9 اینها بازماندگانشان تحت عنوان گردان 9 میآیند دوره هم جمع میشوند.
ما هم دیگر وارد برنامههای مخابراتی سپاه شدیم. آن زمان من جوان 19 سالهای بیش نبود.
در مناطق میان سر، جوان رود و پاوه حضور داشتم و بعد از مدتی ماجرایی پیش آمد که من رفتم تهران و بعد از مدتی هم که وزارت سپاه تشکیل شد ما را فرستادند برای تشکیلات اولیه وزارت سپاه. آنجا بودیم که در وزارت سپاه یک تشکیلاتی راه اندازی شد به نام صنایع خودکفایی سپاه. هدف صنایع خودکفایی سپاه این بود که بتواند نیازمندیهای جبهه را با توان داخلی تأمین کند، من در بخش سمعی بصیری بودم و ثبت و ضبط مستندات بر عهده من بود.
بخشی از مجموعه تجهیزات برای نیروی هوایی ارتش میساخت؛ چون هواپیماهایمان دیگر سلاح، بمب و راکت نداشتند و میخواستند بجنگند. بنابراین دانشجویان و نخبگان دانشگاههای خودمان بمب و راکت میساختند برای هواپیماها تا بتوانند در منطقه مقاومت کنند.
آن موقع اینگونه بود که وقتی خواستیم یک بمب 250 پوندی که برای هواپیما بسازیم و بعد میخواستیم آزمایش کنیم هیچ کسی حاضر نمیشد. زیرا یک چیزی بود که استاندارد از نظر نیرو هوایی... بعد بحث هواپیما شوخی بردار نبود... چون بمب دو تا قلاب دارد و دو تا قلاب هم به کف هواپیما آویزان است. مشکل اینجا بود که به فرض شاید یکی از قلابها رها بشود و دیگری جدا نشود و ممکن بود خود هواپیما منفجر بشود.
ما هم در شرایطی بودیم که هم هواپیما کم داشتیم و هم خلبان. سلاح و مهمات برای هواپیما اصلاً نداشتیم. زمان ریسکی هم نبود که بگوییم حالا بیاییم و ریسکی کنیم که حالا یک هواپیما از دست بدهیم یا یک خلبان. حتی ذرهای هم جایی برای این حرفها نبود.
به هر حال آن مشکلات بود و بچههایی که از دانشگاه آمده بودند.
فکر میکنم این یک قسمت از صحبتهای من را کسی تا کنون تعریف نکرده باشد.
بچههایی بودن که مثلا در زمان کنکور رتبههای دو رقمی بودند. دو رقمی زمان خودشان آمده بودند و با دل و جان کار میکردند. شبهایی میشد که نمیفهمیدید چه کسی و چه زمانی خوابش برد. آنقدر طرف کار کرده که یک گوشهای یک کناری استراحت میکرد. مهندس پرواز خودش میآمد بالا سر دستگاه تراش نگاه میکرد و میایستاد کار میکرد. مثلا اگر یکی میگفت برو (متریال) بیاورید، هیچکسی این حرف را نمیزد که متریال آوردن که کاره من نیست؛ و بگوید من باید بنشینم پای کامپیوتر و بمب طراحی کنم. همهٔ این کارها را هم انجام میدادند. مثلا ابایی نداشتن که به عنوان مدیر و مسئول بروند برای بچهها غذا بیاورند. یعنی هر کسی هر کاری که میتوانست انجام میداد. این همان روحیهای است که در صنایع خودکفایی سپاه حاکم بود.
*وقتی شهید بابایی جلوی ادامه آزمایش را گرفت
چند مدل بمب هم ساختیم بعد بین خلبانها بحث بود که حالا چه کسی حاضر است بمب را آزمایش کند. نه نمیگفتند اما چهرهها نشان میداد که راضی نیستند. خدا شهید خلبان «عباس بابایی» رحمت کند، به یکی از این خلبانها که حالا اسمش را نمیبرم گفتند فلانی تو بیا این کار را انجام بده. قرار شد که هواپیمای اف 5 را ببرند برای پرواز و گفتند تو این کار را انجام بده و من هم که فرمانده هستم مینشینم کابین عقب و تو را تنها آن بالا نمیفرستم. بعد خودش که فرمانده عملیات بود، در کابین عقب نشست. چرا که شهید بابایی خلبان اف 14 بود. آمد کابین اف 5 نشست عقب تا اگر اتفاقی برای خلبان افتاد برای خودش هم بیفتد. رفته بودیم در تپهها آنجا آزمایش را انجام دادیم. اولین بمبی که ساخته بودیم به نام صاعقه. فکر کنم 400 پوندی بود، رها شد.
یک بمب که طراحی میشود خیلی مهم است که نصب آن درست انجام بشود و بعد رو هوا که میآید (استی بل) بیاید پایین. یعنی لق نزند و صاف بیاید و بشود با آن هدف را زد. یک یا دو بار اولیه یک مقداری مشکل داشت ولی فکر کنم بار سوم ما بود که به محض این که بمب سالم آمد پایین میخواستند بمب اصلی را بیاورند. چون بمب اولی داخلش را به جای تی ان تی با گچ پر کرده بودند و آزمایشی بود. اولین آزمایشی که انجام شد که بمب رها شد و (استی بل) آمد پایین و مشکلی نداشت. خدا رحمت کنه شهید بابایی از داخل کابین اعلام کرد که پروازهای بعدی انجام نشد.
بچههای سپاه خیلی ناراحت شده بودند که چرا حالا که آزمایش خوب انجام شده، فرمانده جلوی آزمایش را گرفته است.
وقتی هواپیمایی میآمد من کار فیلم برداری و عکاسی را انجام میدادم. بچهها خیلی ناراحت شده بودند که چرا؟ حالا که خوب انجام شده چرا باید شهید بابایی جلوی آزمایشها را بگیرد.
هواپیما نشست و من رفتم خدمتشان و ایشان گفتند: «من آن بالا که بودم پیش خودم گفتم که این بعدی هرچه که هست اگر حتی یک دانه سنگ است حیف است ما اینجا در تپهها بیندازیم. برویم در خط و همین سنگ راهم آنجا بیندازیم بر سر دشمن.» گفتند: «نهایتش این است که شاید تو سر دو نفر بخورد شاید هم خورد در یک سنگر. من دیدم حیف است این هرچه که است به هر حال بسته شده زیر هواپیما و به هر حال هواپیما هم این را انداخته، حالا که این اتفاق افتاد پس برویم این را روی خط سمت عراقیها بیندازیم.»
بچهها خیلی خوشحال شدند وقتی فهمیدند دلیل فرمانده برای جلوگیری از آزمایش چه بود و استدلال وی این بود که این بمب را در بیابانهای خودمان هدر ندهیم و در زمین دشمن استفاده کنیم.
بعد خلبان رفت جلو در خط مقدم و ما دیگر نتوانستیم فیلم برداری کنیم.
مشکل فقط سره این بود که یک یا دوبار بمب رها بشود تا این کاری که بچههای ایرانی کردند مورد اعتماد خلبانان قرار بگیرد تا ببینند که این مطابق با همان استانداردهای بمبهای آمریکایی است و مشکلی ندارد. این اتفاق که افتاد دیگر کم کم با این بمبهای ساخت داخل راحت شدند.
*خبری که بعد آمد
خلبانی که بمب را برد، چقدر ذوق کرده بود و میگفت اولینش جایی خورد که نمیدانم کجا بود اما دود خیلی زیادی رفت هوا. مثل این که به انبار مهمات خورده بود.
پدافند خیلی قوی بود. در مرز و خط اولی که رزمندهها در برابر نیروهای عراقی قرار میگرفتند، هواپیما تا لب مرز نزدیک به زمین پرواز میکرد و لب خط سینه هواپیما را خلبان بلند میکرد و همزمان بمب یا راکد را شلیک میکرد و هواپیما به حالت پشت رو اوج میگرفت و به سمت عقب برمی گشت برای همین نمیشد هدف دقیقی را زد و اگر غیر از این عمل میکردند خطر زدن هواپیما توسط دشمن خیلی بالا بود.
یادم میآید خلبان «بردستانی» که دو یا سه دفعه در منطقه بمبهای آزمایشی را برده بود و انداخته بود، آنقدر به سطح زمین نزدیک پرواز کرده بود که وقتی برگشت زیر شکم هواپیمایش سبز شده بود. خودش میگفت به سر نخلها گرفته است؛ حالا شما ببینید این چقدر پایین پرواز میکرده تا توسط پدافند دشمن مورد حمله قرار نگیرد. اگر در سطح پایینی به وارد مرز میشدیم پدافند میزد و اگر یک خورده بالا میرفت موشکهایشان میزد.
این بود که آن خلبان میگفت نمیدانم بمب اول کجا خورده بود و فقط میدانست دوده غلیظی هوا را پر کرده است.
بعدها این قدر کار طراحی بمبها حرفهای و مورد رضایت خلبانان نیروی هوایی شده بود که کار شبانه روز شده بود، و کارهای تحقیقاتی انجام میشد تا جایی که غیر از ساخت بمب به گروه سفارش هم میدادند حالا دیر میآمدند به ما میگفتند که مثلا فلان بمب را می
بمب صوتی، بمب با ترکش ضخیم میخواستند. یا میگفتند بمبی میخواهیم که این قدر قوی باشد تا وقتی که منفجر شد، ترکشهایش بتواند تانکر سوخت را بترکاند.
صاعقه از اولین بمبهای مدرن بود. بعد از مدتی بچهها آمدند گفتند راکت میخواهیم. نیرو هوایی گفته اگر میتوانید برایمان راکت بسازید.
*فرق بمب با راکت
راکد بمبی است که وقتی هواپیما رهایش میکند تازه موتور روشن میکند تا جلو برود. مثلا در یک منطقهای نمیشود هواپیما نزدیک شود چون مورد اصابت قرار میگیرد. از مسافتی عقب تر این بمب را رها میکنند و هواپیما با خلبان برمیگردد. راکد هر چقدر موتورش قوی تر باشد و سوخت بیشتری داشته باشد میتواند جلوتر برد و بعد زمین میافتد. بمبی که موتور دارد را راکد میگویند.
بچهها با قرار دادن چهار تا منور کاتیوشا آنها را بر روی هم نصب کردند و اصول طراحی ذوالفقارها از همین جا آغاز شد. چهار تا موشک کنار هم گذاشتن و و نصب کردن و شلیک کردن آنها خودش داستانی دارد. همه اینها را انجام دادند و مولودهایی به نام ذوالفقار، ذوالفقار 11 و ذوالفقار 12 در عرصه نیروی هوایی متولد شدند.
یک روز آمدند گفتند که از نیرو هوایی پاکستان آمدند. تبلیغات شده و میخواهند از شما خرید کنند. البته بعدها فهمیدیم که آمدند ما را بررسی کنند. ولی به هر حال ما مشکلی نداشتیم و آن مجموعه آمدند و بازدید کردند.
میخواهم بگویم در بحث پشتیبانی جبهه، دانشگاهیها چگونه دانش خود را به کار گرفتند تا خط مقدم موفق تر عملیات کنند.
در واحد سمعی بصری تمام سیر تولید را از تخریب و فرآیند تولید تا بهره برداری همه را مستند میکردم.
*وقتی دست مستشاران آمریکایی کوتاه شد
وقتی من میگویم ساخته شد. این کلمه ساخته شد وقتی شما هیچی نداری فقط خدا میداند که چه سیری را انجام داده است.
مثلا بچههای خلبان هواپیمای اف 5 در خاطراتشان برای ما تعریف میکردند: در آموزشهایی که در آمریکا دیده بودیم، به ما گفته بودند که اگر این چراغ در کابین هواپیما روشن شد، شما فقط باید بدانید که جعبهای به نام A15 تاریخ مصرفش تمام شده و به تکنسین اطلاع بدهید؛ ما هم به او میگفتیم و میآمد آن قطعه را در میآورد و یکی دیگر به جایش میگذاشت. ما حق نداشتیم بدانیم داخلش چیست. با توجه به اطلاعاتی که ایرانیها داشتند همه کار در زمان شاه دست مستشاران آمریکایی بود، خلبان یا تکنسین ایرانی حق نداشت آن جعبه را باز کند و ببیند داخلش چیست. اما درزمان جنگ خلبانان ما چند تا از مجموعهها را باز کردند. مثلا یک مجموعه متشکل شده بود از 4 تا 5 تا بلبرینگ که همین بلبرینگهای تبریز خود ما بود. در بلبرینگ سازی تبریز تولید شده بود آمریکاییها مثلا دانهای نیم دلار از ما میخریدند. چهار تا بلبرینگ را سر جمع از ما خریده بودند 2 دلار. برده بودند و گذاشته بودند در یک جعبه و آورده بودند و به ما مثلا هزار دلار داده بودند. بعد این را طوری طراحی کرده بودن که بلبرینگ از کار افتادند و فرسوده شدند آن چراغ روشن بشود و خلبان به آن تکنسین پرواز میگفت آن چراغ روشن شده، او هم میآمد و آن قطعه را در میآورد و یکی دیگر به جایش میگذاشت و حق هم نداشت آن را باز کند و ببیند داخلش چه چیزی است. اگر باز میکرد توسط ساواک دستگیر میشد. میخواهم بگویم تفاوت سطح اطلاعاتی که آمریکاییها و ایرانیها چقدر بوده است. بعد حالا با این سطح اطلاعات که یعنی زیر صفر که در واقع شما تصور کنید خلبان ما در واقع یک راننده بود که به او گفته بودند این دنده و این هم کلاچ و این هم ترمز شما فقط برو؛ و اگر خراب شد این خرابی اصلاً به تو هیچ ربطی ندارد.
حالا این آدم میآید چه میکند، همین ایرانی بمب طراحی میکند.
هر چند وقت یکبار که اعضا گردانها شهید میشدند و گردان کوچک میشد، گردانها را با هم ادغام میکردند. که مثلا گردان 1 و 2 با هم میشد گردان 3. بعد از مدتی که گردان 4 و 5 هم میرفتند و آنها هم شهید میشدند، بچههای گردان 3، 4، 5 را با هم ادغام میکردند که گردان 6 ایجاد میشد. از گردان 1 تا 6 هر کسی مانده بود وارد گردان 7 شد. ما که دورههای جدید بودیم گردان 8 را تشکیل دادیم.
طی آبان ماه همان سال، گردان 8 در منطقه پل ذهاب مورد حمله کمین عراقی قرار گرفت که تعداد زیادی شهید شدند. من با بچهها نبودم، ما در یک مجموعهای بودیم که ما را بردند مخابرات.
میگفتند: «سعید گلاب بخش» معروف به «محسن چریک» بچههای گردان 8 را برده بود و رزمندهها شب را در درهای مانده بودند که ظاهراً عراقیها از آن خبردار بودند. حالا یا ستون پنجمیها خبر داده بودند یا به طریقی لو رفته بود. عراقیها شب در آن دره شروع میکنند به منور زدن. یکی از بچهها که توانسته بود آن شب خودش را از معرکه نجات بدهد تعریف میکرد و میگفت: دره در ظلمت شب مثل روز سفید شده بود؛ و آنها ما را به رگبار میبستند.
گردان 8 شاید 2 یا 3 ماه بیشتر وجود نداشت. آنقدر کم شدند که گردان 8 با الباقی گردان 7 قاطی شد و گردان 9 شکل گرفت. بعد از گردان 9 بود که رفت در قالب لشکر. تیپ و سپاه و... .
گردان 9 هنوز یک تشکلی دارد که هر چند وقت یکبار بچههای گردان 9 یک گرده همایی دارند. من خودم هنوز موفق نشدم در جلساتشان شرکت کنم، آنها دور هم جمع میشوند و از خاطراتشان میگویند. بچههای گردان 9 که در واقع بعید میدانم از گردان 1، 2، 3 کسی زنده مانده باشد اما 4، 5، 6، 7، 8 و گردان 9 اینها بازماندگانشان تحت عنوان گردان 9 میآیند دوره هم جمع میشوند.
ما هم دیگر وارد برنامههای مخابراتی سپاه شدیم. آن زمان من جوان 19 سالهای بیش نبود.
در مناطق میان سر، جوان رود و پاوه حضور داشتم و بعد از مدتی ماجرایی پیش آمد که من رفتم تهران و بعد از مدتی هم که وزارت سپاه تشکیل شد ما را فرستادند برای تشکیلات اولیه وزارت سپاه. آنجا بودیم که در وزارت سپاه یک تشکیلاتی راه اندازی شد به نام صنایع خودکفایی سپاه. هدف صنایع خودکفایی سپاه این بود که بتواند نیازمندیهای جبهه را با توان داخلی تأمین کند، من در بخش سمعی بصیری بودم و ثبت و ضبط مستندات بر عهده من بود.
بخشی از مجموعه تجهیزات برای نیروی هوایی ارتش میساخت؛ چون هواپیماهایمان دیگر سلاح، بمب و راکت نداشتند و میخواستند بجنگند. بنابراین دانشجویان و نخبگان دانشگاههای خودمان بمب و راکت میساختند برای هواپیماها تا بتوانند در منطقه مقاومت کنند.
آن موقع اینگونه بود که وقتی خواستیم یک بمب 250 پوندی که برای هواپیما بسازیم و بعد میخواستیم آزمایش کنیم هیچ کسی حاضر نمیشد. زیرا یک چیزی بود که استاندارد از نظر نیرو هوایی... بعد بحث هواپیما شوخی بردار نبود... چون بمب دو تا قلاب دارد و دو تا قلاب هم به کف هواپیما آویزان است. مشکل اینجا بود که به فرض شاید یکی از قلابها رها بشود و دیگری جدا نشود و ممکن بود خود هواپیما منفجر بشود.
ما هم در شرایطی بودیم که هم هواپیما کم داشتیم و هم خلبان. سلاح و مهمات برای هواپیما اصلاً نداشتیم. زمان ریسکی هم نبود که بگوییم حالا بیاییم و ریسکی کنیم که حالا یک هواپیما از دست بدهیم یا یک خلبان. حتی ذرهای هم جایی برای این حرفها نبود.
به هر حال آن مشکلات بود و بچههایی که از دانشگاه آمده بودند.
فکر میکنم این یک قسمت از صحبتهای من را کسی تا کنون تعریف نکرده باشد.
بچههایی بودن که مثلا در زمان کنکور رتبههای دو رقمی بودند. دو رقمی زمان خودشان آمده بودند و با دل و جان کار میکردند. شبهایی میشد که نمیفهمیدید چه کسی و چه زمانی خوابش برد. آنقدر طرف کار کرده که یک گوشهای یک کناری استراحت میکرد. مهندس پرواز خودش میآمد بالا سر دستگاه تراش نگاه میکرد و میایستاد کار میکرد. مثلا اگر یکی میگفت برو (متریال) بیاورید، هیچکسی این حرف را نمیزد که متریال آوردن که کاره من نیست؛ و بگوید من باید بنشینم پای کامپیوتر و بمب طراحی کنم. همهٔ این کارها را هم انجام میدادند. مثلا ابایی نداشتن که به عنوان مدیر و مسئول بروند برای بچهها غذا بیاورند. یعنی هر کسی هر کاری که میتوانست انجام میداد. این همان روحیهای است که در صنایع خودکفایی سپاه حاکم بود.
*وقتی شهید بابایی جلوی ادامه آزمایش را گرفت
چند مدل بمب هم ساختیم بعد بین خلبانها بحث بود که حالا چه کسی حاضر است بمب را آزمایش کند. نه نمیگفتند اما چهرهها نشان میداد که راضی نیستند. خدا شهید خلبان «عباس بابایی» رحمت کند، به یکی از این خلبانها که حالا اسمش را نمیبرم گفتند فلانی تو بیا این کار را انجام بده. قرار شد که هواپیمای اف 5 را ببرند برای پرواز و گفتند تو این کار را انجام بده و من هم که فرمانده هستم مینشینم کابین عقب و تو را تنها آن بالا نمیفرستم. بعد خودش که فرمانده عملیات بود، در کابین عقب نشست. چرا که شهید بابایی خلبان اف 14 بود. آمد کابین اف 5 نشست عقب تا اگر اتفاقی برای خلبان افتاد برای خودش هم بیفتد. رفته بودیم در تپهها آنجا آزمایش را انجام دادیم. اولین بمبی که ساخته بودیم به نام صاعقه. فکر کنم 400 پوندی بود، رها شد.
یک بمب که طراحی میشود خیلی مهم است که نصب آن درست انجام بشود و بعد رو هوا که میآید (استی بل) بیاید پایین. یعنی لق نزند و صاف بیاید و بشود با آن هدف را زد. یک یا دو بار اولیه یک مقداری مشکل داشت ولی فکر کنم بار سوم ما بود که به محض این که بمب سالم آمد پایین میخواستند بمب اصلی را بیاورند. چون بمب اولی داخلش را به جای تی ان تی با گچ پر کرده بودند و آزمایشی بود. اولین آزمایشی که انجام شد که بمب رها شد و (استی بل) آمد پایین و مشکلی نداشت. خدا رحمت کنه شهید بابایی از داخل کابین اعلام کرد که پروازهای بعدی انجام نشد.
بچههای سپاه خیلی ناراحت شده بودند که چرا حالا که آزمایش خوب انجام شده، فرمانده جلوی آزمایش را گرفته است.
وقتی هواپیمایی میآمد من کار فیلم برداری و عکاسی را انجام میدادم. بچهها خیلی ناراحت شده بودند که چرا؟ حالا که خوب انجام شده چرا باید شهید بابایی جلوی آزمایشها را بگیرد.
هواپیما نشست و من رفتم خدمتشان و ایشان گفتند: «من آن بالا که بودم پیش خودم گفتم که این بعدی هرچه که هست اگر حتی یک دانه سنگ است حیف است ما اینجا در تپهها بیندازیم. برویم در خط و همین سنگ راهم آنجا بیندازیم بر سر دشمن.» گفتند: «نهایتش این است که شاید تو سر دو نفر بخورد شاید هم خورد در یک سنگر. من دیدم حیف است این هرچه که است به هر حال بسته شده زیر هواپیما و به هر حال هواپیما هم این را انداخته، حالا که این اتفاق افتاد پس برویم این را روی خط سمت عراقیها بیندازیم.»
بچهها خیلی خوشحال شدند وقتی فهمیدند دلیل فرمانده برای جلوگیری از آزمایش چه بود و استدلال وی این بود که این بمب را در بیابانهای خودمان هدر ندهیم و در زمین دشمن استفاده کنیم.
بعد خلبان رفت جلو در خط مقدم و ما دیگر نتوانستیم فیلم برداری کنیم.
مشکل فقط سره این بود که یک یا دوبار بمب رها بشود تا این کاری که بچههای ایرانی کردند مورد اعتماد خلبانان قرار بگیرد تا ببینند که این مطابق با همان استانداردهای بمبهای آمریکایی است و مشکلی ندارد. این اتفاق که افتاد دیگر کم کم با این بمبهای ساخت داخل راحت شدند.
*خبری که بعد آمد
خلبانی که بمب را برد، چقدر ذوق کرده بود و میگفت اولینش جایی خورد که نمیدانم کجا بود اما دود خیلی زیادی رفت هوا. مثل این که به انبار مهمات خورده بود.
پدافند خیلی قوی بود. در مرز و خط اولی که رزمندهها در برابر نیروهای عراقی قرار میگرفتند، هواپیما تا لب مرز نزدیک به زمین پرواز میکرد و لب خط سینه هواپیما را خلبان بلند میکرد و همزمان بمب یا راکد را شلیک میکرد و هواپیما به حالت پشت رو اوج میگرفت و به سمت عقب برمی گشت برای همین نمیشد هدف دقیقی را زد و اگر غیر از این عمل میکردند خطر زدن هواپیما توسط دشمن خیلی بالا بود.
یادم میآید خلبان «بردستانی» که دو یا سه دفعه در منطقه بمبهای آزمایشی را برده بود و انداخته بود، آنقدر به سطح زمین نزدیک پرواز کرده بود که وقتی برگشت زیر شکم هواپیمایش سبز شده بود. خودش میگفت به سر نخلها گرفته است؛ حالا شما ببینید این چقدر پایین پرواز میکرده تا توسط پدافند دشمن مورد حمله قرار نگیرد. اگر در سطح پایینی به وارد مرز میشدیم پدافند میزد و اگر یک خورده بالا میرفت موشکهایشان میزد.
این بود که آن خلبان میگفت نمیدانم بمب اول کجا خورده بود و فقط میدانست دوده غلیظی هوا را پر کرده است.
بعدها این قدر کار طراحی بمبها حرفهای و مورد رضایت خلبانان نیروی هوایی شده بود که کار شبانه روز شده بود، و کارهای تحقیقاتی انجام میشد تا جایی که غیر از ساخت بمب به گروه سفارش هم میدادند حالا دیر میآمدند به ما میگفتند که مثلا فلان بمب را می
بمب صوتی، بمب با ترکش ضخیم میخواستند. یا میگفتند بمبی میخواهیم که این قدر قوی باشد تا وقتی که منفجر شد، ترکشهایش بتواند تانکر سوخت را بترکاند.
صاعقه از اولین بمبهای مدرن بود. بعد از مدتی بچهها آمدند گفتند راکت میخواهیم. نیرو هوایی گفته اگر میتوانید برایمان راکت بسازید.
*فرق بمب با راکت
راکد بمبی است که وقتی هواپیما رهایش میکند تازه موتور روشن میکند تا جلو برود. مثلا در یک منطقهای نمیشود هواپیما نزدیک شود چون مورد اصابت قرار میگیرد. از مسافتی عقب تر این بمب را رها میکنند و هواپیما با خلبان برمیگردد. راکد هر چقدر موتورش قوی تر باشد و سوخت بیشتری داشته باشد میتواند جلوتر برد و بعد زمین میافتد. بمبی که موتور دارد را راکد میگویند.
بچهها با قرار دادن چهار تا منور کاتیوشا آنها را بر روی هم نصب کردند و اصول طراحی ذوالفقارها از همین جا آغاز شد. چهار تا موشک کنار هم گذاشتن و و نصب کردن و شلیک کردن آنها خودش داستانی دارد. همه اینها را انجام دادند و مولودهایی به نام ذوالفقار، ذوالفقار 11 و ذوالفقار 12 در عرصه نیروی هوایی متولد شدند.
یک روز آمدند گفتند که از نیرو هوایی پاکستان آمدند. تبلیغات شده و میخواهند از شما خرید کنند. البته بعدها فهمیدیم که آمدند ما را بررسی کنند. ولی به هر حال ما مشکلی نداشتیم و آن مجموعه آمدند و بازدید کردند.
میخواهم بگویم در بحث پشتیبانی جبهه، دانشگاهیها چگونه دانش خود را به کار گرفتند تا خط مقدم موفق تر عملیات کنند.
در واحد سمعی بصری تمام سیر تولید را از تخریب و فرآیند تولید تا بهره برداری همه را مستند میکردم.
*وقتی دست مستشاران آمریکایی کوتاه شد
وقتی من میگویم ساخته شد. این کلمه ساخته شد وقتی شما هیچی نداری فقط خدا میداند که چه سیری را انجام داده است.
مثلا بچههای خلبان هواپیمای اف 5 در خاطراتشان برای ما تعریف میکردند: در آموزشهایی که در آمریکا دیده بودیم، به ما گفته بودند که اگر این چراغ در کابین هواپیما روشن شد، شما فقط باید بدانید که جعبهای به نام A15 تاریخ مصرفش تمام شده و به تکنسین اطلاع بدهید؛ ما هم به او میگفتیم و میآمد آن قطعه را در میآورد و یکی دیگر به جایش میگذاشت. ما حق نداشتیم بدانیم داخلش چیست. با توجه به اطلاعاتی که ایرانیها داشتند همه کار در زمان شاه دست مستشاران آمریکایی بود، خلبان یا تکنسین ایرانی حق نداشت آن جعبه را باز کند و ببیند داخلش چیست. اما درزمان جنگ خلبانان ما چند تا از مجموعهها را باز کردند. مثلا یک مجموعه متشکل شده بود از 4 تا 5 تا بلبرینگ که همین بلبرینگهای تبریز خود ما بود. در بلبرینگ سازی تبریز تولید شده بود آمریکاییها مثلا دانهای نیم دلار از ما میخریدند. چهار تا بلبرینگ را سر جمع از ما خریده بودند 2 دلار. برده بودند و گذاشته بودند در یک جعبه و آورده بودند و به ما مثلا هزار دلار داده بودند. بعد این را طوری طراحی کرده بودن که بلبرینگ از کار افتادند و فرسوده شدند آن چراغ روشن بشود و خلبان به آن تکنسین پرواز میگفت آن چراغ روشن شده، او هم میآمد و آن قطعه را در میآورد و یکی دیگر به جایش میگذاشت و حق هم نداشت آن را باز کند و ببیند داخلش چه چیزی است. اگر باز میکرد توسط ساواک دستگیر میشد. میخواهم بگویم تفاوت سطح اطلاعاتی که آمریکاییها و ایرانیها چقدر بوده است. بعد حالا با این سطح اطلاعات که یعنی زیر صفر که در واقع شما تصور کنید خلبان ما در واقع یک راننده بود که به او گفته بودند این دنده و این هم کلاچ و این هم ترمز شما فقط برو؛ و اگر خراب شد این خرابی اصلاً به تو هیچ ربطی ندارد.
حالا این آدم میآید چه میکند، همین ایرانی بمب طراحی میکند.
منبع: فارس