وقتی از نامت پرسیدیم خود را زینب رضایی معرفی کردی و در پایان دیدارمان بر این نامگذاری هزاران بار درود فرستادیم بر پدر و مادر بزرگوارت که چنین با مسمَا تو را زینب نامیدهاند تا همچون بانوی کربلا سنگ صبور باشی و همانگونه که از کلامت برآمد؛ راضی به رضای الهی.
توفیق رفیق راه شد و سعادت یافتیم با خانم زینب رضایی خواهر شهیدان کرامت و عباس رضایی و جانباز ابراهیم رضایی و همسر جانباز قطع نخاع کرامت باسزه دیداری کوتاه اما پربار داشتهباشیم.
با مهریه 500 تومان و یک اتاق که موجود نبود به عقد همسرم درآمدم
سال 48 در حالی که من 17 سال و کرامت 18 سال داشت با مهریه 500 تومان و یک اتاق که موجود نبود در شهر محل سکونتمان(بافت) به عقد ازدواج هم درآمدیم و زندگی مشترک را شروع کردیم.
کرامت در ذوبآهن زرند مشغول به کار شد و من نیز مختصر جهیزیهای که پدر زحمتکش و کشاورزم برایم تهیه دیدهبود برداشته و عازم زرند شدیم.
با شروع جنگ تحمیلی،برادران و پدرم عازم جبهه شدند و همسرم کرامت نیز به دنبال فرصتی بود تا مرا با چهاربچه قد و نیمقد راضی کند که به جبهه برود.
سال 62 یکی از برادرانم به نام عباس به شهادت رسید و پدرم پیکر مطهرش را از جبهه به بافت آورد و پس از انجام مراسم تشییع جنازه او را به خاک سپرد.
عباس پاسدار بود و تنها چهار روز از ازدواجش گذشته بود که عازم جبهه شد و پس از 14 روز به شهادت رسید. او حنظله خانواده بود که دل از تمامی لذتها و رنگ و لعابهای دنیایی شست و اینگونه به شهادت رسید.
شش ماه از شهادت عباس گذشته بود که همسرم به عنوان نیروی بسیجی عازم جبهه شد.
پس از دو ماه از حضور ایشان در جبهه،باخبر شدیم که به شدت مجروح شده است.اما ماجرا به همین سادگی نبود.
کرامت را جزء شهدا و در کنار آنها گذاشته بودند/جمجمهاش را به خدا عاریه داد
آنطور که خودش تعریف میکرد پس از اینکه ترکش به کلاه آهنی روی سرش اصابت میکند با فرو رفتن کلاه در کاسه سر ایشان نقش زمین میشوند و امدادگرها او را روی برانکارد میگذارند تا به عقب منتقل کنند ولی بارش بیامان تیر و ترکشها باعث میشود او از روی برانکارد به زمین پرت شود و علاوه بر شکستگی پا، اینبار ترکش به ران پایش اصابت کند.
کرامت در اثر خونریزی و درد بیهوش میشود و در نگاه اول امدادگران فکر میکنند شهید شده و او را کنار شهدا میگذارند. اما پس از مدتی با حضور یکی از نیروهای امدادی و مشاهده حرکت دست کرامت، متوجه میشوند که او زنده است و از شهدا جدایش میکنند.
13 روز را در بیمارستان فیروزگر تهران در بیهوشی سپری کرد و پس از انجام عملهای متعدد جراحی یک سال هم در بیمارستان یافتآباد تهران بستری شد.
در این مدت گاهی من و گاهی پدرم و یا برادرانم کنار او میماندیم و از او مراقبت میکردیم. حکایت این ایام حکایت غریبی است که من چگونه با گذاشتن چهار بچه قد و نیمقد راهی تهران میشدم و همواره یا دلواپس همسرم بودم یا دلنگران برای بچهها.این مسیر و رفت و آمد برایم سعی بین صفا و مروه را تداعی میکرد.
پس از یکسال به کرمان منتقل و در آسایشگاه جانبازان بستری شد.
او مصداق این سفارش مولاعلی(ع) به مجاهدانش بود که میفرماید: «به هنگام روبرو شدن با دشمن جمجمهات را به خدا عاریه بده، دندانهایت را به هم بفشار، آخر صفوف دشمن را در نظر بگیر و به قلب دشمن بتاز».
کرامت از ناحیه گردن قطع نخاع شد
و فهمیدیم کرامت بر اثر این ترکشی که به سر و مغز او اصابت کرده برای همیشه از ایستادن بر پاها و به کارگیری یکی از دستان خود محروم شده است.
زندگی بر ویلچر و افتادن روی تخت؛ بقیهی عمر کرامت را رقم زد. اصابت ترکش به سرش، او را قطع نخاع و زمینگیر کرده بود.
از آن روز تا به حال سی سال میگذرد که تقریبا معادل 11 هزار شبانهروز است روزها و شبهایی که او با درد و رنج دست و پنجه نرم کرده و من با سوز و عشق پرستاریاش کردهام.او در این سالها دچار زخم بستر شده و خودم و شش فرزندم مانند پروانه دور شمع وجودش گشتهایم و او را مراقبت کردهایم.
بچهها برای خدمت به پدرشان از هم سبقت میگیرند و در امور استحمام؛ نظافت و سایر کارهایش با دل و جان حضور پیدا میکنند.
بر اثر جراحاتی که به او وارد شده بود و عدم تحرک و جابجایی، مبتلا به بیماری آمبولی شد و سپس برای مدتی حافظه خود را از دست داد. به لطف الهی این بیماری درمان و کمکم حافظهی ایشان نیز بازسازی شد.
کرامت قبل از مجروحیت، جوان پرشوری بود که در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی شرکت میکرد و بعد از مجروحیت و زمینگیر شدن، تحمل شرایط برایش سخت بود، اما هیچگاه زبان به گلایه نگشود و اعتراضی نداشت. رضایت او به رضای الهی، قدرت تحملش را بالا برد.
بوسه رهبر بر صورت کرامت، التیامی بر دردهایش
سال 90 به اتفاق چند تن از جانبازان دیگر با هماهنگی بنیاد شهید به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم. به جرأت میتوانم بگویم این دیدار و لحظهای که رهبر عزیزمان ایشان را مورد لطف قرار دادند؛ از زیباترین و فراموش نشدنیترین لحظات عمر کرامت بود. هر چند دیدار کوتاه بود و حضرت آقا باید همه جانبازان دعوت شده را از نزدیک میدیدند، اما بسیار شیرین و خاطرهانگیز بود. دیدن این صحنهها برای ما همسران جانبازان هم بسیار جذاب بود و در عمق وجودمان به جایگاهی که داشتیم افتخار کردیم.
گریهای از سر شوق و ناتوانی
زمانی که پسر اولمان میخواست ازدواج کند، پدرش با گریههای خود همه را به گریه انداخت.او هم از خوشحالی گریه میکرد و هم از اینکه نتوانسته بود خودش کاری برای پسرش انجام دهد. در حالی که بچهها همه زندگی و موقعیت و تحصیلات خود را از وجود بابرکت پدرشان میدانند و بسیار قدردان او هستند.
یکی از ناراحتیهای همسرم این است که نتوانست در مراسم خواستگاری برای پسران خود حضور داشته باشد.
در آلمان پزشکان گفتند ممکن است کرامت بعد از عمل کور شود
هشت سال از مجروحیت و زمینگیر شدن کرامت گذشته بود که او را برای عمل و مداوا به آلمان فرستادند. آنجا پزشکان پس از معاینه گفتند اگر او را عمل کنیم ممکن است عارضه قطع نخاعیاش برطرف شود اما بیناییاش را هم از دست خواهد داد. کرامت حاضر به عمل نشد و به میهن بازگشت. او ترجیح داد در همین شرایط زندگی را سپری کند و چشمانش به دیدن خانواده و اطرافیان روشن باشد.
پدر کرامت از آلمان رفتن پسرش نگران بود و همواره میگفت وقتی او برگردد دیگر من نیستم. زمانی که کرامت پس از یک ماه از آلمان بازگشت؛ سومین روز درگذشت پدرش بود.
اگر امروز جنگ شود؛ پسرانم را راهی جنگ میکنم
هرچند سختیهای بسیاری در این 30 سال تحمل کردهام و شبها تا صبح چندین بار بر بالین همسرم حاضر شده و پاهای او را جابهجا میکنم هر چند از بسیاری تفریحات و رفت و آمدها محروم شدهام و برای تربیت و بزرگ کردن فرزندان مشقتها کشیدهام؛اما برای یک لحظه هم از حضور همسرم در دفاع مقدس پشیمان نیستم و اگر امروز هم شرایط جنگی در کشور حاکم شود؛با میل و رغبت پسرانم را برای دفاع راهی خواهم کرد.
تنها سخن این مرد بزرگ که با اشک بیان شد
در پایان این دیدار حسرتانگیز به سراغ بزرگمردی رفتیم که 30 سال همنشین
بستر و زخم بستر است و از او خواستیم برایمان درددل کند. تنها چیزی که از
ایشان شنیدیم اظهار ناراحتی به خاطر زحماتی بود که فرزندان برایش
میکشند.او با گریه این جملات را بیان کرد و ما و فرزندان خود را شرمسار
روح با عظمت خویش کرد.
منبع: ایسنا