به گزارش شهدای ایران،فرقی نمیکند اهل کجا بودند یا چندسال و ماه از زندگیشان گذشته بود، تکتک گفتوگوهایم را که در این یکسال با خانواده شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان مرور میکنم تنها به این میرسم که همهشان داستان زیبایی در زندگیشان داشتند که آنها را تا شهادت کشاند. گویی همهشان انتخاب شده حاجقاسم سلیمانیاند. وقتی پای حرفهای مادر شهیده زینب شفیعزاده نشستم بر این باورم مصرتر هم شدم که همهشان، همه شهدای آن حادثه تروریستی انتخاب شده حاجقاسم بودند. از خانواده شهیدان سلطانینژاد تا شهید علوی، از مداح شهید عادل رضایی تا شهیده طاهره درستکار. از مریم قوچانی، مکرمه حسینی تا امیرحسین افضلی و زینب یعقوبی از خانواده شهیدان میلاد، زهرا و سعید شادکام تا دیگر شهدای این حادثه. در ادامه همکلامیام با مادر شهیده زینب شفیعزاده با زندگی دخترش آشنا شدیم. معصومه محسنیزاده از روزی برایمان روایت کرد که دخترش همراه با مادر همسرش فاطمه سهرنگینژاد به گلزار میرود. از روزی گفت که هر دویشان به شهادت میرسند و... باقی این حکایت مادرانه را پیشرو دارید.
عاقبت بخیر میشوید
یک سال از شهادتش میگذرد و برای مادر انگار همین دیروز بود که خبر شهادت دردانهاش را میآورند. مادر ۶۳ ساله با همان مهربانی مادرانهاش روایتش را آغاز میکند و میگوید: «ما اهل کرمان هستیم و در روستای قنات سه، شهرستان راور، بخش کوهساران زندگی میکنیم. زینب متولد ۱۳ مهر سال ۱۳۷۹ کرمان بود. من سه دختر و چهار پسر دارم. او آخرین دخترم بود، خدا او را ۱۲ سال بعد از فرزند آخرم به من هدیه کرد. چهره زیبا و معصومی داشت. وقتی که نوزاد بود و او را قنداق میکردم به چهرهاش نگاه میکردم، ناخودآگاه صلوات میفرستادم. این برای خودم هم عجیب بود. زینب با همه خوبیهایش بزرگ شد تا ازدواج کرد. سال ۹۴ کلاس هشتم بود که با پسر برادرم نامزد کرد. کلاس یازدهم، یعنی سال ۱۳۹۶ مراسم عروسیاش را برگزار کردیم. دو سالی هم در خانه همسرش درس خواند تا دیپلمش را گرفت. چند ماه بعد از آن باردار شد، اما به خاطر ازدواج فامیلی و وجود مشکلی در خونش بسیار نگران سلامت نوزادش بود.
با همه نگرانی که داشت، به گلزار شهدای کرمان رفت و خودش را به مزار حاجقاسم رساند، خیلی دعا کرد و از حاجقاسم خواست که فرزندش سالم باشد. زینب بعدها برایم تعریف کرد همان شب خواب دیدم که کنار مزار حاجقاسم نشستهام. هیئت عزاداری میآمد. خانمی به شانهام زد و گفت بلند شو. گفتم من حاجتی دارم، اما شلوغ شده بود. باید بلند میشدم. به خانه برگشتم. ناگهان صدای در را شنیدم. حاجقاسم پشت در خانه بود که به من گفت: شما خواستهای از من داشتید؟! گفتم حاجی دعا کنید به آبروی شما فرزندی که دارم سالم باشد و خودم هم عاقبت بخیر شوم. حاجقاسم به سجده رفت و لحظاتی بعد بلند شد و گفت عاقبتبخیر میشوید.
بعد از آن خواب زینب خیلی خوشحال شد. همه امیدش به این بود که حاجقاسم حاجتش را میدهد، چون حرفهایش را به او زده بود. مطمئن بود که هم فرزندش سالم خواهد بود و هم عاقبت بخیر میشود.»
«یاس» همه وجود زینب شده بود
او میگوید: «دختر زینب «یاس» سال ۱۳۹۹ به دنیا آمد. بیماری او هر روز بیشتر خودش را نشان میداد و کمکم مشکلاتش هم بیشتر میشد. یاس حالت طبیعی نداشت. پیداکردن داروهایش بسیار دشوار بود. او به بیماری امپیاس مبتلا بود. زینب به همه داروخانهها سر میزد و با گریه و التماس داروهایی که برای یاس نیاز داشت را تهیه میکرد. در این دوران بسیار تحت فشار بود و اذیت میشد. وقتی دندانهای یاس درآمد، گویی خداوند امید تازهای به زینب داده بود. خیلی خوشحال بود و میگفت: دخترم خوب میشود، او سالم است. زینب به تمام معنا یک مادر فداکار بود. یاس عصارهای از وجودش شده بود.
روزها از پس هم میگذشت. هر روز حال یاس ما بدتر و بدتر میشد. زینب تا آخرین روزهای حیات دخترش ایستاد، صبوری کرد و لحظهای امیدش را از دست نداد، اما خواست خدا بر این بود که در بیست و یکمین روز از مرداد ۱۴۰۱ نوه عزیزم به رحمت خدا برود. با مرگ یاس زندگی به کام زینب تلخ شد. برای دختر دوسالهاش بیقراری میکرد. مراسم میگرفت، سوم، هفتم و چهلم. خیلی طول کشید تا با نبود یاس کنار بیاید. آن هم به سختی. همهاش میگفت خیلی دوست دارم پیش یاس بروم. کنار او آرام بگیرم. هر پنجشنبه سر مزار دخترش بود هرجا هم که بود خودش را به مزار یاس میرساند. برای دخترش قربانی میکرد و خیرات میداد.»
روایت از یک تشییع با شکوه
مادر شهید از تشییع باشکوهی روایت میکند که قبل از شهادت زینب از زبان او شنیده بود. او میگوید: «زینب هشت ماه قبل از شهادتش خواب عجیبی دیده بود. به خانه ما آمد و با خوشحالی شروع به تعریف کردن کرد.
گفت مامان یک خواب خندهدار دیدهام. آمدهام تا برایم تعبیرش کنی. گفتم من که تعبیر خواب نمیدانم. گفت حالا برایت میگویم. بعد هم شروع به صحبتکردن کرد. زینب میگفت در خواب دیدم که دو آمبولانس به سمت روستایمان میآیند. مردم زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند. من هم در تابوت و در یکی از این آمبولانسها بودم. ما را به قبرستان بردند و از داخل آمبولانس بیرون آوردند. من وقتی حضور مردم را در تشییع جنازهام دیدم، خوشحال شدم. همین که پیکرم را از آمبولانس خارج کردند، شما آمدید و خودتان را روی پیکرم انداختید.
آنجا دیگر نتوانستم تحمل کنم. عاجزانه از خدا خواستم که به خاطر مادرم من را به دنیا برگردان و مهلت دوبارهای به من بده. میخواهم زندگی دوبارهای کنم و اگر خواست شما باشد فرزند سالمی به دنیا بیاورم. اجازه بدهید که پاک از دنیا بروم. همینطور که التماس میکردم میان تابوت ایستادم. مردم که دیدند من زنده شدهام، بلند صلوات میفرستادند و میگفتند: امامزمان (عج) او را شفا داد.
به دخترم گفتم خدا به تو مهلت دوباره داده است، ولی باز هم دنبال تعبیر خوابت باش. بعد به من گفت مادرجان اگر من مردم و اتفاقی برای من افتاد من را کنار مزار دخترم یاس به خاک بسپارید. به زینب نگاهی کردم و گفتم: دختر جان من از تو بزرگتر هستم اگر قرار بر مردن باشد من زودتر از تو میمیرم. تو باید من را کنار یاس به خاک بسپاری.
بعد هم به پدرش گفت: اگر من مردم، برای من مراسم میگیری؟!
نمیدانستم که هشت ماه بعد زینب همانطور که در خواب دیده بود، تشییع میشود. با همان شکوه و عزتی که خودش دوست داشت. همانطور که وصیت کرده بود او را کنار مزار دخترش به خاک سپردم.»
یک هدیه الهی بود
به خلقیات زینب خانم میرسیم. توصیفات مادرش شنیدنی است: «شاید این جمله را خیلی از خانواده شهدا شنیده باشید که شهید ما با همه بچههای دیگرم تفاوت داشت. من هم همین را به شما میگویم، زینب خیلی متفاوت بود. بسیار مهربان و شیرین زبان بود. با اخلاق و دوست داشتنی.
احترام زیادی به من و پدرش میگذاشت. خیلی هوای ما را داشت. رضایت من و پدرش خیلی برایش مهم بود. از همان دوران بچگی، حواسش به این بود که اگر اشتباه کوچکی هم کرده باشد عذرخواهی کند. خیلی باحیا و باحجاب بود. میگفت شما بهترین پدر و مادر دنیایید. زمان تحصیل وقتی برای جلسات انجمن اولیا ما را میخواستند، میگفتم زینبجان من و پدرت پیر هستیم، برای تو بد میشود که ما به جلسه بیاییم، اما زینب میگفت من افتخار میکنم شما پدر و مادرم هستید. او دختر شیرین زبانی بود که همیشه حرفهای دلگرمکننده به ما میزد.
اگر من و پدرش مریض میشدیم خودش را به روستا میرساند. تا ما را به دکتر ببرد و بعد از بهبودی کامل به خانهاش برمیگشت. همینقدر مهربان و دلسوز بود. زینب را در طول حیاتش درک نکردیم بعد از شهادتش شناختیم. حالا میفهمم که او نعمت و هدیه الهی بود.»
دلش میخواست به زیارت شهدا برود
مادر شهید در ادامه از روز حادثه میگوید: «۱۳ دیماه همراه با مادرشوهرش فاطمه سهرنگینژاد به گلزار شهدا میروند که ایشان هم در کنار زینب به شهادت میرسند.
آن روز من و پدرش در خانه خودمان در روستا بودیم. خیلی دلش میخواست به گلزار شهدا برود و مزار حاجقاسم را زیارت کند. همسرش هم در کرمان نبود. زینب با شوهرش تماس میگیرد و میگوید خیلی دلم میخواهد به گلزار شهدا بروم. همسرش میگوید با مادرم با هم بروید.
زینب میگوید من نمیتوانم از مادرتان بخواهم که همراه من بیاید. خجالت میکشم. اگر امکان دارد خودتان از مادرتان بخواهید که من را تا گلزار شهدا همراهی کنند. دامادم با مادرش تماس میگیرد و از او میخواهد به خانهشان که یک کوچه با هم فاصله دارند، برود و فردا زینب را تا گلزار شهدا همراهی کند. فاطمه خانم هم به خانه دخترم میرود و شب را همانجا میمانند و فردا به منزل دایی رفته و بعد از خوردن ناهار با هم به سمت گلزار میروند.
زینب و مادرشوهرش بعد از زیارت در نزدیکی پل زیرگذر حین انفجار اول عامل تروریستی به شدت مجروح شده و به شهادت میرسند. او قبل از شهادت به دایی دامادم گفته بود، ما نیم ساعت دیگر به خانه میرسیم، قطعاً بعد از این تماس و در هنگام خروج از گلزار شهدا دچار حادثه میشوند.
من از شهادت زینب بیخبر بودم. بچهها نگذاشتند ما بفهمیم. ابتدا خیلی به دنبال پیکرش گشتیم، نهایتاً از روی النگوهای دستش او را شناختیم. ۱۴ دیماه صبح روز پنجشنبه یک روز بعد از حادثه وقتی پدرش نماز صبحش را خواند و خوابید به یکباره از خواب پرید و به من گفت: زینب چطور است؟!
گفتم زینب؟! گفت: بله زینب اینجا بود. در درگاه اتاق ایستاده بود و به من گفت سیدحسن نصرالله شهید شده. تا همین جمله را گفت محکم به سرم زدم و گفتم خاک بر سرم من چرا از دیروز احوال زینب را نپرسیدهام. این همه خبر از گلزار شهدا آمد، چرا به فکرم نرسید احوال زینب را جویا شوم. قرار بود زینب به گلزار برود.
سریع با دخترم زهره تماس گرفتم، اما او هم حرفی به من نزد. پسرم در همسایگی ما زندگی میکند و ماجرای شهادت خواهرش را میدانست، اما چیزی به ما نگفت. شاید باور کردنش برای شما و مخاطبینتان سخت باشد، اما خواست زینب بود که ما همان روز حادثه متوجه شهادت و مفقودالاثریاش نشویم تا خیلی اذیت نشویم. او میخواست ما فردا صبح، یعنی ساعتها بعد از شهادت متوجه موضوع شویم.
همه اهالی روستا میدانستند که زینب شهید شده است. همه خانواده میدانستند و ما بیخبر بودیم. ابتدا هم به من گفتند او مجروح شده و در بیمارستان افضلیپور بستری است. به همین بهانه هم من را تا کرمان بردند، اما من میدانستم که زینبم شهید شده، میدانستم وقتی خبر از شهادت فرمانده مقاومت میدهند، یعنی در این دنیا نیست. شاید درک این موضوع برای خیلیها سخت باشد.
دوستان زینب میگفتند یک هفته قبل از شهادت با زینب بیرون رفته بودیم. او روی خاکدراز کشید و گفت خاک آرامش عجیبی دارد.
بعد از شهادتش فهمیدم حکمت آن خواب حاجقاسم چه بود! حاجقاسم خودش در سجده برای عاقبت بخیری زینب دعا کرد. چه عاقبت بخیری بهتر و زیباتر از شهادت. او در ۲۳ سالگی به شهادت رسید.»
شهیده فاطمه سهرنگینژاد
دلمان نیامد از شهیده زینب شفیعزاده بگوییم و یادی از مادر شوهرش خانم فاطمه سهرنگی نژاد نکنیم. مادر شهیده زینب از شهید دوم خانواده روایت میکند: «فاطمه خانم ۵۵ سال داشت. خانم مهربانی بود. ۱۰ ماه قبل از شهادتش، در شبهای قدر خوابی دید که برای من هم تعریف کرد. میگفت در یک مسیر شلوغ راه میرفتم. گویی راه را گم کرده باشم. خیلی شلوغ بود همینطور که جلو میرفتم متوجه شدم که یک آقایی جلوتر از من راه میرود خوب که نگاه کردم، دیدم حاجقاسم است. به حاجی گفتم من گم شدهام فکر میکنم راه را اشتباه میروم. حاجقاسم گفت پشت سر من بیا. به یک دوراهی رسیدیم. حاجی گفت شما باید از این مسیر بروید اینجا راهمان از هم جدا میشود. در خواب از حاجقاسم خواستم که برای خودم و بچهها دعای عاقبت بخیری کند. همانجا یک دیواری بود. حاجی از من خواست دستم را روی دیوار بگذارم. انگار که جای دستم روی دیوار حک شده باشد. با صدای زنگ گوشی برای سحری بیدار شدم. فاطمه خانم خیلی خوشحال بود که این خواب را از حاجقاسم دیده است. من هم گفتم خوش به حالت! چه چیزی بهتر از اینکه حاجقاسم برای آدم دعای عاقبت بخیری بکند. خوش به حالشان خوش به حال شهدا که حاجقاسم اینگونه برای عاقبت بخیریشان دست به دعا شد.»
منبع: روزنامه جوان