شهدای ایران shohadayeiran.com

یکی از هنرهایی که از فتنه ۸۸ تا ۹ دی پا به پای انقلاب ایستاد، شعر بود. شعر انقلاب در این بازه زمانی، بخشی از بهترین نمونه‌های شعر اجتماعی و سیاسی را خلق کرد و به فضای ادبی کشور هدیه داد.

 

۹ دی و شاعران انقلاب؛ این صدای ناموافق زخمه تنبور کیست؟

 

به گزارش شهدای ایران به نقل از مهر،در بحبوحه حوادث پس از انتخابات سال ۸۸ و فتنه سیاسی‎ که کشور به آن مبتلا شد، ادبیات حضوری جدی داشت و شعر انقلاب سربلند ظاهر شد. مجموعه‌ای از شعرهای شاعران انقلاب در مبارزه با این فتنه و روشنگری درباره آن، در کتابی با عنوان «مسئله ۲۲ خرداد نبود، مسئله ۲۲ بهمن بود» توسط موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب منتشر شد. در این کتاب شعرهای فراوانی از شاعران جوان و پیشکسوت انقلاب درباره فتنه ۸۸ و حماسه ۹ دی منتشر شد و نشان داد شاعران انقلاب اسلامی با همه پیچیدگی‌ها و فشارهایی که در آن مقطع وجود داشت، کنار نکشیدند و در تبیین فتنه ۸۸ تا برملا شدن آن در ۹ دی و حتی روزهای پس از آن، نقش‌آفرینی کردند.

کتاب «مسئله ۲۲ خرداد نبود، مسئله ۲۲ بهمن بود» تنوع مضمونی و قالبی فراوانی داشت. شاید بتوان گفت در هر یکی از قالب‌های شعر فارسی، شعرهای درخشانی وجود داشتند که به تنوع فرمی و زبانی این کتاب می‌افزودند. به عنوان مثال یکی از ماندگارترین شعرها و استوارترین قصیده‌های سیاسی اجتماعی آن سال قصیده معروف مرتضی امیری اسفندقه بود؛ شعری که همان سال توسط شاعر در دیدار شاعران با رهبری قرائت شد و تحسین و تشویق بزرگان ادبیات و نخبگان فرهنگی انقلاب را در پی داشت. متن این شعر بلند ابتدا در کتاب «مسئله…» و سپس در مجموعه شعر موفق شاعر با عنوان «دارم خجالت می‌کشم از اینکه انسانم» به صورت کامل‌تر و با عنوان «قصیده‌واره میهنی ۱» منتشر شد.

علی‌محمد مودب جدا از شعرهای سپید که در دوران فتنه تا حماسه ۹ دی نوشت، غزل‌های زیادی سرود که بخشی از آنها در کتاب «مسأله…» و بخشی از آنها در کتاب‌های فردی او منتشر شدند.

علیرضا قزوه، با وجود اینکه در هندوستان به سر می‌برد، تعداد زیادی غزل و قصیده و دوبیتی و… سرود که بخشی از آنها در کتاب «مسأله…» و بخش زیادی از آنها در کتاب فردی او به نام «صبح بنارس» منتشر شدند.

از فتنه ۸۸ تا حماسه ۹ دی، شاعران انقلاب شعرهای بسیاری سرودند که بخشی از آنها از بهترین نمونه‌های شعر سیاسی و اجتماعی هستند. به مناسبت سالروز حماسه ۹ دی، مروری به بخشی از این شعرها داریم؛

علیرضا قزوه

این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟

شهوت این بی نمازان، نشئه‌ی انگور کیست؟

پرده دانان طریقت در صبوری سوختند

این صدای ناموافق زخمه‌ی تنبور کیست؟

شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود

عطسه‌ای فرمود و گفت این جمله‌ی مشهور کیست!

پنج استاد حقیقت حرف شان با ما یکی ست

راستی در پشت این دستورها دستور کیست؟

آب نوشان ادّعای خضر بودن می‌کنند

رنگ پیراهان اینان وصله‌ی ناجور کیست؟ …

*

علی‌محمد مودب

بی تو قلب عاشق من ناگهان می‌ایستد

بی دل تنگ من از گردش، جهان می‌ایستد

چشمه سار آشنایی، میهن ماهی و ماه!

گر نجوشی دم به دم با من، زمان می‌ایستد

در حضورت شعله‌های دوزخی یخ می‌کنند

بی تو باری خون به قلب حوریان می‌ایستد

بانگ غم دارد به سودای لجن زاران وزغ!

با تو اما مرغ و ماهی، شادمان می‌ایستد

پیچک، آویزان دیوار و در همسایه‌هاست

سرو اما در کنارت جاودان می‌ایستد

با زبان سرخ من، باک از سر سبزم مباد

سبز و سرخ پرچمت تا در امان می‌ایستد

بی خیال پچ پچ خفاشکان، تا شعر من

بر هزاران قله با ببر بیان می‌ایستد

هر کسی آیینه اسرار پنهان خود است

این میان، بوزینه شکل این و آن می‌ایستد

*

محمدمهدی سیار

هنوز ماتم زن‌های خون جگر شده را

هنوز داغ پدرهای بی پسر شده را

کسی نبرده ز خاطر کسی نخواهد برد

ز یاد، خاطره باغ شعله ور شده را

کسی نبرده ز خاطر، نه صبح رفتن را

نه عصرهای به دلواپسی به سر شده را

نه آهِ مانده بر آیینه‌های کهنه شهر

نه داغ های هر آیینه تازه‌تر شده را

جنازه‌ها که می‌آمد هنوز یادم هست

جنازه‌های جوان، کوچه‌های تر شده را...

نه، این درخت پر از زخم خم نخواهد شد

خبر برید دو سه شاخه تبر شده را!

*

حسین زحمتکش

شکر خدا پس از گذر از درد و داغها

سر باز کرده به تاول چرک «نفاق‌ها»

هرچند شر هر آنچه که می‌شد رسانده‌اند

اینجا به خیر می‌گذرد اتفاق‌ها!

ما بید نیستیم که با باد خم شویم

حتی اگر که خم بشود پشت باغ‌ها!

فانوسمان پلاک شهیدانمان شده است

وقتی رسید موسم مرگ چراغ‌ها

ما دستمان قلم شده تا ثبت عشق را

یک لحظه نسپریم به دست کلاغ‌ها!

امروز روز سوختن خشک و تر نبود!

فعلاً سماق مک بزنید ای اجاق‌ها

*

فاطمه طارمی

وطنم عاشقانه‌تر برخیز تا جهان نظاره‌ات مانده است

بال و پر را به خون بزن ققنوس، آسمان در نظاره‌ات مانده است

رنگ این روزها اگر پائیز، تو بهاران به باورت داری

سربداران دل سپرده به درد، پر سیمرغ در پرت داری

وطنم سربلند کن با عشق، در تو رستم، قدم زد از تو سام

سرنوشت تو ایستادن هاست، در شکوه شگفتنی آرام

شال همت کمر بگیران چون، همت سرخ حاج همت‌ها

خنده دشت و کوهسارت، برهاند تمام منت‌ها

وطنم سرنوشت تو جاریست در تن غیرت سوارانت

با من بلندتر برخیز از دل بی‌قرار یارانت

شاه مردان قصه‌های تواند، مرد، مردان لحظه‌های تواند

این جوانان در کفن خفته، این شهیدان که در وفای تواند

بی‌گمان فصل سال برگردد، مهر تو با بهار برگردد

رنگ پائیز در تو مختوم است، مهر این روزگار برگردد

مهر این روزگار یعنی تو، آیه اقتدار یعنی تو

بنویس از پرنده و بگذار، بنویسم بهار، یعنی تو

تو که خلوت نشین سومه‌ای، تو که حافظ‌ترین شراب منی

عاشم با تو فاش می‌گویم، تو فراتر زهر حساب منی

اصفهان یک کرشمه از چشمت، در تو شیراز پایتخت جهان

عاشقان در نگاه تو جمع‌اند، عاشقانی که بی تو دل‌نگران

وطنم، وعده من و تو شود، روز دیدار عاشقان ظهور

آنکه با عدل و داد می‌ریزد، بر سکوت من و تو عطر حضور

*

جواد محمدزمانی

آنکه آموخت به موسی‌جگران نیل شدن

بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن

در دل طشت زر حادثه یحیا بودن

این چنین بود که ایران همه عاشورا شد

با سر انگشت دعا مشتِ خیانت وا شد

و حسین بن علی باز به امداد آمد

و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد

عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست

این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست

و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی است

فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی است

*

مرتضی امیری اسفندقه

ایران من بلات مهل بر سر آورند

مگذار در تو اجنبیان سر برآورند

در تو مباد میهن مستان و راستان

تزویر را به تخت به زورِ زر آورند

چیزی نمانده است که فرزندهای تو

از بس شلوغ حوصله‌ات را سرآورند

یک هفته است زخمی رعب و رقابتی

در تو مباد حمله به یکدیگر آورند

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و سخت

در تو مباد حمله به همسنگر آورند

با دست دوستی نکند راویان فتح

از آستین خویش برون خنجر آورند

فرزانگان شیفتۀ خدمتت مباد

تشنه‎ی مقام بازی قدرت در آورند

افتاده‌اند سخت به جان هم و تو را

چیزی نمانده است به بام و درآورند

چیزی نمانده است قیامت به پا کنند

خسته شکسته‌ات به صف محشر آورند

تا حل کنند مشکل آسان خویش را

چیزی نمانده اجنبیِ داور آورند

وجدان بس است داور ایرانی نجیب

شاهد نیاز نیست که در محضر آورند

در تو برای هم، وطن مرد من مخواه

یاران روزهای خطر لشگر آورند

بردار و در کلیله و دمنه نگاه کن

در تو مباد فتنه سرِ ما در آورند

در تو مباد مکر شغال و صدای گاو

همسر شوند و حمله به شیر نر آورند

نه نه مباد هیچ اگر بوده پیش از این

در تو به جای شیر، شغال گر آورند

نه نه مباد باز، امیر کبیر من

«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»

نادر حکایتی است، مبادا که بر سرت

یاران بلای حملۀ اسکندر آورند

ساکت نشسته‌ای وطن من! سخن بگو

چیزی نمانده حرف برایت در آورند

در تو مباد جای بدن‌های نازنین

از آتش مناظره خاکستر آورند

نه نه مباد مغز جوانان خوراک جنگ

فرمان بده که کاوۀ آهنگر آورند

پای پیاده در سفر رزم اشکبوس

فرمان بده که رستم نام‌آور آورند

سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو

تا چاره‌ای به دست بیاید پر آورند

با این یکی بگو که خودت را نشان بده

خوارت مباد در نظر و منظر آورند

با آن دگر بگو سر جای خودت نشین

کاری مکن که حمله بر این کشور آورند

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و گرم

تا نان برای مردم ناباور آورند

مردم که آمدند به اعجاز رأی خویش

از لجه‌های رنگ، برون گوهر آورند

مردم در این میانه گناهی نکرده‌اند

مردم نیامدند تب بربر آورند

ایران من بلند بگو ها! بگو بگو

مردم نیامدند که چشم تر آورند

مردم نیامدند که بر روی دست‌ها

از حجم سبز، دسته گل پرپر آوردند

مردم نیامدند که از انفجار سرخ

از خون عاشقان وطن ساغر آوردند

مردم نیامدند خدا را عوض کنند

مردم نیامدند که پیغمبر آورند

مردم نیامدند بلا شک تلف شوند

مردم نیامدند یقین تسخر آورند

مردم نیامدند که بازی خورند و باز

آه از نهاد طبع پشیمان برآورند

مردم نیامدند دو دسته شوند و باز

حمله بهم به دمدمه، سرتاسر آورند

مردم نیامدند سر بی تن ای دریغ...

مردم نیامدند تن بی سر آورند

مردم که هر همیشه فرودست بوده‌اند

تا بر فراز دست یکی سرور آورند

مردم نخواستند که از فتح سومنات

با خود _ولو حلال_ زن و زیور آورند

مردم نخواستند به بزم مفاخره

همیان نقره خلطۀ سیم و زر آورند

مردم نخواستند بساطی به هم زنند

مردم نخواستند که نامی برآورند

مردم که پاسدار شکست و درستی‌اند

ناظر به هر چه خیر به هر چه شر آورند

مردم که داوران کهنسال و کاهنند

نه مهره‌های پوچ که در ششدر آورند

مردم که فوتشان سخن و فنشان غم است

مردم که آمدند سخن‌گستر آورند

مردم که هیچشان هنری غیر عشق نیست

مردم که آمدند هنرپرور آورند

کوزه‌گران کوزه‎شکسته که قادرند

با یک کرشمه کوزه و کوزه‌گر آورند

مردم که آمدند چراغ امید را

در ظلمت شبانه به هر معبر آورند

مردم که آمدند کتاب و کلاس را

از پایتخت جانب آبیدر آورند

مردم که آمدند سر سفرۀ همه

فصل بهار شبچرۀ نوبر آورند

مردم که آمدند که ایران پاک را

بار دگر به نطق سر منبر آورند

همسنگران به جان هم افتاده‌اند و مات

تا از کدام سنگر گم سر در آورند

ایران من بلند به این مؤمنان بگو

غافل مباد جای شما کافر آورند

از راز پاک تو که همان اسم اعظم است

غافل مباد اهرمنان سر درآورند

از دست تو مباد برون بی‌ملاحظه

یاران موج تفرقه انگشتر آورند

چاقو نگفت دستۀ خود را نمی‌برد؟

کاری بکن فرو به رفاقت سر آورند

کاری بکن که دست رفاقت دهند و پاک

نام تو را دوباره فرا خاطر آورند

در باختر به یاد تو محفل به پا کنند

نام تو را به زمزمه در خاور آورند

هنگام نطق، بعد سرآغاز نام‌ها

نام تو را در اول و در آخر آورند

ایران من به عرصه دید و شنید قرن

کورت مباد هرگز و هیچت کر آورند

در تو مباد تهمت نکبت به آن پسر

در تو مباد حمله بر این دختر آورند

در تو مباد خیل صراحی‌کشان شب

هنگام روز محض ریا دفتر آورند

در تو مباد روضۀ خون خدا غریب

در تو مباد حمله به دانشور آورند

ایران من قصیده برایت سروده‌ام

با شاعران بگوی از این بهتر آورند

تکرار شد اگر به دو سه بیت قافیه

فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند

تکرار قافیه به تنوع خلاف نیست

خاصه که در حمایت شعر تر آورند

از شاعران بپرس که در شعر می‌شود

جر را به حکم قافیه با جرجر آورند

با زنگ قافیه همه هر آب رفته را

در شعر می‌شود که به جوی و جر آورند

در شعر می‌شود سر و افسر کنار هم

باشند و گاه افسر و گاهی سر آورند

گاهی سر آورند و نیارند افسری

گاهی نیاورند سر و افسر آورند

یعنی یکی دو بیت به این شیوه می‌شود

سر را به لطف قافیه پشت سر آورند

افسار نیز قافیه افسر است گاه

در شعر گاه قافیه دیگرتر آورند

موسیقی کناری افسار، افسر است

از شاعران بپرس که نیکش درآورند

ایران من قصیده برایت سروده‌ام

مدح تو را قصیده مهل ابتر آورند

بستم به بال باد و سپردم به ابرها

از تو خبر برای من مضطر آورند

یزدان پاک یار تو باد و فرشتگان

از ایزدت به مهر فروغ و فر آورند

ای خانه باغ هر چه درخت رشید و شاد

نقش غمت مباد که بر سر در آورند

از نیزه‌های سنگ به جای گل و گیاه

پرچین ترا مباد که بر سر در آورند

آیینۀ تمام قد عشق! پیش تو

یاران چگونه سر ز خجالت برآورند

این شاخه‌های سر به‎در ریشه در خزان

در محضر بهار چه برگ و بر آورند

من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن

بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند

اسفندم و به پای تو بی‌تاب سوختن

چشم بد از تو دور بگو، مجمر آورن

من رأی داده‌ام به تو و رأی می‌دهم

از کاسه چشم‌های مرا گر درآورند...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار